واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
زن پهلوان نويسنده: نينا گلستاني منشي با تلفن حرف مي زد. چند لحظه جلو ميزش ايستادم. پري ناز خودش را به پايم چسبانده بود. ناخن مي جويد. كلاه كاپشنش را از سرش برداشتم و دستش را از دهانش درآوردم. منشي نگاهم كرد و سرش را تكان داد. آرام گفتم: «نوبت داشتم» شانه اش را بالا آورد و گوشي تلفن را به گوشش چسباند و دفترش را باز كرد و زد زير خنده: «تو ديگه كي هستي؟ دست منو از پشت بستي دختر!» با كسي كه پشت خط بود حرف مي زد. به اسم ها از بالاي صفحه نگاهي انداختم، اسم پري ناز را پيدا كردم و با انگشت اشاره ام نشانش دادم. سرش را تكان داد و گفت: «بنشين» پري ناز را از پايم جدا كردم. «نه بابا با تو نبودم، داشتي مي گفتي» نخودي مي خنديد. دو تا صندلي خالي كنار هم پيدا كردم. مطب شلوغ بود. ديگر جاي خالي ديده نمي شد. پري ناز صورتش قرمز شده بود. كاپشنش را درآوردم و به صورتش دست كشيدم و چتري هايش را از پيشاني اش كنار زدم. آرام گفتم: «حالت خوبه مامان؟» سرش را گذاشت روي زانوهايم. در گوشش گفتم: «گرمته؟» لبم را گذاشتم روي پيشاني اش، داغ بود. سرش را تكان داد. گفتم: «الان مي رويم پيش آقاي دكتر، زود حالتو خوب مي كنه.» چشمانش را بسته بود. به صندلي تكيه دادم. منشي هم چنان با تلفن حرف مي زد و مي خنديد. گوشه اي تلويزيون روشن بود و تام و جري نشان مي داد. صداي جيرينگ جيرينگ آويز جلوي در اتاق دكتر، همه ي توجه ها را جلب كرد. پدر و مادر و پسر بچه اي از اتاق بيرون آمدند. منشي با شانه اش گوشي را نگه داشت و دفترچه را از دست مرد گرفت و نگاهي انداخت و به آرامي چيزي گفت. مرد از جيب شلوارش پول درآورد و به منشي داد. منشي نامي را صدا زد. خانم بغل دستي ام با شوهرش و بچه ي نوزادش بلند شدن. چادر خانم از سرش افتاده بود. مرد بچه را از بغل زن گرفت تا زن چادرش را سر كند. دوباره صداي جيرينگ جيرينگ بلند شد. روي ديوارها پر بود از عكس نوزاد. تام و جري تمام شده و عمو پورنگ مسابقه ي تلفني اجرا مي كرد. در گوش پري ناز گفتم: «تلويزيون عمو پورنگ نشان مي ده، ببين.» چشمانش را باز كرد و نگاهي انداخت و دوباره بست. دستم را گذاشتم روي پيشاني اش؛ داغ داغ بود. منشي با سيم تلفن بازي مي كرد. پري ناز را از روي زانوهام بلند كردم و رفتم كنار ميزش و گفتم: «ببخشيد، امكانش هست ما رو يه كم زودتر بفرستيد تو؟ دخترم حالش خيلي بده.» دستش را گذاشت روي دهانه گوشي و گفت: «مريض اومد بيرون، نوبت شماست» و شروع كرد با تلفن حرف زدن: «نه بابا امروز نيومد، ولي مرتب زنگ مي زنه. حالا هر كي ندونه، فكر مي كنه دكتر چه تيكه اي هست!» برگشتم به صندلي ام. پري ناز دوباره سرش را گذاشت روي زانوهام. در كيفم را باز كردم و موبايل را درآوردم و شماره ي بهروز را گرفتم. گوشي را برنمي داشت. دوباره گرفتم؛ بعد از چندين بوق آزاد خلاصه برداشت. گوشي را چسباندم به دهانم: «الو؟ سلام خوبي؟» گفت: «سلام، كجايي؟» ــ مطب دكترم. هنوز نوبتمون نشده، تو كجايي؟ ــ شركت ــ شركت؟ مگه امروزم اضافه كاري داري؟ ــ آره ــ تو كه ديشب گفتي ديگه نگرفتي! چي شد يك دفعه؟ ــ من الان كار دارم. بعدن برات توضيح مي دم. ــ خيلي خوب، باشه. به منشي نگاه كردم، ديگر گوشي تلفن دستش نبود. تلويزيون تماشا مي كرد و به حرف هاي عمو پورنگ لبخند مي زد. موهاي هايلايت كرده اش را بيرون ريخته بود. خواستم شماره ي شركت را بگيرم . گرفتم اما...