تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 23 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):به راستى كه دانش، مايه حيات دل‏ها، روشن كننده ديدگان كور و نيروبخش بدن‏هاى ناتوان ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1828676281




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

در جست وجوی هویت/یک میلیون بی شناسنامه در ایران


واضح آرشیو وب فارسی:سلامانه: سلامانه :  مشکلات خانواده ای که هویت شان در جایی ثبت نشده کم نیست. از مدرسه ای که می خواهد برخلاف قانون از هر فرزندشان ٣٠٠ هزار تومان هزینه بگیرد تا صاحبخانه های سودجویی که بی شناسنامگی را بهانه ای برای بالابردن اجاره می دانند. روزنامه اعتماد در گزارشی نوشت: نخستین بار در سال ١٣٠٤ بود که مجلس شورای ملی دوره پنجم قانونی را به نام «قانون سجل احوال» تصویب کرد و بنا شد، حداکثر تا یک سال بعد از آن تاریخ تمام مردم ایران مدرک هویتی یا همان شناسنامه داشته باشند. اما باگذشت ٩٠ سال از تصویب این قانون، مطابق برخی از آمار هنوز بیش از یک میلیون نفر فاقد شناسنامه در ایران زندگی می کنند و معلوم نیست چه تعداد ایرانی دیگر بی هویت هستند و آمارشان در جایی به ثبت نرسیده است. وقتی صحبت از کودکان بدون شناسنامه می شود، اکثرا به کودکانی فکر می کنند که پدرشان افغان یا عراقی است و مادرشان زنی ایرانی است و در ایران به دنیا آمده اند و زندگی می کنند. گرچه این افراد بخش قابل توجهی از افراد فاقد هویت ساکن ایران را تشکیل می دهند، اما تنها بخشی از این گروه هستند. بنا به اعلام مسوولان بیش از ٣٢ هزار کودک فاقد شناسنامه حاصل از این گونه ازدواج ها در ایران وجود دارند و این آمار بدون احتساب بزرگسالانی است که والدین شان سال ها قبل از افغانستان به ایران مهاجرت کرده اند، در ایران ازدواج کرده اند و فرزندان شان هرگز افغانستان را ندیده اند. تا پیش از سال ١٣٦٧ فرزندان حاصل از ازدواج زنان ایرانی و اتباع خارجی، مطابق تبصره ماده ١٦ قانون ثبت احوال، موفق به گرفتن شناسنامه ایرانی می شدند. این تبصره در سال ١٣٥٥ تصویب شد و به زنان این امکان را می داد که در غیاب شوهران شان برای دریافت شناسنامه فرزندان اقدام کنند. اما مصوبه سال ١٣٦٧ شورای امنیت ملی، مانع اجرای این قانون می شود. در سال ١٣٨٥ نمایندگان مجلس با تصویب ماده واحده ای، بندهایی از ماده ٩٧٦ قانون مدنی را اصلاح کرده و شرایطی را برای دادن شناسنامه به این افراد در نظر گرفتند. طبق این ماده واحده، درصورتی که ازدواج با تبعه خارجی، با مجوز دولت صورت گرفته باشد، فرزندان می توانند گواهی تولد بگیرند و پس از رسیدن به سن ١٨ سالگی، درخواست تابعیت ایرانی کنند. از سال ٨٨ قانون ممنوعیت تردد و اسکان اتباع بیگانه در استان های مرزی وارد فاز عملی شد، اما همچنان حضور مهاجران غیرقانونی، در این استان ها ازدواج های غیرقانونی را در پی دارد و همچنان کودکانی متولد می شوند که به آمار بی شناسنامگان می افزایند. کارشناسان اداره اتباع می گویند که مطابق این قانون فکری برای ازدواج های غیرقانونی که بعد از سال ٨٥ صورت پذیرفته اند، نشده است. از طرف دیگر ازدواج های پیش از تصویب ماده واحده به این شرط ثبت می شوند که تبعه خارجی به کشور خود مراجعه