واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: هيچ كس آنان را دوست ندارد
محبوبه حسين زادهمادربزرگ، زمين تا آسمان با همه مادربزرگ هايي كه در قصه ها برايمان گفته بودند فرق داشت. از مادربزرگ فقط خاطره يي مانده از زني ساكت و آرام كه هميشه در دنج ترين گوشه يكي از اتاق هاي خانه دستش را زير سرش مي گذاشت و چادر گلدارش را بر سرش مي كشيد و به خواب مي رفت. از صبح تا شب فقط چند ساعت كوتاه بيدار بود كه به سكوت مي گذراند مگر وقتي كه باز دچار توهم مي شد. ما بچه ها باور مي كرديم كه صندوقچه پر از زيورآلات نقره و سكه هاي قديمي اش را زير درخت سيب خانه اش دفن كرده و چه روزها كه روياي دوران كودكي مان يافتن گنج مادربزرگ مي شد و منتظر مي مانديم تا تابستان بيايد و راهي خانه يي شويم كه مادربزرگ سال ها قبل در آن زندگي كرده بود و تمام تلاش من و پسرعمو و دخترعموها صرف يافتن گنجي مي شد كه هيچ گاه نفهميديم كجا بود.پدربزرگ اما در همان خانه مانده بود كيلومترها دورتر از مادربزرگ كه بيشتر سال هاي زندگي اش در خانه ما بود. مادربزرگ همواره پدربزرگ را مقصر وضعيت خود مي دانست و پدربزرگ همواره مادربزرگ را متهم مي كرد به تمارض.يك شوك، مادربزرگ را در اولين سال هاي ازدواجش دچار بيماري رواني كرده بود؛ ترسي كه همواره با او مانده بود و افسردگي شديدي كه بر تمام روزها و سال هاي زندگي اش سايه افكنده بود. وقتي با بقيه نوه ها دور هم جمع مي شديم، به اين نتيجه مي رسيديم كه دل هيچ كدام مان برايش تنگ نمي شود. آخر مادربزرگ نه با ما حرف مي زد، نه برايمان قصه مي گفت، نه مي توانست برايمان غذايي خوشمزه بپزد و از همه بدتر اينكه همه مان مي ترسيديم از توهم هاي مادربزرگ، وقتي از موجودات ناشناخته عجيب و غريبي صحبت مي كرد كه او مي ديد و ما نمي ديديم. نوارمغزهايي كه از مادربزرگ گرفته مي شد و خطوط كج و معوجي كه روي كاغذ حك شده بود، روزها و روزها باعث تعجب و سرگرمي مان بود. با خود فكر مي كردم شايد همان موجودات عجيب و غريبي كه مادربزرگ در آن روزهاي سخت توهم كه البته هرچندسال يك بار به سراغش مي آمد از آنها حرف مي زد باعث شده اند اين خطوط نامرتب بر كاغذ كشيده شود. آن روزها نمي دانستم بيماري رواني يا افسردگي شديد يعني چه ولي حالا كه مادربزرگ نيست، دلم براي تمام روزهاي تنهايي اش تنگ مي شود.سال ها بعد در كوچه يي بن بست، زني توجهم را جلب كرد تنهاتر از روزهاي سكوت مادربزرگم. زني لاغراندام و بي نهايت نحيف كه پيراهن ساده گلداري مي پوشيد و با پشتي خميده بارها تا سركوچه مي رفت و برمي گشت. هيچ كدام از اهالي كوچه بن بست رابطه يي با او نداشتند. شايد دلش مي خواست با كسي حرف بزند كه سفره دلش را برايم باز كرد آن هم روزي كه كمكش كردم و دونايلوني را كه همراه داشت، از سركوچه تا در خانه اش بردم. در چوبي قديمي را باز كرد كه بايد براي وارد شدن به دالان تنگ و تاريكي كه روبه روي در قرار داشت سرم را خم مي كردم و چند پله پايين مي رفتم. از ترس نفسم بند آمده بود، ياد توهم مادربزرگ افتاده بودم. وارد حياطي شدم كه دورتادور آن اتاق هايي قرار داشت كه به تراسي سرتاسري ختم مي شدند. هوا سنگين سنگين بود و بوي تعفني كه از در و ديوار برمي خاست، راه نفس كشيدن را مي بست. انگار به جاي حياط در زيرزميني بدون روزنه زنداني شده بودم. شيشه هاي اتاق ها- جز دو اتاق- فروريخته بود؛ هرچند حتي ستون هايي كه در تراس بود، زير بار كهنگي و سنگيني آن خانه در حال ريزش بود. صداي ناله يي در فضاي خانه مي پيچيد. زن مي پرسد؛« نمي خواهي پسرم رو ببيني؟» با ترس از پله ها بالا مي روم. زن با كليدي كه به گردنش آويزان است، در را باز مي كند. در اتاقي كه فقط يك تكه موكت كهنه در آن پهن شده است، پسري تنومند دراز كشيده سي و چندساله. در كه باز مي شود سرش را بالا مي آورد و نگاهي مي كند كه تا مدت ها از يادم نمي رفت. ناله پسر و بوي گندي كه از در و ديوار خانه ساطع مي شود، درنگ بيشتر از چندثانيه كوتاه را غيرممكن مي كند.زن از سختي هاي نگهداري از تنها پسرش مي گويد كه معلوم نيست چرا در چهار، پنج سالگي دچار بيماري رواني شده كه قدرت راه رفتن، حرف زدن و...را از او گرفته است؛ تنها پسر حاصل ازدواجي از روي عشق و علاقه. از روزهاي شكوه اين خانه قديمي مي گويد كه بيماري پسرش آن را به ورطه نابودي كشانده است. مي گويد بعد از فوت شوهرش به تنهايي مجبور به نگهداري از پسر بيمارش شده است. يك پرستار هم هفته يي يك بار مي آيد تا در تميزكردن و حمام پسرش به او كمك كند. مي تواند اين خانه بزرگ قديمي را بفروشد و به جايش آپارتماني بخرد تا راحت تر بتواند آن را تميز و اداره كند؛« كي قبول مي كنه يك ماه با اين پسر برم خونه شون تا يكي بياد و اينجا رو بخره. همه فاميل هم ارتباط شون رو با ما قطع كردند. پسرم مدفوع خودش رو به در و ديوار پرت مي كنه. كي حاضره اين شرايط رو تحمل كنه.»مي گويد؛« وضعيت پسرم باعث شده همه با ما قطع رابطه كنند. يك بار تا حد مرگ پيش رفتم. چندروزي خونه افتاده بودم اما هيچ كس نبود كه بخواد كمكي كنه. اگه خوب نمي شدم پسرم حتماً از گرسنگي مي مرد. از خستگي دارم مي ميرم ولي همش فكر مي كنم تكليف اين پسر چي ميشه؟ هيچ كس بيماران رواني رو دوست نداره.» وقتي بعد از چهار سال به آن كوچه برگشتم، جز تلي خاك، خبري از آن خانه قديمي نبود. حتماً زن مرده بود. اما تكليف پسرش چه شده بود؟ حتماً براي كسي مهم نبود تا بداند چه بلايي سرش آمده است همان طور كه زن مي گفت؛ «هيچ كس بيماران رواني رو دوست نداره.»
چهارشنبه 8 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: همشهری]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 525]