هنوز بوق نزده قطع كردم! صداي جيرينگ جيرينگ دوباره بلند شد. منشي اسم پري ناز را صدا زد. كاپشن را برداشتم و بلندش كردم. در زدم و داخل شدم. دكتر سري تكان داد و گفت: «بفرماييد» روي صندلي روبه رويش نشستم. از پشت ميزش بلند شد و پري ناز را بغل كرد و گذاشت روي تخت، دماغ پري ناز را گرفت و گفت: «پهلوون ما چش شده؟» خنديدم. پري ناز لبخند زد و با صداي گرفته اش را گفت: «سرماخورده» زن پهلوان! نفس عميقي كشيدم، عروسك هاي رنگي كه از سقف بالاي تخت آويزان بودند، تكان مي خوردند. دكتر گوشي را دم گوشش گذاشت و به صداي قلب پري ناز گوش داد. بعد فشارش را گرفت. داخل دهانش را نگاه كرد و درجه گذاشت. آمد پشت ميزش. گفتم: «يك هفته اي هست كه سرما خورده. هي تبش قطع مي شه، دوباره تب مي كنه، ديگه ديشب حالش خيلي بد شد، گلوشم درد گرفت.» سرش را تكان داد و لبخند زد و داخل دفترچه چيزي نوشت؛ بلند شد و درجه را از دهان پري ناز برداشت و گذاشت داخل الكل روي ميزش. پري ناز روي تخت نشست و پاهايش را آويزان كرد. دكتر دوباره شروع كرد به نوشتن. همان طور كه سرش پايين بود گفت: «خيلي نگراني!:» لبخند زدم: «يعني اين قدر معلومه؟» نگاهم كرد: «آره، بچه اولت بود؟» سرم را تكان دادم. ادامه داد: «مي دوني وقتي بچه ان، مي گي بچه ست، نمي فهمه. ميره تو سرما، زير بارون. دست كثيفشو نمي شوره، غذاي فاسد مي خوره، بعدش مريض مي شه. دكتر مي بري، دوا مي ده، مي خوره خوب مي شه.» مهرش را روي دفترچه فشار داد و ادامه داد: «با خودت مي گي بزرگ مي شه، خوب مي شه. بعد مي بيني بزرگ شده، ديگه مي فهمه كه با هيچ دوا و دكتري خوب نمي شه. اون وقته كه مي گن كاش بچه باقي مي موند.» گفتم: «با طبيعت كه نمي شه جنگيد!» لبخند زد و سرش را تكان داد و به پري ناز نگاهي انداخت و بعد به من: «چقدر زندگيتو حاضري بدي تا بچه ات حالش خوب بشه؟» ــ همه زندگيمو ــ پس خودت چي؟ ــ من؟ ــ مي دوني هميشه دوست داشتم نقاش بشم. به نظر تو آرزوي بزرگي بود؟ سرم را تكان دادم. ــ اما دكتر شدم. نه اينكه نرفتم دنبالش، رفتم. هنوزم نقاشي هامو دارم. اما باورت مي شه ديگه فرصت نمي كنم؟ مي دوني، بچه ها باباي پولدار مي خوان! پزشكي را هم دوست داشتم... تلفن زنگ زد. دكتر دكمه اي را فشار داد. «آقاي دكتر خانم تون پشت خط هستن.» پوزخندي زد و گوشي را برداشت و گفتك «وصل كن.» ــ سلام خوبي؟ نه مريض دارم. باشه...باشه. خيلي خوب! خداحافظ. دفترچه را به طرفم گرفت. دستم را دراز كردم، محكم گرفته بود. نگاهش را به چشمانم دوخته بود. مي خواست چيزي بگويد، اما دستش را شل كرد و دفترچه را داد دستم. از داخل جا سيگاري روي ميزش سيگاري برداشت و با فندك نقره اي اش روشن كرد. پري ناز را از روي تخت بغل كردم و گذاشتم زمين. ضبط صوت موزيك پدرخوانده را پخش مي كرد. برگشتم به طرف دكتر؛ سري تكان دادم. دود سيگارش را بيرون داد و گفت: «زود خوب مي شه!» لبخند زدم. صداي جيرينگ جيرينگ بلند شد. منشي با تلفن حرف مي زد. به دفترچه نگاهي انداخت، ويزيت را دادم. كاپشن را تنش كردم و از در خارج شدم. منبع:نشريه ثريا شماره 4 /ج
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 304]