واضح آرشیو وب فارسی:فارس: با عاشوراییان لشکر کربلا
من از اینجا کربلا را میبینم
حاج حسین بصیر میگفت: «وقتی بسیجی حرکت میکند، خمپاره و آتشبار نمیشناسد، مدرنترین هواپیمای جنگی نمیتواند او را متوقف کند، استحکامات در مقابل بسیجیهای ما سست میشود، آقامرتضی! من از اینجا کربلا را میبینم، اصلاً نگران نباش».
به گزارش خبرگزاری فارس از ساری، خاطرات تلخ و شیرین رزمندگان دوران دفاع مقدس همواره بخشی از جذابترین چهره آن سالها را برای مخاطبان به تصویر میکشد؛ خاطرات و روایاتی که کلمه به کلمه آن میتواند تورقی از تاریخ را از آن خود کند، در ادامه خاطراتی از چند رزمنده مازندرانی از نظرتان میگذرد. * حلقه ازدواجی که اهدا شد! اسدالله فتاحی میگوید: مراسم عقدکنان شهید جلیل سلمانی وقتی تمام شد، پیش خودم گفتم چند وقتی حاج جلیل سرش به خانه و زندگی گرم میشود؛ رسم بر این بود داماد شب عقدکنان را در منزل عروسخانم بماند ولی آن شب حاج جلیل بعد از دو ـ سه ساعتی، از خانواده پدرخانمش خداحافظی کرد و به جلسه قرآن رفت. فردا شب همه فامیلها منزل ایشان جمع شده بودند، بعد از این که همه رفتند، رو به اهل خانه کرد و گفت: «من فردا همراه راهیان کربلا به جبهه میروم»؛ همه مات و مبهوت به هم نگاه میکردند، باورشان نمیشد که حاجی این تصمیم را گرفته باشد. آن شب یکی از مسئولان جمعآوری کمک به جبهه قائمشهر هم در جمع فامیلها بود، وقتی داشت میرفت، جلیل انگشتر نامزدیاش را از دست درآورد و داد به او و گفت: «آن را بفروش، نصف پولش را به حوزه علمیه کوتنا بده و بقیه پول را برای کمک به جبهه بفرست.» جلیل همراه آن کاروان به جبهه رفت ولی این آخرین اعزامی بود که با آن به جبهه میرفت.
* صبحی پر از دلهره! خضرالله محمدی میگوید: موقع نماز صبح، وقتی از خواب پا شدم، دیدم هنوز اسدالله فتاحی نیامده و جایش در سنگر خالی است، نگران شدم میبایست تا به آن وقت میآمد، گفتم شاید بیرون از سنگر باشد. وقتی به بیرون آمدم «فضائلی» کمکآرپیجی اسدالله را دیدم که مجروح شده و آه و ناله میکند، خبر اسدالله را گرفتم، جواب درستی نداد، بر نگرانیم افزوده شد، سریع به سنگر رفتم و قنبرعلی ذلیکانی را از خواب بیدار کردم تا دو نفری به جستوجوی اسدالله بپردازیم. کوله آرپیجیای را دم در سنگر پیدا کردیم، دیدیم کوله اسدالله است، به دقت وارسیاش کردیم، هیچ اثری از پارگی و لکه خون در آن مشاهده نشد اما هنوز نگران بودیم، به ذهنم رسید سری به بهداری بزنم تا فهرست شهدا و مجروحان را چک کنیم، سریع خودمان را به آنجا رساندیم، خبری از اسدالله نبود، ناامید بهسمت سنگرهایمان آمدیم، در همین حین چشمم به پوتینی خورد که از سنگر نگهبانی بیرون بود. بهسمت سنگر رفتم، وقتی داخل سنگر را نگاه کردم، دیدم اسدالله است که داخل سنگر خوابیده، خیالمان راحت شد، بیدارش نکردیم، میدانستیم خسته است، موقع خوردن صبحانه بیدارش کردیم، وقتی ماجرا را برایش تعریف کردیم معذرت خواست و گفت: «وقتی آمدم داخل سنگر دیدم طوری خوابیدهاید که میبایست بیدارتان میکردم تا بخوابم، برای همین رفتم داخل این سنگر نگهبانی که نگهبان نداشت، خوابیدم، البته پایم را از سنگر بیرون گذاشتم تا شما مرا را ببینید.
