واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
يک مرد مجرد «يک مرد مجرد» (A Single Man) ساخته تام فورد از رمان تا فيلمنامه و اجرا يک مرد مجرد درامي امريکايي به کارگرداني تام فورد است. فيلم براساس رماني به همين نام اثر کريستوفر ايشرود و با بازي کالين فرت در نقش شخصيت اصلي جرج فالکونر، يک استاد دانشگاه انگليسي تبار همجنس خواه که در دهه 1960 در کاليفرنياي جنوبي زندگي مي کند، شکل گرفته است. ديگر بازيگران اين فيلم عبارتند از جوليان مور، متيو گود و نيکلاس هولت. يک مرد مجرد نخستين فيلم سينمايي فورد محسوب مي شود. اين فيلم براي اولين بار در جشنواره بين المللي فيلم تورنتو 2009 روي پرده رفت. فيلم نامزد جايزه شير طلايي بود و کالين فرت جايزه بهترين بازيگر مرد را از آن خود کرد. تام فورد، طراح مشهور مد، در نخستين تجربه کارگرداني اش درخشش چشمگيري دارد. اين فيلم قصه يک استاد دانشگاه انگليسي تبار را روايت مي کند که سعي مي کند با فقدان مرگ شريکش کنار بيايد. اين فيلم برشي يک روزه از زندگي او را به تصوير مي کشد که با وجود ظاهري مطمئن و آرام، سرشار از اندوه و درد است. يک مرد مجرد همچنين نمايشگر پيشرفتي سترگ در نقش آفريني کالين فرت است. او تاکنون اجرايي به اين ظرافت و تا اين حد متقاعد کننده را به نمايش نگذاشته است. ازاين فيلم در اولين نمايش جهاني اش در ونيز نيز استقبال گرمي شد؛ اما براي آن که از دايره جشنواره ها خارج شود؛ نيازمند راه اندازي يک جدال تبليغاتي عظيم خواهد بود. با وجود نقد هاي مثبتي که دريافت داشته، زوج فرت-مور و توجه رسانه ها به نخستين تجربه سينمايي فورد؛ تماشاگران همچنان نيازمند معرفي اين درام پاييزي در مورد يک مرد 52 ساله هستند که در سوگ شريکش فغان مي کند و در کارخود مانده است. فيلمنامه موفق شده از پس تبديل روايت جريان سيال ذهن رمان به روايتي با عينيت بيشتر که همچنان از منظر استاد ادبيات جرج فالکونر بازگو مي شود، برآيد؛ جرج - که شريک زندگي اش طي شانزده سال گذشته؛ هشت ماه پيش بر اثر تصادف جان باخته - يک روز صبح لباس مي پوشد؛ از پنجره دستشويي خانه اش همسايه هاي حومه نشين اش را تماشا مي کند، سوار ماشين مي شود و در حالي که راديو اخباري در مورد بحران موشکي کوبا پخش مي کند،؛ به ست محل کارش مي راند (فيلم اواخر پاييز سال 1962 را به تصوير مي کشد). از طريق بازگشت به گذشته سير زندگي اش را مي بينيم، گذري آرام و ملايم با صداي راوي اول شخص روي تصاوير همراه با تدوين و نقطه گذاري موسيقيايي و اجراي سراپا احساس فرت زندگي اين فرد را به تصوير مي کشد، مردي که طرز لباس پوشيدن (که البته طراحش خود فورد است) و عينک و مدل مويش چيزي بيش از يک شباهت گذرا به طراح مشهور مد ايو سن لورن را به ذهن متبادر مي سازد. اين استاد دانشگاه از زخمي پرستاري مي کند که گذر ايام نتوانسته التيامش دهد. جرج در عين سخنراني در فضاي باز دانشگاه در مورد اقليت ها و غلبه رعب بر جامعه، متن ا پيش تعيين شده را کنار مي گذارد و فراتر مي رود، از آن جا که وقايع در سال 1962 مي گذرد؛ موضوع همجنس خواهي در زيرمتن مونولوگش قرار دارد و تنشي که اين گفته ها ايجاد مي کنند در طول فيلم تشديد مي شود. فيلم به نوبه خود در مورد آزادي شخصي و سرکوب عمومي است و طراحي صحنه اين جا سهم به سزايي ايفا مي کند؛ خانه جرج - يک خانه دل باز از چوب و شيشه با ساختاري مدرن - رو به طبيعتي وحشي باز مي شود، ولي دورتادور جرج را حومه نشينان يک شکل، سرکوب کننده و با ظاهري آراسته احاطه کرده اند. سه ملاقات محوري - با کني (هولت) دانشجوي خوشرويي که ظاهرا جورج را تعقيب مي کند، پسرکي اسپانيايي و بهترين دوستس شارلوت (جوليان مور) روز جرج را به سه قسمت تبديل مي کند و سرراه هدف اوليه اش براي خودکشي قرار مي گيرد. مورد در نقش شارلوت با لهجه انگليسي هرچند بهترين بازي خود را به نمايش نمي گذارد، اما پشتيباني خوبي از فرت به عمل