تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1837911866
روایتی کم نظیر از تخریب چی؛ 15روز توقف درمرز دنیا وآخرت
واضح آرشیو وب فارسی:شهیدنیوز: شهیدخبر(شهیدنیوز): 13 ساله بودم که راهی جبهه ها شدم، برادرم شهید شده و خود و همه اعضای خانواده حتی پدر و مادرم از جانبازان جنگ تحمیلی هستند، در زمان جنگ در مسئولیت های مختلفی همچون امدادگر، پیک گردان و تخریب چی لشکر ویژه 25 کربلا در جبهه های غرب و جنوب حاضر بودم، سال 65 بود، بعد از اتمام مرخصی ام به اتفاق یکی از دوستانم، آقای علی یحیی پور عازم شلمچه شدم تا در عملیات کربلای پنج شرکت کنم.* بچه هایی که اسم شان در لیست نبود بعد از رسیدن به شلمچه به اتفاق او به هفت تپه رفتیم، در آنجا رسته ام را تغییر دادم، آقای یحیی پور قبلاً در عملیات والفجر هشت غواص بود، به اتفاق ایشان به واحد تخریب لشکر 25 کربلا مراجعه کردیم و آموزش های این دوره را توسط آقای جورین پشت سر گذاشتیم، طریقه خنثی سازی مین، آشنایی با مین های مختلف و ... از آموزش هایی بود که در این دوره دیدیم، خبرهایی به گوش می رسید، نمی دانستیم که قرار است، عملیات در کدام منطقه برگزار شود، بچه ها برای عملیات آماده شدند، غروب یکی از روزها، بچه ها را به خط کردند و در ساختمان شهید رحیم بردبار که یکی از فرماندهان ما بود، جمع کردند، آن شب شب وداع بود، اسامی افراد برای عملیات خوانده شد، بچه هایی که اسم شان در لیست نبود، غوغایی به پا کردند، خودشان را به در و دیوار می زدند و گریه می کردند، شب به یادماندنی بود. بعد از خداحافظی سه خودرو تویوتا آمد، سوار خودروها شدیم، مقصد، شلمچه بود، بعد از رسیدن، در «نونی» مستقر شدیم، نونی سنگرهایی بود که به نوعی شبیه به حرف نون بود، به همین خاطر به سنگر نونی معروف شده بود، شب را در آنجا سپری کردیم تا این که صبح شد، پس از صحبت های لازم، ما را به سمت خط مقدم جبهه حرکت دادند، روبه روی ما دشمن بود و آنجا به سه راه مرگ معروف بود، چون در سه راه مرگ هر جنبنده ای که تکان می خورد، مورد هدف دشمن قرار می گرفت، روی خاکریزها دراز کشیدیم، مدتی نگذشت که بچه های اطلاعات و عملیات به همراه فرمانده ـ آقای جورین سر ـ آمدند و ما را به دسته های جداگانه ای تقسیم کردند، ما چهار نفر از بچه های تخریب بودیم، منطقه ای که باید در آنجا مین ها را خنثی می کردیم، در سمت راست کارخانه پتروشیمی در شلمچه بود، شب ها از داخل کانال ها، پیش روی می کردیم و کار شناسایی را انجام می دادیم، بعد از شناسایی و شناخت کامل منطقه، هر شب دو بار سرکشی می کردیم که اگر تغییر و تحولی در منطقه مین گذاری شده به وجود آمد، آن را بررسی و یادداشت برداری کنیم. آقای جورین سر، به اتفاق یکی از بچه های اطلاعات و عملیات، نقشه را باز و تشریح کرد، گفت: فردا از این کانال می رویم و هر کسی باید شرایط کاری اش را تجسم کند و شکل دشت را به خاطر بسپارد تا اگر بار دیگر برای کاری به منطقه رفتیم با مشکل مواجه نشویم، بعد از انجام توجیهات لازم، غروب آن روز برای آخرین بار به سمت میدان مین رفتیم، همه چیز سر جایش بود و جابه جایی خاصی هم صورت نگرفت، ساعت 10 همان شب، عملیات آغاز شد، قبل از شروع عملیات به ما گفته بودند که لباس های مان را کم کنیم، چون روز قبل باران باریده و زمین کاملاً گلی شده بود، به همین خاطر کنار خاکریز مشغول کم کردن لباس و وسایل مان بودیم که دیدیم نیروهایی به ما نزدیک می