واضح آرشیو وب فارسی:دز ان ان: قدیما برای آغاز هر قصه ای از جمله ی (یکی بود یکی نبود ؛ غیر از خدای مهربون هیچ کسی نبود .) استفاده می شد. سال ۱۳۵۹ هم که جنگ نابرابر استکبار جهانی بر علیه انقلاب نو پای اسلامی توسط حکومت بعثی عراق شروع شد .بجز خدا کس دیگری نبود…قدیما برای آغاز هر قصه ای از جمله ی (یکی بود یکی نبود ؛ غیر از خدای مهربون هیچ کسی نبود .) استفاده می شد. سال ۱۳۵۹ هم که جنگ نابرابر استکبار جهانی بر علیه انقلاب نو پای اسلامی توسط حکومت بعثی عراق شروع شد .بجز خدا کس دیگری نبود و این خدای مهربون بود که در هشت سال دفاع مقدس رزمندگان رو یاری کرد تا بتوانند در مقابله با دنیای کفر و الحاد از خودشان و میهن عزیز ایران اسلامی دفاع کنند و اکنون قصه های واقعی تلخ و شیرین در سالهای جنگ را برای ما تعریف کنند . پس …. یکی بود یکی………… لباس عراقی، خاطره ای از رزمنده بسیج عشایر دزفول خسرو عسکری نقل از کتاب سربازان آخرین معصوم چاپ سال ۱۳۹۱ به کوشش منوچهر مهدی پور من و مجنون همسفر بودیم در صحرای عشق او به سر منزل مقصود رسید و ما هنوز زنده ایم قبل از شروع عملیات رمضان نزدیک به ۱۰ بار از روستای خودمان بنوار حسین به بسیج عشایر آمدم که مرا به جبهه اعزام کنند که به دلیل سن کم و بخصوص جثه کوچکی که داشتم هر بار نا امید به خانه باز می گشتم تا آخرین بار که به مدت ۳ روز در منزل گریه می کردم و از خوردن آب وغذا خودداری می کردم تا پدرم با موتورسیکلت مرا به به بسیج آورد و با دادن رضایت مرا برای اعزام به جبهه ثبت نام کرد که با دیدن دوره آموزشی در هنگام اعزام به جبهه در داخل حیاط بسیج عشایر روی پله ایستادم که قدم بلندتر نشان دهد و با خواندن نام خود به سرعت سوار اتوبوس شدم که به دلیل کوچکی جثه مرا از خودرو پیاده نکنند و الحمدالله موردی پیش نیامد و با رسیدن به پادگان کرخه بلافاصله ما را سازماندهی کردند و تجهیزات لازم را بین ما توزیع کردند که هر چه لباس و پوتین می آوردند اندازه من نبود و ناچاراً بدون پوتین و با کفش معمولی دوره آموزشی را طی کردم و فرمانده گردان حاج عبدالحسین خضریان مرا که می دید تشویق می کرد. بعد از دیدن دوره نظامی برای انجام عملیات رمضان ما را به منطقه کوشک اعزام کردند ساعت ۹ شب لودری آمد و خط را برید و ما از بریدگی خط شروع به حمله بسوی دشمن نمودیم عملیات تا شب بعد ادامه داشت که اعلام شد بعلت اینکه سایر نیروها نتوانسته اند به مواضع مورد نظر در طرفین ما دست پیدا کنند لذا شما هم باید به خط دفاعی عقب باز گردید و فردا شب عملیات را ادامه خواهیم داد. این را هم بگویم که در گروهان ما بیشتر افراد بزرگسال بودند و من با دیدن آنها پیش خودم احساس بزرگی می کردم و افتخارم این بود که با سن کم و جثه کوچک از بسیج عشایر اعزام شده ام و برای روستایمان مایه سربلندی شده ام. عملیات رمضان حدود ۳۱ روز طول کشید وقتی به دزفول و روستای خودمان برگشتم، اهالی به دیدنم آمدند و می پرسیدند که جبهه چطور بود، کجاها بودی و چکار می کردی؟ و من هم با غرور و سربلندی پاسخ آنها را می دادم که در نوبت بعدی اعزام تعداد بیشتری از رزمندگان روستای ما بهمراه همدیگر به جبهه رفتیم. یک خاطره ای از گردان عمار دارم، یک شب توی سنگر نشسته بودیم و عراق شروع کرد خمپاره ۶۰ انداختن دور سنگرها و سر خود نیروها یک شخصی بود به نام آقای بروجردی که توی گردان ما بود عراق که شروع کرد به انداختن خمپاره گفتم فکر کن گفت هیچ راهی ندارد فقط هفت بارسوره آیت الکرسی را می خوانیم با هم عراقی ها ساکت می شوندبعد شروع کرد به خواندن دقیقاً یادمه زمانی که شروع کرد به خواندن تا زمانی که ۷ بار تمام شد مثل اینکه اصلا دشمن توی آن منطقه نبود و دشمن پرتاب خمپاره را قطع کرد خاطره ای دارم زمانی که در عملیات خرمال