کرده و پس از دریافت ویزای اقامت به ایران بازگردد. هزینه های رفتن به خاک افغانستان و روال سخت و طولانی اخذ ویزا، این افراد را با مشکلات بسیاری مواجه ساخته است. علاوه بر این سختگیری ها برای اجرای این قانون آنقدر زیاد است که کمتر کسی می تواند از این راه تابعیت ایرانی دریافت کند. اما فاقدان شناسنامه فقط فرزندان پدران خارجی و مادران ایرانی نیستند. جمعیت زیادی از فاقدان شناسنامه ایرانیانی هستند که یا برای فرزندان شان شناسنامه نگرفته اند یا به دلایلی از جمله فروش شناسنامه خود و فرزندان شان بی هویت مانده اند. تخمین زده می شود در کل کشور نزدیک به یک میلیون بی شناسنامه وجود دارد که بیش از ٤٠٠ هزار نفرشان کودک هستند. تعداد روستاییانی که نسل به نسل شناسنامه نداشته اند در استان های لرستان، کردستان، خوزستان و سیستان و بلوچستان بیشتر از سایر نقاط ایران است. بسیاری از روستاییان به دلیل دور از دسترس بودن محل زندگی شان هرگز برای گرفتن شناسنامه اقدام نکرده اند و انگار اداره ثبت احوال نیز دغدغه شناسنامه دار کردن این افراد را نداشته است. تنها در استان سیستان و بلوچستان ٤٥٠٠ نفر ایرانی بدون شناسنامه زندگی می کنند. سال گذشته یکی از نمایندگان استان سیستان و بلوچستان اعلام کرد، تمام اهالی روستای «گواجوییک» در شهرستان «قصرقند» در جنوب استان سیستان و بلوچستان فاقد شناسنامه هستند. آنها هرگز از روستای خود خارج نشده اند و از امکانات امروزی زندگی بی بهره اند. بعد از هدفمند شدن یارانه ها، بسیاری از بی شناسنامگان برای دریافت یارانه نقدی به ثبت احوال مراجعه کردند و شناسنامه دار شدند. اما همچنان بسیاری از این افراد نه تنها به حقوق قانونی خود آگاه نیستند بلکه نمی توانند هویت ایرانی خود را ثابت کنند. خیلی ها هنوز نمی دانند برای دریافت شناسنامه باید به کجا مراجعه و چه مراحل قانونی ای را طی کنند. این افراد به دلیل نداشتن هویت از امکانات دیگری از جمله آموزش محروم مانده اند و معمولا در راهروهای اداراتی سرگردانند که حتی نام آنها را به درستی نمی دانند. به نظر می رسد سازوکار مناسبی از جانب اداره ثبت احوال و حتی سازمان های مردم نهاد برای اختصاص آموزش ها و مشاوره های حقوقی به آنها وجود ندارد. به عنوان مثال یکی از دلایلی که بی شناسنامه ها را از پیگیری مراحل اخذ شناسنامه ایرانی منصرف می کند هزینه های آزمایش DNA است. آنها یا توانایی پرداخت هزینه این آزمایش را ندارند یا هنوز درک صحیحی از مزایای داشتن هویت ندارند و با اطلاع از هزینه این آزمایش ها از انجام دادن آن منصرف می شوند. در خلأ وجود امکاناتی برای یاری رساندن به این افراد، آنها همچنان ناآگاه از حقوق قانونی خود، در شرایطی سخت و گاهی سخت تر از شرایط فرزندان اتباع خارجی زندگی می کنند. چراکه اتباع خارجی با مدارکی از اداره امور اتباع و مهاجران خارجی دریافت می کنند امکان استفاده از بخش کوچکی از حقوق شهروندی مانند تحصیل در مدارس و تردد در شهر را دارند. (گرچه این امکانات تنها شامل اتباعی می شود که به صورت قانونی به ایران آمده اند و با مجوز قانونی با اتباع بیگانه ازدواج کرده اند و زنان ایرانی که ازدواج شان با اتباع خارجی در جایی ثبت نشده نمی توانند از چنین امکاناتی بهره مند شوند.) علاوه بر این در شمال