شوند، جلوتر که آمدند متوجه شدیم بچه های لشکر محمد رسول الله (ص) هستند، آنها هنگام عبور از کنار ما به هر کدام از بچه ها شکلات و شیرینی تعارف کردند، من هم مثل سایرین دو تا شکلات و چند تا بیسکوئیت برداشتم و آنها را در جیب بادگیری که به تنم بود گذاشتم. * شتاب برای باز کردن معبر با خواندن دعا به سمت میدان مین حرکت کردیم، چهار نفر بودیم، باید میدان مین را باز می کردیم، در پشت سر هم، نیروهای خودی منتظر پایان کار بودند، خیلی پیش روی کردیم، آنقدر به پوتین های مان گل چسبیده بود که احساس سنگینی می کردیم، روبه روی ما شهر بصره عراق قرار داشت، بعد از رسیدن به میدان مین، به خاطر حجم سنگین آتش دشمن در منطقه، خیلی از کارمان عقب ماندیم، شرایط هم شرایط بسیار دشواری بود، شروع به باز کردن میدان مین و در حقیقت ایجاد معبری برای عبور بچه ها کردیم، یکی دو متر بیشتر نمانده بود که به انتهای میدان مین برسیم، نیروهای عمل کننده را به پشت سر ما منتقل کردند و بچه ها در یک صف ردیف شدند، سمت چپ میدان مین، گروه دیگری از بچه های تخریب حضور داشتند، آنها هم هم زمان با ما، کارشان را شروع کردند و پیش روی شان هم از ما سریع تر بود اما چون دست به تحرکاتی زدند، دشمن متوجه حضور نیروهای ما در میدان مین شد و آنجا را هدف گرفت. * آتش سنگین دشمن در میدان مین با شروع آتش سنگین دشمن، مجروح شدم، این سومین دفعه ای بود که مورد اصابت ترکش دشمن قرار می گرفتم و این بار از ناحیه کتف، انفجاری که در نزدیکی من صورت گرفت، باعث شد از حالت عادی خارج شوم و گنگی به من دست بدهد، دیگر چیزی را نفهمیدم، بعد از بهبودی نسبی، بچه ها برایم تعریف کردند؛ می گفتند: «به طور مداوم و بی اختیار به این طرف و آن طرف می رفتی و ما هر چه سعی می کردیم تو را کنترل کنیم نتوانستیم.» بعد از لو رفتن موقعیت، بچه ها میدان مین را به سرعت باز کرده و شروع به پیش روی کردند، من هم با همان وضعیت همراه آنها رفتم، هنگام راه رفتن گه گاهی، خوابم می آمد و بر زمین می افتادم اما با سر و صدای انفجارها، خواب از چشمانم می پرید، فرمانده، نیروهایی که زخمی شدند را داخل سنگری گذاشت و گفت شما همین جا منتظر بمانید تا ما برگردیم، من هم در بین بچه هایی بودم که پیش روی می کردند، با این که مجروح بودم به پیش روی ادامه دادم. * احتمال می دادند پودر شده باشم دیگر آرام آرام داشت صبح می شد و به علت روشن شدن هوا و افزایش میدان دید دشمن امکان ادامه حرکت میسر نبود، چون حالت گنگی داشتم، در زمان پیش روی بی اختیار بدون این که خودم و بچه ها متوجه شوند، شروع به حرکت به سمت عراق کردم، زمانی به خود آمدم که در دشتی تنها افتاده بودم و پاهایم از شدت درد جمع شده بود، گرمای سوزان شلمچه آزارم می داد، تنهای تنها در دشتی سرگردان و در بین نیروهایی که به شکل پدافندی استقرار داشتند، قرار گرفتم، دشمن و نیروی خودی بر سر یکدیگر آتش می ریختند و من در میانه این کارزار، گرفتار شدم، دیگر هیچ کاری از دستم بر نمی آمد، درد شدیدی در پاهایم احساس می کردم که اجازه ایستادن و راه رفتن به من نمی داد، وقتی خودم را کمی تکان می دادم، گلوله از هر سمت به طرفم می آمد، به همان حالت قبلی دراز کشیدم، پیکرهای زیادی از شهدا در اطرافم پراکنده بود، منتظر ماندم تا هوا تاریک شود، با تاریک شدن هوا پشت به خیز حرکت می کردم، بعد از مقداری حرکت به میدان مین رسیدم، همان جا توقف کردم و ادامه ندادم، از بس که