مي آورد و زن تنها و دائم الخمري را نشان مي دهد که هنوز عاشق جرج است (آن ها سال ها پيش دوستي کوتاهي با هم داشته اند) و احساساتش بين همدردي براي مرد و تاسف از اين که ديگر نمي تواند او را براي خودش داشته باشد دوپاره شده است. فيلم در برپايي و رشد دادن احساسات پيچيده موفق عمل مي کند، ولي پيچيدگي عمده آن بيش از هر چيزبه اين خاطراست که يک روز از زندگي يک مرد مجرد را به سير و سلوکي معنوي تبديل مي کند که از ياس شروع مي شود و به تغيير شکل دادن شخصيت اصلي مي انجامد. تنها جنبشي که در اين بسته خوش رنگ و لعاب به چشم مي آيد، استفاده کارگردان از افزايش نامانوس رنگ هاست - از ظاهري محو و کم رنگ تا رنگ هاي درخشان گوناگون - تا لحظات اميد، زندگي و رستگاري را نشانه پردازي کند که فکر خوبي است، ولي بايد با ملايمت بيشتري مديريت مي شد. همانند دانه شني که در دل صدف تبديل به مرواريد مي شود؛ رگه هاي عامه پسند نيز در يک مرد مجرد وجود دارد که به رغم نقص هايش آن را درخشان و گرانبها ساخته است. همچنان که مطبوعات خطرنشان ساخته اند فيلمنامه فورد با نسخه ابتدايي تفاوت هاي فاحشي دارد و در حس و حال نزديک قصه اصلي است، ولي از يک جهت از آن جدا مي شود: در اين جا شخصيت اصلي چنان در سوگ فقدان دوست ديرينه اش از خود بي خود شده که تصميم مي گيرد خودکشي کند. يک گرانيگاه درون پيرنگ داستاني که تنش و هيجان بيشتري درون کالبد داستان ايشروود مي افزايد. تمام کنش فيلم به يک روز محدود مي شود که طي آن جرج به اموراتش نظم و ترتيب مي دهد، به هيچ کس چيزي از برنامه اش نمي گويد و برنامه اي را که آشکارا بسيار کليشه اي است پيش مي گيرد. او که پيش از اين همه ارتباطش با لحظه حال را قطع کرده، به زحمت مي تواند توان بحث کردن با همکارش (لي پيس) در مورد بحران موشکي کوبا را در خود بيابد. با اين حال يکي از دانشجويان اصرار دارد خود را به جرج نزديک کند تا در مورد ادبيات، مواد مخدر و به طور کلي زندگي با او گفت و گو کند. رويکرد پر از دقت و ظرافت فورد در اين فيلم مايه تعجب بسياري شده است، خصوصا که تنها تجربه فيلمسازي او تا به حال، صرفا برخي فيلم هاي تبليغاتي براي گوچي و محصولات شرکت خودش بوده است. او ظاهرا در اين فيلم با سازوکاري دست و پنجه نرم مي کند که با آن احساس نزديکي مي کند و اين همدلي بسيار خودنمايي مي کند. آنچه تاثير گذارتر است مهارتي است که او در پرورش جزئيات اين احساس از خود نشان مي دهد، مثلا در صحنه بو کردن سگ يک غريبه، خاطرات حيوان مورد علاقه جرج سر برمي آورد. از نکات پراهميت ديگر؛ زيبايي بصري فيلم بخصوص در مورد پوشش هاي مردانه و زنانه و حتي طراحي نماهاي داخلي است که به سبب پيشينه فورد درخششي چشمگير دارند. مثلا اتاق نشيمن صورتي و طاليي شارلوت نه فقط با پيراهن تک رنگش، بلکه حتي با سيگارهاي صورتي اش نيز همخواني دارد توجه به جزئيات در اين فيلم با دقتي وسواسي صورت رگفته است تا آن جا که تماشاگر احساس مي کند فورد در هيات يک متخصص تبليغات فقط مراقب اين نبوده که فيلمش ظاهري صحيح داشته باشد، بلکه سمت و سوي تبليغات مد را به خودش مي گيرد. ممکن است گفته شود فورد چنان مشتاق نشان دادن طعمي معصومانه است که به بهاي حقيقت نمايي ممکن است. چيزهاي ديگر را قرباني کند؛ با اين همه يک عنصر کليدي در فيلمسازي واقعا يک رگه عامه پسند را به نمايش مي گذارد: تصميم فورد براي بازي کردن با غلظت رنگي به کرانه اي که زمينه رنگي قهوه اي و دل مرده ناگهان در يک نماي واحد به پالتي از رنگ هاي گرمتر تبديل مي شود و اين به فراخور چيزهاي عاشقانه اي است که به چشم جرج مي آيد. مثلا يک صورت زيبا با يک پيراهن آبي قشنگ؛ روزش را درخشان مي سازد. اين تاثير احتمالا نمود بهتري مي يافت اگر با ظرافت بيشتري بسط پيدا مي کرد. منابع:اسکرين ديلي (13 سپتامبر 2009) ماهنامه صنعت سینما ش 89 /ج
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 927]