استان سیستان و بلوچستان خشکسالی طولانی مدت باعث شد روستاییانی که محل زندگی آنها در نقاط دوردست تالاب هامون واقع شده بود و تمام مایحتاج زندگی آنها از تالاب تامین می شد، ناگزیر به کوچ به شهرها یا روستاهای نزدیک شوند و بعد از مرگ هامون تازه به اهمیت داشتن مدارک هویتی پی می برند. دراین بین شرایط دریافت شناسنامه برای کودکانی که پدر ایرانی شان از دنیا رفته یا مفقودشده و ازدواج والدین آنها درجایی ثبت نشده است سخت تر است چراکه مطابق قانون ملاک اعطای تابعیت پدر است و با مرگ پدر و بدون وجود آشنایان پدر برای دادن شهادت ازدواج یا انجام آزمایش DNA، گرفتن شناسنامه برای شان دشوار و گاهی غیرممکن است. کودکان بدون شناسنامه با وجود تمام سختی هایی که برای به دست آوردن کمترین نیازهای انسانی خود متحمل می شوند، خود را ایرانی می دانند و حاضر نیستند کشور و محل سکونت خود را ترک کنند. بی هویتی ارتباطی مستقیم با بی سوادی، بیکاری، فقر و آسیب های اجتماعی دارد. همیشه از این موضوع سخن گفته می شود که اگر فاقدان شناسنامه مرتکب جرم شوند، به دلیل نداشتن هویت قانونی، امکان پیگیری جرم شان وجود ندارد، اما روی دیگر ماجرا خود این افراد هستند که اگر مورد هرگونه تعرض و آزاری قرار بگیرند، جایی نیست که به آنجا مراجعه کنند تا از حقوق شان دفاع شود چراکه مراجعی که باید پاسدار حقوق شهروندی افراد باشند، با بی شناسنامگان به عنوان مجرم رفتار می کنند و لاجرم آنها از نهادهایی که باید مدافع حقوق آنها باشند گریانند. مسوولان بارها وعده شناسنامه دار شدن تمام ایرانیان بدون هویت را داده اند اما مراحل دشوار قانونی و گره های حقوقی برای خانواده هایی که اکثرا از سطح سواد بسیار ناچیز برخوردارند، همچنان این وعده را بی نتیجه گذاشته است. «خانم همه منو مسخره می کنن می گن تو به این بزرگی چطور کلاس اولی.»روپوش مدرسه اش سبز روشن است و مثل بیشتر دختربچه های دبستانی کیف کوله پشتی. صورتی رنگی را به پشت انداخته است. امروز اول مهر است و سهیلا برای رسیدن این روز لحظه شماری می کرده؛ شوقی نه از آن دست شوق های کودکانه ای که دانش آموزان دبستانی روزهای اول مهر دارند. برای سهیلا مدرسه رفتن تنها مرحله ساده ای از زندگی اش نبوده است. او چند سال است که منتظر این روز است و حالا در سن ١٠ سالگی توانسته است در کلاس اول دبستان بنشیند. سهیلا شناسنامه ندارد و بسیاری از والدین کودکان بی شناسنامه از این موضوع ناآگاهند که با کپی شناسنامه مادر، کارت واکسن کودک و نامه ای از نهاد حمایت از خانواده دادگستری می توانند به آموزش و پرورش معرفی شوند و کودک شان را در مدارس دولتی ثبت نام کنند. امسال سازمانی مردم نهاد که یکی از فعالیت هایش کمک به آموزش کودکان بدون شناسنامه است، تعدادی از این کودکان را در شهر زاهدان شناسایی و شرایط ثبت نام آنها در مدرسه را فراهم کرده است. سهیلا و خواهر کوچک ترش مبینا از همان کودکان ثبت نام شده اند و امسال هر دو با هم کلاس اول رفته اند. حالا بعد از اولین روز مدرسه به همراه مادرش به انجمن آمده است. مادرش حوا می گوید: «دیشب از ذوق مدرسه تا صبح نخوابیده است. تمام شب می گفت، نکنه فردا منو راه ندن. نکنه بگن شناسنامه بیار.» سهیلا لبخند می زند و دست مادرش را می کشد و در گوشش چیزی