شب ها پشت به خیز رفتم، تمام بدنم زخم شده بود و در بین نیروهای خودی و دشمن به نوعی در اسارت بودم، این حالت تقریباً 15 روز به طول انجامید و چون فرمانده و سایرین از من هیچ اطلاعی نداشتند، پرونده مرا برای دومین بار مفقودالجسد اعلام کردند و حتی به خانواده من هم اطلاع داده بودند، چون تخریب چی بودم احتمال می دادند که هنگام خنثی سازی مین پودر شده باشم. شب اول، احساس گرسنگی نکردم، فقط نجاتم برایم مهم بود، شب ها کارم شده بود، شناسایی، در شب اول آنقدر این طرف و آن طرف گشتم تا چاله ای را پیدا کردم داخل آن چاله رفتم و استراحت کردم، شب دوم که فرا رسید مثل شب گذشته به شناسایی ام ادامه دادم، به علت مجروحیت، پاهایم مرا همراهی نمی کرد، به خاطر همین، وقتی پشت به خیز حرکت می کردم، نگاهم به سمت آسمان شلمچه بود، وقتی که آتش از آسمان می بارید، سریع جای خودم را تغییر می دادم تا آتش دشمن به من برخورد نکند، شبی متوجه صداهایی در اطرافم شدم، وقتی کمی دقت کردم، با روشنایی حاصل از منورها، دریافتم که لودرها در سمت راستم مشغول کار هستند، با خودم گفتم بالاخره از این همه تلاشم نتیجه ای گرفتم، چند روزی آنجا بودم اما وقتی حجم آتش دشمن سنگین شد با گذاشتن چند تا از کیسه های نیم سوخته که داخلش شن بود، سنگری ساختم تا از اصابت گلوله های پراکنده دشمن در امان باشم، شب ها کارم شده بود، پشت به خیز رفتن، دیدم واقعاً دیگر ماندنی شده ام، باز هم صدای لودر شنیده شد، مثل شب گذشته، ذهنم را به آن سمت متمرکز کردم، با کمی دقت متوجه شدم، لودرها 60 تا 70 متری بیشتر با من فاصله ندارند، آنجا خاکریزهای جدیدی درست کرده بودند. * بی رحمی با پدافند چهارلول دو تا از لودرها از کار افتاده بود، شب هنگام، تشنگی بر من چیره شد، از شدت تشنگی به سمت لودرها حرکت کردم تا از آب رادیاتور آنها برای رفع تشنگی استفاده کنم، اطلاعی هم نداشتم که لودرها عراقی هستند یا ایرانی، بعد از رسیدن به لودرها شروع به یافتن رادیاتور کردم، خیلی گشتم تا این که محفظه ای را پیدا کردم، نمی دانستم جای آب است یا جای گازوئیل وقتی سراغش رفتم دیدم ترکش بسیار بزرگی به بدنه محفظه خورده یعنی اگر آب بوده، ریخته شده و اگر گازوئیل بوده، آتش گرفته است، با ناامیدی از لودر اول، به سراغ لودر دوم رفتم، دیدم متأسفانه آن هم، همین وضعیت را دارد، دیگر توجهی نکردم، این جای آب است یا مخزن سوخت وقتی آب پیدا نکردم دیگر ناامید شدم و از فرط تشنگی و خستگی روی خاکریز افتادم و خوابیدم، مدتی نگذشته بود که صدای آزاردهنده ای مرا بیدار کرد، صدا، صدای پدافند چهارلول بود، این نوع پدافند برای از بین بردن هواپیما و بالگرد طراحی و ساخته شده بود، اما بعثی ها آنقدر بی رحم بودند که سر پدافند را پایین آورده و از آن برای از بین بردن بچه های ما استفاده می کردند. صدای پدافند آنقدر نزدیک بود که وقتی چشمانم را باز کردم متوجه شدم، این پدافند دقیقاً بالای سر من قرار دارد و آتش و دودی را که هنگام شلیک از دهانه آن برمی خواست می دیدم و این در شرایطی بود که نیروی بعثی مرا نمی دید، چون او آن طرف خاکریز بود و من این طرف و پایین خاکریز، من فقط دهانه لوله های پدافند را می دیدم ابتدا نمی دانستم خودی است یا دشمن، مدتی از جایم تکان نخوردم، بعد آرام آرام فاصله پنج تا شش متری که با لودرها داشتم را پیمودم و پشت یکی از لودرها مخفی شدم، به خودم گفتم اگر این پدافند ایرانی باشد نجات پیدا