واضح آرشیو وب فارسی:ایسنا: شنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۴ - ۱۱:۵۱
یک نویسنده از فاجعه منا نوشت. حسن احمدی در متن ارسالیاش به ایسنا با عنوان «من امشب باید فریاد بزنم...» نوشته است: نویسنده وظیفهاش فقط نوشتن داستان و رمان نیست. اینطور باشد او انسان بیدردی است که فقط به خلق آثار اغلب دروغ و بیهویت میپردازد؛ چرا که رمان و داستان بیشتر دروغاند و ساخته و پرداخته ذهن نویسنده. دردهای جامعه، دردهای دنیا، چیزهایی نیستند که نویسندهها بتوانند از کنار آنها راحت بگذرند. من امشب باید فریااااااد بزنم!... خدا تنهاست. من تنها هستم. با ورقهای پراکنده در اطرافم. امشب عید است. اما من دلم گریه میخواهد. دوستان برای جشن غدیر دعوتم کردهاند، اما من از درون ویرانم. نمیروم. تنهایی گاهی عالمی دارد. شاید هم همیشه عالمی دارد. برای همین "عالم" است که خدا تنهاست. علی تنهاست. میرود و حرفهایش را با چاه میگوید. خدای من ، به کجا بروم؟ با که و چگونه حرف بزنم! من توان حرف زدن ندارم. بغض گلویم را سوراخ سوراخ میکند. دوستم نوشته بود فلان مفقود "منا" از آشناهاست. خانوادهاش همه زیر سرم هستند. یاد قاری خوشخوان و خوشصورت و سیرت از خیالم بیرون نمیرود. حج تمتعش جایزهاش بود. گریه امانم نمیدهد. وای که چقدر دلم میخواهد فریاد بزنم. فریاد بزنم. فریااااااد بزنم! بغضهای نشکسته و ویران درونم را در فریادهایم پاره پاره کنم. عید است، اما من ویرانم. حیرانم... کودکی در انتظار پدر و مادرش است. پیرزنی در انتظار بازگشت پسر و عروس جوانش است. زنی تنها با سیل اشکهای روان، مسخ، در هیبت مردهها، بدون همسرش بازمیگردد! من در انتظار بازگشت دوستانم هستم. آنان بازنمیگردند. برگردند نه آنها مرا میشناسند، نه من آنان را خواهم شناخت. آنها آسمانی شدهاند. دیگر از جشن و کارت دعوت و تالار میهمانی و شام و ناهار حج خبری نخواهد بود. اما اشک و ماتم و آه چرا!... چقدر دلم میخواهد فریادهایم نعره شوند. نعرههایم در میان باد و گردبادها به گوش انسانهای کر برسد. به صدای گلوی پاره پاره من از انفجار نعرههایم جواب بدهند. بگویند که قاتلند. دوستان مرا به عمد در حوالی قربانگاه اسماعیل ذبح کردهاند! کشتهاند. بالای سرشان خندیدهاند. آب به آنها ندادهاند. با پوتین گلوهای تشنه و بیجانشان را آزردهاند! اینها، منهای سقوط جرثقیل، درست در داخل حرم امن خداست؛ و دیدم که چگونه کودکی برای نجات جان مادرش او را به سمتی پرتاب کرد و خود قربانی شد!... سال هزار و سیصد و شصت و شش را هرگز از یاد نمیبرم. حاجیان ما را در شهر مکه چگونه به رگبار گلولهها بستند. با ماشینهای حامل آب جوش آنان را سوزاندند!... امان از دل من در این لحظات. امان از دل و درون و روان دوستم. تشنه، ویران، در بهت ترس و حیرانی و ظهور و حضور بچههایش در اندیشههایش که دیگر پدر را نخواهند دید. درست است که میگویند بعد از طواف نساء و سعی صفا و مروه، حاجی و حاجیه واقعی میشوند! اما دوست و همولایتیها و همکیشهای من، حتم دارم در اوج و پرواز، همه اعمالشان را در میان نگاههای خدا انجام داده و به او رسیدهاند. خدایا من دلم دارد میترکد. بگذار تا امشب صبحت همچنان بگریم. عید است میدانم، اما حتما علی تو مرا خواهد بخشید... من باید های های و زار زار گریه کنم. نعرههایم را امشب به گوش همه انسانهای کر و کور و قدرتمندان بیکفایت برسانم. من باید فریاد بزنم. فریاد بزنم. فریاااااااد بزنم!...» انتهای پیام
کد خبرنگار:
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایسنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 17]