می گوید. شاخه گل قرمز رنگی را از کیفش در می آورد و به دست حوا می دهد. حوا گلی را که سهیلا برای تشکر خریداری کرده به مسوولان انجمن می دهد. انتهای خیابان آزادی شهر زاهدان، به سمت شمال شیرآباد نام دارد. شیرآباد محله خوشنامی نیست. نامش به فقر و اعتیاد و تبهکاری گره خورده است. اینها خصوصیت تمام محلات حاشیه نشین است. این محله، مکان زندگی بسیاری از خانواده هایی است که میزان درآمدشان در قهقرای خط فقر است. ناامنی و جرم خیزی قیمت اجاره خانه های اینجا را نسبت به باقی نقاط شهر پایین آورده است. هر چه به شماره میلان های خیابان آزادی اضافه می شود، چهره فقر ناموزون تر و کریه تر می شود. کوه های شمالی شهر زاهدان، کوچه هایی را در دامن خود جای داده اند که مأمن زباله و فاضلابند. بچه ها هر روز از لابه لای همین زباله ها به مدرسه می روند و بعد از مدرسه توی همین کوچه های خاکی که تحمل بویش برای هر تازه واردی مشکل است، بازی می کنند. خانه سهیلا هم در انتهای یکی از همین کوچه هاست، از اینجا تا قله کوه راه زیادی نیست. ده ها خانه بی هیچ نظم و قاعده ای در این کوچه و فرعی هایش ساخته شده اند. معماری خانه ها بسته به توان مالی خانواده ها متفاوت است. بعضی های شان سرپناه هایی هستند که به باد و بارانی سقف شان ویران می شود. همین هفته گذشته باران سیل آسای زاهدان بسیاری از آنها را نیمه ویران کرد. اما خانه سهیلا که در یکی از فرعی های انتهایی کوچه قرار گرفته است، ساختمان محکمی است که بودن در آن باعث می شود کمی از طعم تلخ فقری که در تمام این محله می توان چشید کم شود. از انتهای مسیری که به خانه سهیلا ختم می شود، باریکه ای از آبی متعفن سرازیر شده است. تمام خانه ها چاه فاضلاب ندارند و فاضلابی که تولید می شود به کوچه اصلی رها شده و از آنجا در کنار تل زباله ابتدای کوچه سرگردان می ماند. رحمان، پدر سهیلا بر در خانه اش ایستاده است. دهه چهل زندگی را پشت سر گذاشته و سال ها کار کردن در میدان بارِ میوه پشتش را در میانسالی خمیده کرده است. مبینای کوچک خودش را در میان دستان پدر پنهان کرده است. لباس سبز بلوچی با سوزن دوزی هایی که رنگ غالب آنها ارغوانی است به تن کرده و شال بلند همرنگ سردست هایش تا روی زانوهایش کشیده شده است. رحمان در گوشه حیاط، باغچه ای سر سبز درست کرده است که درخت های جوانش هنوز به اندازه کافی قد نکشیده اند، اما گل و گیاهان دیگرش به ثمر نشسته اند. پدرش از مهاجران افغان است که در سنین جوانی به ایران آمده بوده، در زابل زندگی و ازدواج کرده و صاحب فرزند شده است. یکی از فرزندانش رحمان است. در ایران متولد شده و با گذشت بیش از ٤٠ سال از عمرش حتی یک بار هم به افغانستان نرفته، اما هنوز هیچ مدرک هویتی ندارد. در این خانه دو خانواده زندگی می کنند. خانواده رحمان و برادر همسرش. چون شناسنامه ندارد، اجاره کردن خانه ای مستقل که مناسب خانواده او باشد کمی سخت است. معمولا در جای دیگری از شهر به بی شناسنامه ها خانه اجاره نمی دهند. حوا و زنان دیگر ساکن خانه در حیاط ایستاده اند. دختر بچه ها و دختران جوان با لباس های رنگ به رنگی که نقش های سوزن دوزی آنها کار دست حوا و عروس خانواده شان است را به تن کرده اند. لباس های بلوچی گرانقیمت هستند و زنان و دختران بلوچ برای اینکه