می کنم و اگر عراقی باشد به اسارت دشمن در می آیم، از آن جایی که عراقی ها اگر شب اسیر می گرفتند، آن هم مجروح، حتماً آن را می کشتند، به خودم گفتم: اگر عراقی باشد، تازه نیروی ایرانی هیچ وقت از این پدافند برای از بین بردن انسان استفاده نمی کند، به خاطر همین به سنگر اولیه ام بازگشتم و مشغول راز و نیاز شدم، در آن لحظه به یاد لب های خشکیده آقا اباعبدالله الحسین (ع) افتادم که در روز عاشورا در صحرای کربلا بر او و یارانش چه گذشت. * آب شیمیایی چند دقیقه ای طول نکشید که باران تندی گرفت، سریع کلاه خود و ته آرپی جی نیم سوخته که شبیه لیوان بود را روی زمین گذاشتم، بادگیری که به تنم بود چون ضدشیمیایی بود و آب در آن نفوذ نمی کرد را هم جلو آوردم که آب در آن جمع شود، چهار ـ پنج دقیقه ای بیشتر باران نبارید، بعد از بارش باران وقتی کل آب های جمع شده را روی هم ریختم به اندازه یک نیمه لیوان آب جمع شد، می خواستم بخورم، به خودم گفتم اگر زمان اسارت طولانی بشود، چه کنم؟ به همین خاطر آب را به حالت قرقره در دهان چرخاندم و مجدداً داخل لیوان ریختم تا از این طریق کمی رفع تشنگی کنم، متأسفانه وقتی لیوان آب را کنارم گذاشتم، مدتی نگذشته بود که خمپاره ای در نزدیکی من به زمین نشست و این مقدار آب را هم ریخت و این روزنه امید من هم بسته شد، با ناامیدی به خواب رفتم، صبح با صدای هواپیماهایی که از بالای سرم می گذشتند، بیدار شدم، وقتی سرم را از سنگر بیرون آوردم، متوجه چاله ای که در اثر خمپاره ایجاد شده بود شدم، چاله پر از آب بود، با دیدن آب، برق شادی امید در نگاهم نشست، منتظر ماندم هوا تاریک شود تا برای استفاده از آب از سنگر بیرون بیایم، با تاریک شدن هوا به سرعت به سمت چاله آب رفتم، دو زانو نشستم، صورتم را خیس کردم و هنگامی که می خواستم آب را بخورم، متوجه سوزش شدیدی در دستانم شدم، چشم هایم از شدت درد داشت کور می شد، بدنم هم تاول زده بود، تازه متوجه شدم که آب شیمیایی است، درد مجروحیت کم بود، این درد هم به آن اضافه شد. ناامید شدم، با دستانم، تمام تاول هایی را که در صورتم بود کندم، صورتم پر از خون شده بود، دیگر اشهدم را گفته بودم، آخرین آرزویم را از خداوند خواستار شدم، خدایا! در لحظات آخر زندگی، خانواده ام را ببینم، با آن حالت بی رمقی که داشتم، چشمانم کمی روشنایی گرفت، روبه روی خودم و در جلوی خاکریز تمام افراد خانواده ام را دیدم، نگاهی به مادرم انداختم، دیدم که از داغ جگرگوشه اش یعنی برادر شهیدم، هنوز لباس مشکی به تن دارد، آخرین نفری را که دیدم برادر شهیدم بود، چهره اش را در هاله ای از نور دیدم و پشت سرش هم نورهای زیادی قرار داشت، فکر می کنم آنها هم رزمان شهیدش بودند، وقتی به چهره اش نگاه می کردم، لذت می بردم، آنجا بود که آرزوی شهادت کردم، دیگر صبح شده بود آرام آرام به خواب رفتم بدنم کاملاً بی حس شد، موهای سرم ریخته و چشمانم از حدقه بیرون زده بود، به حدی تاول بر روی لب هایم بسته بود که لب هایم دیگر به هم جفت نمی شد، صورتم گود رفته بود و بوهای بسیار بدی از بدنم بیرون می آمد، احساس می کردم قلبم دارد از کار می افتد، با سرنیزه ای که داشتم شروع به کندن زمین کردم، وقتی مقداری کندم با گل مرطوب برخورد کردم، گل را گلوله کردم و در دستم فشردم با این کار دستانم خنک شد و کمی حس گرفت، باز مقداری از این گل را گرفتم و به صورت نان، گرد کردم زیپ بادگیرم را باز کرده، آن را روی قلبم گذاشتم