حلبچه بودم حول و حوش ساعت ۱۰:۳۰ صبح بود وارد سرحد خرمال شدیم که عراق شروع کرد به شیمیایی انداختن در حلبچه به ما گفتند که اجازه ورود ندارید که نا امن است از نظر اینکه شیمیایی انداختن. بعد تا غروب همان روز ما توی آن منطقه بودیم دیدیم یه افرادی به ما التماس کردند کُردعراقی بودند، گفتند که بیل و کلنگ می خواهیم تا خانواده هامان را دفن کنیم دیدیم خانواده اش تقریباً ۹ نفر بودند خودش تنها بود خودش آن زمانی که شیمیایی انداخته بودند دنبال گوسفندان بود آن موقع نبود. دم غروبی بود که رفت خانواده اش را دفن کرد توی قطعه زمینی پشت حیاطش و این برامون خیلی سخت بود حدوداً دو سه روزی چیزی نخوردم برایم سخت بود تا این دو سه روز توی منطقه بودیم بعد که اومدیم توی حلبچه دیدیم مغازه ها هنوز بازند قصابی گوشتش آویزان، کل مغازه های حلبچه هنوز باز و صاحبانشون همه توی پیاده روها افتاده بودند خلاصه خاطره خیلی بدی بود. خاطره ای که دارم در عملیات کربلای ۴ بود که اکنون در حدود بیست و پنج سال از عملیات گذشته و هر وقت هم که یادم میاد و فکر می کنم هنوز هم برایم روشن نشده و هنوز هم به آن نقطه ای که باید برسم نرسیده ام. دقیقاً درعملیات کربلای ۴ درجزیره مینو بودیم در گردان عمار بودیم که فرمانده آن کریم فضیلت پور بود، عملیات کربلای ۴ اعزام نیرویی بود که صد هزار نیرو از تمام ایران اعزام شدند توی ورزشگاه یکصد هزارنفری تهران از آنجا تقسیم بندی شدیم آمدیم جنوب . بعد از ظهر بود که خواستیم برویم عملیات بردنمون توی روستای جزیره مینو .شب که زدیم به اروندرود تمام لشکرها و گردانها سوار قایق ها، عراقی ها متوجه شدند عملیات لو رفته بود. به ما گفته بودند که وقتیکه رسیدید آن سمت آب به یک دیوار بلوکی برمی خورید که ۴ متر ارتفاع دارد جلوی این دیوار تله خورشیدی بود، سیم خاردار بود سیصد متر دویست و پنجاه متر مانده بود به دیوار، این مانع ها چیده بودند بعد زمانی که رسیدیم آنجا تمام نیروها پیاده شدند تقریباً یک ساعت و نیم زمان برد تا رسیدیم به دیوار بلوکی، دیوار بلوکی که ۴ متر ارتفاع داشت زمانی که ما رسیدیم بعلت جذرو مد ارتفاع آب آنجا شده بود ۲ متر. داخل دیوار بلوکی روبروی ما ۴ پنجره داشت که نیروی تک تیرانداز دشمن فقط روی آب را می زد رسیدیم دیوار بلوکی را از عراقی ها گرفتیم. عملیات کربلای ۴ سرمای شدیدی هم بود من اولین کاری که کردم توی سنگر عراقی ها درش را باز کردم یک دست از لباسهای عراقی موجود در سنگر را پوشیدم حول و حوش تقریباً ساعت ۸:۳۰ بود که دستور دادند عقب نشینی کنید ما با آن زحمتی که آمده بودیم دلمان نیامد عقب نشینی کنیم لباسهامون هم خشک بودند. ماندیم آن طرف آب، یک دوستی داشتیم اسمش رضا جعفری بود از شهرصفی آباد تیر خورده بود توی پاش گفت: عسکری از کدام طرف برویم ؟برویم به سمت نهر ودیوار بلوکی؟ همانطور که درگیر بودیم دستم را کشیدم .از طرفی که ایشان حرکت کرد عراقی ها اورا به اسارت گرفتند. ساعت تقریباً ۹ یا ۹:۳۰ صبح بود تمام بچه های لشکر ولی عصر(عج) عقب نشینی کردند ما ماندیم حول و حوش ساعت ۱۱:۳۰ ظهر بود هر چی نگاه می کردیم کسی نبود فقط شهدا و زخمی ها بودند نیروهای عراقی هم تقریباً ساعت ۱۲ ظهر رسیدند طوری بود که ما نگاه می کردیم یک لحظه تانک ها و نفرات خط را گرفتند ما هم نارنجک پرتاب می کردیم. موقعی که عراق خاکریز را گرفت حدود ساعت ۱۲:۳۰ الی ۱ بود تنها فرصتی که داشتم من لباسهام عراقی بود قاطی شدم با عراقی ها و زمانی که خلوت شد رفتم توی نیزار من توی این صد متر نیزار پنهان شدم از بین نیزارها نگاه کردم دیدم همان بچه هایی که شب با هم بودیم و آنجا زخمی شده بودند تیر خلاصی می زدنشون. شب قبل بهمون گفتند شام زیاد نخورید، صبحانه میدهند. صبحانه که نیاوردند دشمن خاکریز را گرفت ناهار