بار خرید لباس را بر دوش خانواده نگذارند، معمولا خودشان سوزن دوزی یاد می گیرند. همگی در اتاق مهمانی خانه می نشینند. دور تا دور اتاق پر است از پشتی هایی با پارچه های گلدوزی شده از رنگ های قرمز و سبز و ارغوانی که بخشی از جهیزیه حوا بوده اند. رحمان هم مبینا را بغل می کند و در کنار حوا می نشیند. درهم است و در این حالت قوز پشتش بیشتر نمایان می شود. دست هایش سرگردانند. گاهی موهای دخترش را نوازش می کند و گاهی ریش های خودش را. می گوید: «ما خودمان را ایرانی می دانیم. سال هاست اینجا زندگی می کنیم. انصاف نیست وقتی می خواهم برای فرزندانم شناسنامه بگیرم، بگویند به افغانستان برگردید. کجا برویم؟ به میدان بروید و درباره من بپرسید. همه من را می شناسند.» او از قانونی که مطابق آن به فرزندان اتباع خارجی که تا سن ١٨ سالگی در ایران مانده اند شناسنامه می دهند آگاهی ندارد. کسی هم در این سال ها این موضوع را به او یادآوری نکرده، چهل ساله است و ٢٢ سال از ١٨ سالگی اش می گذارد اما همچنان شناسنامه ندارد. حوا و رحمان سه فرزند دختر دارند. مبینای هفت ساله، سهیلای ١٠ ساله و مینای ١٤ ساله. حوا جوان است هنوز ٣٠ را پشت سر نگذاشته است. زیبایی اش مثل زیبایی بسیاری از دختران بلوچ از چشم های درشتش آغاز می شود. اولین کودکش مینا را در سن ١٤ سالگی به دنیا آورده است و حالا مینا ١٤ ساله است. در همان سنی که مادرش ازدواج کرده است. و باز هم مثل بسیاری از زنان بلوچ در سنین پایین راهی خانه شوهر شده و می گوید اصلا نمی دانستم ازدواج کردن چیست. اینها حرف هایی است که حوا بعد از رفتن شوهرش می گوید. زندگی اش را دوست دارد و اگر نگران آینده سه فرزندش نبود شاید گله دیگری از زندگی با رحمان نداشت. اما رحمان از غالب مردان سنتی بلوچ متفاوت است. این را از تعداد کم فرزندانش، علاقه و رسیدگی فراوان به دخترکانش و نگرانی بابت تحصیل آنها می توان فهمید. حوا می گوید این رفتارش مایه دلگرمی است. هیچ وقت به خاطر اینکه فرزند پسر ندارد شکایت نکرده و همیشه می گوید این دختران نعمت زندگی هستند. «چیزی برای بچه هایش کم نگذاشته اما همیشه به خاطر وضعیت شناسنامه شان احساس شرمندگی می کند.» شاید دلیل این احساس شرم پدر را بتوان از اضطراب چهره مینا پی برد. مینای ١٤ ساله تنها دختری است که در این خانه به مدرسه نمی رود. مینا کم حرف است و ناخنی که ریز ریز بین دندان هایش جویده می شود، اضطرابش را تسلی می دهد. چشم های زیبایی که از حوا به ارث برده غمگینند. و حالا خواهرش به مدرسه می رود، مثل دختر دایی ها و دختر خاله هایش و سهیلا نگران آینده ای است که می داند با درس نخواندن چندان برایش درخشان نخواهد بود. انجمنی که به ثبت نام خواهران مینا کمک کرده بود توانسته برای تحصیل او نیز نامه ای از آموزش و پرورش بگیرد. اما مطابق قوانین آموزش و پرورش کودکان بالای ٩ سالی که برای اولین بار به مدرسه می روند باید برای تحصیل به مدارس روستایی در حومه شهر زاهدان بروند. نزدیک ترین مدرسه روستایی تا محل زندگی آنها ساعت ها فاصله دارد و گرچه هزینه رفت و آمد بسیار زیاد است اما رحمان می گوید حاضر است این هزینه را پرداخت کند، اما نگران است مسیر طولانی و هر روزه دخترش را خسته و فرسوده کند. مشکلات خانواده ای که هویت شان در