تا با این کار رفع عطش کنم، این کار را برای مدتی ادامه دادم، با خودم گفتم بدنم را ببینم اصلاً این بو از کجاست. وقتی بادگیر را درآوردم متوجه شدم پشت بادگیر کاملاً پاره شده و از بین رفته، چون آن قدر پشت به خیز رفتم چیزی از آن باقی نمانده بود، دوباره آن را به تنم کردم، هنگام پوشیدن متوجه چیزی در آن شدم، بادگیر کمی سنگینی می کرد تعجب کردم زیپ جیب بادگیر را که باز کردم، متوجه دو تا شکلات و شیرینی شدم، و این همان چیزی بود که از بچه های لشکر محمد رسول الله (ص) گرفتم، با دیدن آن، بارقه ای از امید در دلم جوانه زد، شیرینی ها خرد شده بود، آنها را خوردم اما شکلات ها را که به اندازه دو ریالی بود، نخوردم و با خودم گفتم شاید باز ماندگار باشم، با ناخن دستم هر کدام از شکلات ها را به چهار قسمت مساوی تقسیم کردم و هر روز در دو نوبت یک تکه از آن را می خوردم، پس از چند روز تمام شد، تقریباً چهاردهمین روز بود، سعی کردم خودم را به بالای سنگر بیاورم، هواپیماهایی را دیدم که رفتند و منطقه ای را در همان نزدیکی بمباران کردند و برگشتند. * قوطی کنسروهای ایرانی وقتی غروب شد ستاره ای بسیار درخشان در آسمان نمایان شد، با دیدن ستاره جهتی را پیدا کردم، نمی توانستم بلند شوم ولی نمی دانم چرا پاهایم بی اختیار به راه افتادند، وقتی باران گلوله و آتش نیروها شروع شد، شروع به دویدن کردم، با سینه مجروح آنقدر دویدم تا به خاکریز رسیدم، نفس نفس زنان روی خاکریز دراز کشیدم در همین هنگام بوی سوختگی به مشامم رسید، به اطرافم نگاه کردم، دیدم چند تانک و نفربر در حال سوختن هستند، نگاهم ناگهان به روبه رو افتاد، چند قوطی کنسرو و کمپوت را دیدم، از شدت گرسنگی دویدم سه تا از قوطی ها را گرفتم و برگشتم جای اولم پشت نفربر، اولین قوطی را که نگاه کردم چیزی داخلش نبود، دومی سرش باز بود و فقط یک روزنه داشت، ظاهراً آبش را خورده بودند، بقیه اش مانده بود، با سر نیزه سرش را باز کردم، دیدم گیلاس است، از بس مانده بود خشک شده بود و هسته هایش پیدا بود، آنها را در دهانم ریختم، مزه مزه کردم و بعد دور ریختم، قوطی سوم، سرش باز بود ولی ته آن کمی مواد مانده بود، دستم را داخلش گذاشتم، تیزی کناره قوطی دستم را زخمی کرد، شدت گرسنگی به من اجازه فکر کردن نمی داد، با انگشتم مقدار کمی از محتوا را که به ته قوطی چسبیده بود برداشتم و خوردم، متوجه شدم مرباست، کمی جان گرفتم و به فکر فرو رفتم، وقتی به قوطی های کنسرو نگاه می کردم ناگهان قرمزی عکس گیلاس نظر مرا به خودش جلب کرد، قوطی را که برداشتم، متوجه نوشته های فارسی روی قوطی شدم، از خوشحالی اشک شوق از چشمانم سرازیر شد، این کنسروها مال بچه های خودمان بود. با امیدی دوباره تصمیم گرفتم به بالای خاکریز بروم تا ببینم آن طرف خاکریز چه خبر است؟ در همین هنگام، مشغول باز کردن بند پوتین و زیپ بادگیرم بودم، چون اگر نیروی دشمن آنجا حضور داشت و این سر و وضع نامنظم را می دید، گمان می کرد برای تسلیم شدن و اسارت به سمت شان می روم، در همین حال بودم که صدایی نظرم را به خودش جلب کرد، صدا از آن طرف خاکریز می آمد، فارسی صحبت می کردند، یکی می گفت حسن بیا بریم وضو بگیریم، بعد از گذشت 15 روز، این صدا برایم خیلی مسرت بخش بود، با خودم گفتم حالا با این وضعیت چگونه به طرف شان بروم که فکر نکنند من بعثی هستم، آرام آرام ارتفاع شش متری خاکریز را بالا رفتم وقتی به آن بالا رسیدم، دیدم آن طرف خاکریز دو