* احترام به بزرگترها سید فرقان فلاح میگوید: با شهید جانعلی زارع در دوران ابتدایی و راهنمایی همکلاس بودم، درسخوان بود و به معلمها احترام ویژهای میگذاشت، ما در فصل زمستان میبایست برای مدرسه به روستای «پاچی» که با پای پیاده سه ساعت با محلهمان فاصله داشت میرفتیم. دو تا از معلمها هممحلیمان بودند «آقایان واحدی و حمیدی» و بیشتر مواقع رفتن و برگشتن از مدرسه با هم بودیم، صمیمیت ما با معلمها طوری بود که بین راه با هم برفبازی میکردیم، هر وقت برفبازی شروع میشد یا جانعلی دست به برف نمیبُرد یا این که میبُرد طرفدار معلمها بود، علت این موضوع را از او پرسیدم، در جوابم گفت: «آنها از من بزرگتر هستند، در ضمن معلم من هم هستند، من به خودم اجازه نمیدهم حتی به شوخی بهسمت معلم و بزرگتر از خود برف پرتاب کنم. * آرزوی کربلا مهدی بساوند میگوید: قبل از عملیات والفجر هشت بهمنظور شناسایی به همراه آقامرتضی قربانی «فرمانده لشکر ویژه 25 کربلا» و حاج حسین بصیر به منطقه عملیاتی فاو و حاشیه اروند رفتیم. در کنار نهربوفلفل برای توجیه مسائلی ایستادیم، آقامرتضی نقشه منطقه را که قبلاً از قرارگاه گرفته بود، توجیه میکرد و ما هم گوش میدادیم، سنگرهای عراقیها، وضعیت نخلستانهای آن طرف اروند و استحکامات دشمن و خود این رودخانه عظیم کاملاً مورد بررسی قرار گرفت. آقامرتضی به حاج حسین گفت: «ماموریت تو اینه که با گردانهای عملکننده خودت، بری اون طرف اروند و لشکر باید در کوتاهترین زمان به هدفهای از پیش تعیینشده برسد و غواصهای ما باید از این رودخانه عبور کنند و اون طرف اروند با نیروهای عراقی درگیر بشن، همزمان بچههای دیگه با قایق خودشون رو به خط میرسونن و درگیری ما خیلی سنگین میشه، ما باید تمام موانع دشمن رو که خیلی زیاد هم هست از سر راه برداریم و تا 20 کیلومتر بریم جلو و پدافند کنیم».
آقامرتضی وضعیت منطقه را خیلی سخت میدانست و واقعاً هم همینطور بود، علاوه بر اروند، بزرگترین مانع برای بچهها موانع خورشیدی و سنگرهای بتونی دشمن بود. بعد از توضیحات آقامرتضی، حاج حسین لبخندی زد و گفت: «آقامرتضی! ما رو جای خوبی آوردی، لشکر ما جای خوبی اومده، انشاالله از همینجا میریم کربلا ...». آقامرتضی دوباره شروع کرد به توضیح دادن و گفت: «حاجی! وقتی رسیدیم به اون طرف دیگه هیچ راه برگشتی وجود ندارد، دشمن پاتکهای سنگینی انجام میده و راههای عقبه موانع ما رو میبنده و ما رو زمینگیر میکنه». دوباره حاجحسین لبخندی زد و با شور و اشتیاق بیشتری گفت: «نگران نباش!؟انشاالله از همونجا میریم کربلا؛ آقا کمکمون میکنه». حرفهای حاج حسین موجب شد که عشق به کربلا و حرم امام حسین (ع) در وجود جمع شکل بگیرد و سختیهای عملیات فراموش شود. حاج حسین در آن لحظات میگفت: «وقتی بسیجی حرکت میکند، خمپاره و آتشبار نمیشناسد، مدرنترین هواپیمای جنگی نمیتواند او را متوقف کند، استحکامات هر چه قدر هم قوی باشد در مقابل بسیجیهای ما سست میشود، من میدانم که توی همین اروند بچهها غسل شهادت میکنند و میروند به سمت کربلا و آنجا را از دست بعثیها نجات میدهند، آقامرتضی! من از اینجا کربلا را میبینم، اصلاً نگران نباش». آن روز حاج حسین با این حرفها این عملیات سخت و دشوار را برای ما آسان جلوه داد و ما هم امیدوار شدیم و نگرانیهای ما نیز از بین رفت. انتهای پیام/86029/ن20
94/08/02 - 08:32
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 17]