جایی ثبت نشده کم نیست. از مدرسه ای که می خواهد برخلاف قانون از هر فرزندشان ٣٠٠ هزار تومان هزینه بگیرد تا صاحبخانه های سودجویی که بی شناسنامگی را بهانه ای برای بالابردن اجاره می دانند. رحمان بیش از ٢٠ سال است کار می کند اما یک روز هم بیمه نداشته است. مینای کوچک پشت سر هم سرفه می کند، سهیلا هم. چند هفته ای است که بچه ها سرما خورده اند و سرماخوردگی تبدیل به عفونت شده است. حوا می گوید وقتی مریضی می آید همه با هم مریض می شوند. بدون داشتن بیمه هزینه درمان بچه ها برای یک بیماری ساده، در این دو هفته صدهزار تومان بوده است. یک ماه از آغاز سال تحصیلی گذشته است و ظاهرا در مدرسه تفاوتی میان سهیلا و سایر دانش آموزان نیست. دیگر کسی به خاطر قد بلندترش به او نمی خندد. حتی او با استعدادی که از خودش نشان داده توانسته مبصر کلاس شود و به دانش آموزان دیگر و خواهرش مبینا در انجام تکالیف مدرسه کمک کند. اما سهیلا با تمام تلاشی که از خود نشان می دهد درآخر سال کارنامه ای دریافت نمی کند. خودش هنوز این موضوع را نمی داند که بدون شناسنامه هیچ مدرک دیگری از جمله کارنامه تحصیلی به نام او ثبت نمی شود. اما مسوولان دایره امتحانات آموزش و پرورش می گویند، برای سهیلا و باقی کودکان بی شناسنامه کارنامه صادر می شود و اگر روزی موفق شدند شناسنامه بگیرند، می توانند برای دریافت کارنامه ای که آنها با اصطلاح کارنامه محرمانه از آن یاد می کنند به آموزش و پرورش مراجعه کنند. سهیلا احتمالا به این زودی ها نمی تواند کارنامه ای داشته باشد. اگر سه سال منتظر ماند تا به مدرسه برود، با روال قانونی کنونی، اگر هم بتواند شناسنامه بگیرد، سال های زیادی طول خواهد کشید تا بتواند کارنامه اش را به دست بگیرد، روزی که شاید لذت گرفتن کارنامه، مانند تجربه پایان سال تحصیلی برای کودکی ١٠ ساله لذت بخش نباشد. روایت دوم دو سال پیش تصمیم گرفته بود ازدواج کند. احمد ٢٤ ساله است و خیلی زود رویای تشکیل خانواده به سرش آمده بود. اما خانواده ای که احمد چند سال است در مغازه آنها کار می کند او را از ازدواج منصرف کردند. ازدواج احمد چالشی بزرگ برای او همسر و فرزندان آینده اش است و شاید بهترین راه به تعویق انداختن آن باشد. مانع ازدواج او فقط مشکلات معمول اقتصادی نیست. احمد نمی تواند نام همسرش را در جایی ثبت کند. او شناسنامه ندارد و ازدواج او مساوی است با تولد فرزندانی بی شناسنامه و بی هویت، مانند خودش. چهره اش آرامشی عمیق دارد و هنگام حرف زدن لبخند می زند. نگاه می کند به ردیف کارتن های کنار مغازه، یکی یکی آنها را از کامیون پایین آورده و می شمرد. زندگی احمد در همین محدوده کوچک خانه تا مغازه خلاصه شده است. او اینجا را دوست دارد. خانواده ای که برای شان کار می کند آنقدر به او محبت کرده اند که او خود را یکی از اعضای شان بداند. برای جوانی بدون شناسنامه، داشتن چنین تکیه گاهی گنج است. همین هفته پیش بود که با نگرانی به صاحبکارش زنگ زد و گفت او را دستگیر کرده اند و می خواهند برای بار دوم به افغانستان ببرند. احمد می گوید ایرانی است. اما پدرش، پیرمردی روستایی بی شناسنامه بوده که هر گز روستایش را ترک نکرده و برای فرزندانش هم شناسنامه نگرفته است. زندگی او در همان روستایی خلاصه می شده که بعد از مرگش همسر