نفر نشسته اند، صدای شرشر آب و آن دو نفر را که دیدم دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم، از بالای خاکریز خودم را رها کردم و آنقدر از آن بالا به پایین غلت خوردم تا این که به زیرپای شان افتادم. آنها با دیدن من ترسیدند و مدام فریاد می زدند عراقی عراقی، حمله کردند، من از شدت خوشحالی یکی از آنها را در آغوش گرفتم و رهایش نمی کردم، آنقدر هیجان زده شدم که نمی دانستم، دارم چه کار می کنم، یکی از بسیجی ها از پشت مرا می زد و سر و صدای زیادی هم به راه انداخته بود بعد از آمدن چند نفر، چون آنها هم خبر نداشتند من ایرانی هستم آنها هم مرا مورد ضرب و شتم قرار دادند و در نهایت، با این بدن مجروح بی هوش شدم، بعد از مدتی، با آب ریختن روی صورتم در سنگر فرماندهی به هوش آمدم، هنگام به هوش آمدن زیر لب یا حسین (ع) یا ابوالفضل (ع) و آب آب زمزمه می کردم، اطرافیانم که صدایم را شنیدند، متوجه اشتباه خودشان شدند و فهمیدند که من ایرانی هستم، من هم چون پلاک و مدارک شناسایی ام را قبل از عملیات از جیبم در آورده بودم، هیچ کس مدرکی برای شناسایی هویتم پیدا نکرد، با تقاضای آب، آنها در کف دستم آب می ریختند و من می خوردم، به محض خوردن آب، دوباره بی هوش شدم، بعد از به هوش آمدن، صحبت ها شروع شد، آنها سوال می کردند و من جواب می دادم. بعد از تشریح قضایا متوجه شدند که من نیروی شب عملیات هستم و هم اکنون بعد از 15 روز سرگردانی در حالت پدافندی نجات یافتم، بعد بچه ها مرا به عقب و بیمارستان انتقال دادند. رزمندگان شمال
چهارشنبه ، ۲۲مهر۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: شهیدنیوز]
[مشاهده در: www.shahidnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 53]
صفحات پیشنهادی
تخریب ساخت و سازهای غیر مجاز متوقف نشده است
دادستان گرگان تخریب ساخت و سازهای غیر مجاز متوقف نشده است شناسهٔ خبر 2940158 - سهشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۴ - ۱۹ ۳۸ استانها > گلستان گرگان- دادستان گرگان گفت تخریب ساخت و سازهای غیر مجاز متوقف نشده است به گزارش خبرنگار مهر حجت الاسلام سید مصطفی حقی عصر سه شنبه در جلسه شورای پیشگیرعفوبین الملل خواستار توقف تخریب خانه های فلسطینیان شد
عفوبین الملل خواستار توقف تخریب خانه های فلسطینیان شد تهران-ایرنا- سازمان عفو بین الملل اعلام کرد رژیم صهیونیستی باید سیاست تنبیه جمعی فلسطینیان را متوقف کند این سازمان طی نامه ای به نتانیاهو از وی خواست رویه خراب کردن خانه های فلسطینیان به عنوان یک تنبیه جمعی علیه آنان در سرزتصاویر بی نظیر از به دنیا آمدن نوزادان هشت پا + تصاویر
دولت بهار قواصان در اعماق اقیانوس آرام موفق به شکار تصاویری منحصر به فرد از به دنیا آمدن نوزادان یک هشت پا شدند باشگاه خبرنگاران در این ویدئو که در فواصل طی یک دوره سه هفته در اقیانوس آرام در نزدیکی پورت فیلیپ ملبورن استرالیا فیلم برداری شده است حاکی از تخم گذاشتن اختاپوس و متسد گتوند بايد تخريب شود/ توقف ساخت کاخ ايرانيان در دشت الوند
۱۵ مهر ۱۳۹۴ ۱۲ ۵۲ب ظ سد گتوند بايد تخريب شود توقف ساخت کاخ ايرانيان در دشت الوند موج - معاون طبيعي سازمان محيط زيست از اعاده فسيل هاي ببر دندان خنجري زرافه و کرگدن از آمريکا خبر داد و افزود اين فسيل ها که مربوط به دوران کهن زمين شناسي هستند در مراغه کشف شده و براي مطالعات درتوقف اجرای نمایش برای تفکیک جنسیتی!