هم که فدای سرتون ماندم تا شب، شب هم هیچ راهی نداشتم باید خودم را تسلیم می کردم یا آنجا می ماندم دیدیم یکی از فرماندهان عراقی آمده بود قبل از غروب آفتاب به عربی گفت سنگرهای پشت دیوار بلوکی رامنهدم کنند پشت دیوار بلوکی سنگرهایی بود که عراقی ها ازترس اینکه ایرانی ها امشب پاتک می زنند آنها را منهدم کردند من هم از توی نیزار نگاه می کردم از توی نیزار رفتم توی یه سنگر خرابه که دیشب خراب شده بود رفتم توی سنگر. فرمانده عراقی به نیروهایش گفت این سنگر مشکلی نداره برو بعدی کمی فاصله از من پیدا کردند ما هم یواش خودمون را انداختیم روی بچه های غواص ، شهدا و تله خورشیدی ها و یک لاوژاکتی هم گرفتیم دستمون هر چی خواستم زیپ را بکشم نمی توانستم سردم بود خیلی سرد. شب سردی بود مثل کت انداختمش روی دوشم آمدم توی آب وقتی آمدم حدود ساعت ۱۱-۱۱:۳۰ شب بود دعا می کردم التماس می کردم به خدای خودم آب اجازه نداد بروم آب می بردم . دعا می خواندم. گفتم یا آقا سبزقبا ۲۰۰ تومان نذرت ما را نجات بده فایده ای نداشت گفتم یا ابوالفضل عباس گوسفندی نذرت من را نجات بده بخدا قسم الان از عملیات ۴ تا الان بیست و خورده ای گذشته کی بود چی بود نمی دونم ساعت ۱۱:۳۰ من گیر افتادم تو اروندرود توی نهر جزیره مینو، خورشید که زد توی پیشانی ام دیدم احساس کردم که گرمم شده، چشمهام را که باز کردم دیدم دوداست و نخل سوخته – صدا ی تیراندازی می آمد.هی می گفتم کجام؟ یادم آمد که آن طرف آب بودم .شب بود کهمن وارد اروندرود شدم الان روزه، قضیه چیه نمی دونم؟ بعد دیگه بلند شدم راه بروم نمی توانستم راه بروم هر چی خواستم تکان بخورم نمی توانستم فقط چشمهام باز بود و آفتاب را می دیدم تقریباً ۴۸ ساعت غذا نخورده بودم و دچار ضعف بودم به هرشکلی بود بلند شدم یواش یواش یک تکه چوبی گرفتم دستم به سمت خانه های گلی جزیره مینو آمدم یک خانه گلی بود درحیاط را باز کردم دیدم عجب! مثل اینکه اینجا آدم هم بوده یک خمپاره ۸۰ بود توی حیاط یک ۲۰ لیتری آب و یک مقدار وسایل بودند نگاه کردم یه اتاقی بود. رفتم سمت اتاق افرادی داخل اتاق داشتند صبحانه می خوردند ساعت تقریباً ۱۰صبح بود زمانی که من در را باز کردم رفتم داخل اطاق کسانی که داخل اطاق بودند از لشکر امیرالمؤمنین بودند دیدند که لباسهای عراقی تنم است افتادند به جونم که بزننم دیدند که من مرده ی حسابیم اصلا نمی تونم حرف بزنم کارت شناسایی را انداختم کنار سفره که غذا می خوردند وقتیکه دیدند که مال لشکر ولی عصرم لباسهام را در آوردند گفتم که قضیه را بعداً میگم خشکم کردند پتو انداختند سرم تا ظهر، ظهر که سفره را پهن کردند هر کار می خواستم بکنم تا باهاشون ناهار بخورم یه قاشق چایخوری برنج می گذاشتم توی دهنم که بره پایین، اندازه سنگینی یک کیلو وزنش بود که از گلویم بره پایین از بس گلوم خشک شده بود.تا بعد از ظهر نگهم داشتند پیش خودشون و سؤال کردند. اطلاعات خواستند، چه کار کردی؟ چه دیدی؟.و چه ساعتی حرکت کردی؟ کدام سمت بودی و کدام لشکر بودی؟اینها هم بردنمون تحویل فرمانده خود اون لشکر دادنمون آنها هم همان سؤالها را پرسیدند چون همه نیروها که شب عملیات کردند مانده بودندآن طرف اروندرود.و اینها میخواستند بدانند زخمی ها را چکار کردند با شهدا چکار کردند. من آخرین نیرویی بودم که از لشکر ۷ ولی عصر تقریباً بعد از ۴۸ ساعت بعد از نیروها آمدم توی فرودگاه آبادان. زمانی که مراتحویل لشکرمون دادن دیدیم بچه ها نیستند، هیچکس نیست گردانی که ۳۱۲ نفر بود ۱۲ نفر بیشتر نیست سؤال کردم گفتند ساک هاشون تنهاست که می خوان بفرستند دزفول همه ماندن شهید شدن و مفقودو اسیر.
یکشنبه ، ۱۲مهر۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: دز ان ان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 17]