جوان و کودکانش آنجا را ترک می کنند و به شهر کوچ می کنند. جایی که بدون ثبت شدن نام و داشتن مدرکی که هویت ایرانی شان را نشان دهد زندگی سخت و پراضطرابی را تجربه می کنند. احمد می گوید ایرانی است اما با او همانند اتباع غیر قانونی افغان رفتار می شود. هفته پیش که دستگیر شد، وساطت ها و صحبت های خانواده ای که او نزد آنها کار می کند باعث شد احمد آزاد شود. «احمد اگر در افغانستان به تو شناسنامه و مدارک بدهند، آنجا می مانی؟» رنگ لبخند از روی لبش پاک می شود و خیلی مصمم می گوید: «نه. من ایرانی ام. کشورم اینجاست. کار و زندگی ام اینجاست. حتی بدون شناسنامه هم اینجا می مانم.» این بار اولی نیست که احمد دستگیر شده است. او بارها تنها به جرم نداشتن مدارک هویتی دستگیر شده است. سه سال قبل نیروی انتظامی به خانه آنها رفته، او، خواهر کوچک تر و برادر بزرگ ترش را بازداشت و با سایر اتباع غیرقانونی روانه افغانستان کرده بودند. شهربانو، مادر احمد دو میلیون و ٥٠٠ هزار تومان به قاچاقچی های انسان داده بود و توانسته بود فرزندانش را به ایران برگرداند. هنوز هم بخشی از درآمد احمد صرف پرداخت بدهی هایی می شود که مادرش برای بازگشت او به ایران باید پرداخت کند. شهربانو همیشه نگران است. هر ساعتی که احمد یا فرزندان دیگرش دیر به خانه برگردند، برای مادرشان به معنی دستگیر شدن شان است. او در نوجوانی به عقد چوپانی همسن و سال پدرش درمی آید و در جوانی بیوه می شود و شش سال است که برای گرفتن شناسنامه فرزندانش راه دادگستری و ثبت احوال را در پیش گرفته است. خودش می گوید حتی برای ثابت کردن هویت ایرانی فرزندانش به تهران هم سفر کرده است. اما گره هویت شناسنامه این خانواده راه حلی به ظاهر ساده دارد. اگر پسرعموهای احمد راضی شوند برای آزمایش DNA مراجعه کنند و اصل و نسب خانوادگی شان ثابت شود، به آنها شناسنامه تعلق می گیرد. اما انگار پسر عموها زیر بار انجام چنین آزمایشی نمی روند. جدای از هزینه های انجام آزمایش های تشخیص هویت، عروس بزرگ خانواده می گوید: «فکر می کنند این آزمایش برای شان دردسر درست می کند. بارها از آنها درخواست کردیم، گفتیم خودمان هزینه این آزمایش را می پردازیم. حتی از دادگاه خواستیم نامه بدهد و مجبورشان کند آزمایش را انجام دهند، اما به ما گفتند اجازه نداریم این نامه را صادر کنیم.» در و دیوار خانه احمد وصله ناجوری است بر خانه های آجر سفالی همجوارش. وجود چنین خانه ای در یکی از محله های بالای شهر بسیار غریب است. در نگاه بسیاری از رهگذران اینجا زمینی متروک به نظر می آید. اینجا زمینی بوده که به یکی از اقوام احمد تعلق داشته است و با داشتن چند اتاق نیمه کاره، بدون لوله کشی آب و برقی که اکثر اوقات قطع است، چند سالی است سرپناه آنهاست، اما چند ماهی است که صاحبخانه برای تخلیه اینجا به این خانواده فشار می آورد. حیاط خاکی خانه و پس مانده آبی که در چاله های کوچک وسط حیاط جمع شده اند، شبیه خانه های حاشیه شهر است. چند گالن کوچک آب را برای شست وشو در حیاطی گذاشته اند که تنها زینت آن درخت اوکالیپتوس کهنسالی است که از ظاهرش معلوم است برای مدتی طولانی آب نخورده است. یک دالان کوچک و تاریک به سمت دو اتاق نیمه ساخته ای می رودکه در ندارند و پرده هایی پارچه ای بر ورودی شان