دیروز در جشنواره تئاتر استانی لرستان اجرای یک نمایش در میان اجرا متوقف شده و از تماشاگران خواسته شده که به صورت تفکیک جنسیتی به تماشای ادامه نمایش بپردازند به گزارش خبرنگار ایسکانیوز دیروز در حالی که اندکی از اجرای نمایش متد در جشنواره تئاتر استانی لرستان می گذشت به یکباره نورروایتی از آخرین دیدار سردار شهید همدانی با مقام معظم رهبری
گلعلی بابایی رئیس سابق سازمان هنری و ادبیات دفاع مقدس گفت ایشان وقتی دوشنبه بعد از دیدار با مقام معظم رهبری از بین ما می رفتند که به سوریه برگردند انگار که نور از صورتشان فوران می کرد و شارژ و پرانرژی شده و بسیار شاد و خوشحال بودند به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق سردار سرتیپایران هشتمین تولیدکننده عسل دنیا شد
ایران هشتمین تولیدکننده عسل دنیا شدمعاون وزیر جهاد کشاورزی با بیان اینکه ایران با تولید ۷۸ هزار تن عسل هشتمین تولیدکننده این محصول در جهان است گفت با صادرات بیش از ۵ هزار تن عسل رکورد صادرات این محصول در کشور شکسته شد تاریخ انتشار جمعه ۱۷ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۱۵ ۴۱ به گزارش تسنیمبرنامه جهانی غذا از احتمال متوقف شدن کمک های غذایی به آوارگان در کنگو خبر داد
تهران خبرگزاری صدا و سیما سیاسی 1394 07 17 برنامه جهانی غذا روز جمعه اعلام کرد این نهاد ممکن است تا اواخر ماه نوامبر تامین مواد غذایی برای دو هزار آواره اهل جمهوری آفریقای مرکزی را در جمهوری دموکراتیک کنگو متوقف کند کلودی کالینگا سخنگوی برنامه جهانی غذا احتمال متوقف کردن اینپیرو علی(ع) کاری با نعمت های فانی و لذت های زودگذر دنیا ندارد
محسن اسماعیلی در شرح نهج البلاغه پیرو علی ع کاری با نعمت های فانی و لذت های زودگذر دنیا ندارد شناسهٔ خبر 2936470 - جمعه ۱۷ مهر ۱۳۹۴ - ۱۵ ۵۳ دین و اندیشه > قرآن و متون دینی آن کس که پیرو علی علیه السلام است کاری با نعمت های فانی و لذت های زودگذر دنیا ندارد و نعمت حقیقی را دوزیر نفت: عرضه کارتی بنزین متوقف نمی شود
وزیر نفت با بیان اینکه عرضه کارتی بنزین متوقف نخواهد شد گفت یکی از برنامه های پیشنهادی تبدیل کارت های هوشمند بنزین به کیف پول الکترونیکی با قابلیت پرداخت اعتباری است بیژن زنگنهوزیر نفت در بازدید از سامانه هوشمند سوخت شرکت ملی پخش فرآورده های نفتی گفت فعالیت های زیادی برای اجر-
گوناگون
پربازدیدترینها