نصب شده. اینجا چراغی روشن است که نور زرد و دلگیر آن نمی تواند تمام فضا را پوشش دهد. شهربانو در پشت پرده و در اتاقی دیگر نشسته است. تنها سایه اش دیده می شود و از صدای به هم خوردن ظرف ها می توان حدس زد که آن جا آشپزخانه است. عروس بزرگ خانواده او را صدا می کند. شهربانو پرده زرد رنگ را کنار می زند و می نشیند. چادرش را روی سرش می کشد و در تاریکی اتاق نمی توان جزییات صورت آفتاب خورده اش را تشخیص داد، چهل و چند ساله است و بیمار. معلوم نیست تا چند سال دیگر باید برای گرفتن شناسنامه فرزندانش راهی اداراتی شود که از قوانین آنها هیچ نمی داند. شهربانو سه پسر و دو دختر بی شناسنامه دارد که از داشتن کمترین امکانات هم محروم مانده اند. یارانه نقدی و بیمه درمانی که هیچ، حتی برای زمستان یارانه نفت به آنها تعلق نمی گیرد. در این خانه کسی برای بیماری به پزشک مراجعه نمی کند. عروس بزرگ می گوید: «مگر آنکه در حال مردن باشیم.» پسران بزرگ ترش ازدواج کرده اند و بدون شناسنامه و با ترس همیشگی از دستگیر شدن، پیدا کردن کار برایشان دشوار است. یکی از عروسان خانواده که کودکی در راه دارد، می گوید: «شوهر من کارگر ساختمانی است اما هر جا که برای کار می رود از او مدرک شناسایی می خواهند. حتی نمی توانم با شوهرم به خیابان بروم. اگر دستگیر شویم چطور ثابت کنیم زن و شوهریم.» با تمام تلاش های خانواده احمد برای دریافت شناسنامه، حالا تنها به دریافت کارت ترددی که بتوانند با آن کار کنند و راحت رفت و آمد کنند راضی شده اند. اما چنین مدرکی هم به آنها تعلق نمی گیرد. عروس کوچک خانواده می گوید: « من نگران این کودکی هستم که در راه است، بدون شناسنامه سرنوشت خوبی ندارد.» شهربانو دیگر امیدی ندارد که پسرعموهای احمد برای انجام آزمایش رضایت دهند. این را از جواب های کوتاه و لحن نا امید صحبت هایش می توان فهمید. دستش را آرام آرام می کشد روی زیرانداز مندرسی که به عنوان فرش پهن کرده اند و به عروس بزرگش چشم می دوزد که هنوز هم تلاش می کند برای خانواده شوهرش شناسنامه بگیرد. اعضای دیگر خانواده انگار امیدشان را از دست داده اند. دخترنوجوان شهربانو که اکثر اوقات در خانه حبس است، در کنار عروس شان نشسته، او هم مثل مادر چشم دوخته است به عروس. نه تنها از مدرسه رفتن محروم مانده، بلکه با خاطره تلخی که از بردن شان به افغانستان دارد، از بیرون رفتن از خانه نیز واهمه دارد. احمد در حال حاضر باید زندگی خواهران و مادرش را با همان درآمد کارگری اداره کند. می گوید دیگر بیش از این نمی توانیم برای گرفتن شناسنامه هزینه کنیم. حرف ها که به ماجرای ازدواجش می رسد، لبخندش دوباره محو می شود و این بار خجالتی آمیخته با اندوه توی صورتش می نشیند. باز هم می گوید: «نه. فعلا ازدواج نمی کنم.» این بار «نه» را مصمم نمی گوید بلکه با تردیدی از سر اجبار. احمد دیگر چیز زیادی از زندگی نمی خواهد، همین که در مسیر خانه به مغازه با ترس رفت و آمد نکند و همین که مادرش نگران دستگیری او نباشد برایش کافی است.


شنبه ، ۹آبان۱۳۹۴


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سلامانه]
[مشاهده در: www.salamaneh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 13]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن