محبوبترینها
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1852514341
فارس گزارش میدهد تورقی بر خاطرات تلخ و شیرین رزمندگان مازندرانی در دفاع مقدس
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: فارس گزارش میدهد
تورقی بر خاطرات تلخ و شیرین رزمندگان مازندرانی در دفاع مقدس
دفاع مقدس یکی از وقایع مهم و تأثیرگذار در ایران اسلامی است که لحظه به لحظه آن درس عبرتی برای آیندگان است.
به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، خاطرات تلخ و شیرین رزمندگان دفاع مقدس همواره بخشی از جذابترین چهره آن سالها را برای مخاطبان به تصویر میکشد، خاطرات و روایاتی که هر کلمه به کلمه آن میتواند تورقی از تاریخ را از آن خود کند؛ در ادامه خاطراتی از چند رزمنده مازندرانی از نظرتان میگذرد. ها وُلِک! چهکار میکنی؟ سید ولی هاشمی میگوید: از سنگر کمین خودی خبر رسید، دو نفر عراقی میخواهند خودشان را تسلیم کنند، بچهها، ورودی معبر جمع شدند، ببینند چه خبر شده است، جمشید کارگر از فرماندهان گردان حمزه سیدالشهدا (ع) لشکر ویژه 25 کربلا، رو به بچهها گفت؛ «بروید توی کانالها، ممکن است تله باشد، هیچکس حق ندارد اینجا به ایستد!» بعد هم به تیربارچی، آرپیجیزن و تکتیرانداز دستور «آمادهباش»، داد و گفت: «تا من نگفتم، حق تیراندازی ندارید». کنار آقای کارگر ایستادم اما جز خودش کسی حق نداشت به آن طرف خاکریز نگاه کند، یکی از آن دو نفر عراقی به زور و زحمت زیاد، خودش را به سنگر کمین ما رساند و یکی دیگر زمینگیر شد، کارگر به راهنمای کمین گفت؛ «میدانم رفتن به سنگر کمین کار خطرناکی هست، آن هم توی روز روشن، اما خواهش میکنم برو و آن عراقی را بیاور اینجا، ممکن است اطلاعاتش به درد ما بخورد». راهنما تا خواهش و التماسم را برای نجات عراقی شنید، به طرف سنگر کمین رفت و عراقی را با خودش برگرداند به عقب، عراقی سرباز بود و اورکت تنش بود، یک کمی عربی میدانستم، نزدیکش رفتم، بهش گفتم: «لاتَخَف اَنتَ فِی اَمان؛ نترس! تو در امان هستی». بعد هم، کمپوتی برایش باز کردم، تا چشمش به کمپوت افتاد، آن را از من قاپید و یکجا سر کشید، یکی از بچهها هم بیسکوئیتی درآورد و داد بهش، یکی از بچهها از راه رسید و گفت: «کی اینجا عربی بلد هست؟» بچهها به من اشاره کردند، گفت: «راه بیفت دنبالم، جمشید کارگر باهات کار دارد». توی راه، کلی سوال توی ذهنم جمع شد؛ کارگر چه کار با من دارد؟ فقط حدس میزدم، هر چی هست، با عربی بلد بودن من بی ارتباط نیست، رسیدم به چادر فرماندهی، جمشید گفت: «زود برو از عراقی، اسم رفیقش را بپرس، بعد هم برو از میکروفن صداش کن و بگو بیا!»
برگشتم و از عراقی پرسیدم: «ما اسمه؛ اسم رفقیت چیه؟» او گفت: «سمیر محمد جواد». همانطور که جمشید کارگر گفت، میکروفن را گرفتم و چند بار با صدای بلند گفتم: «سمیر محمد جواد! ارجع ارجع! اخی اخی! ارجع ارجع!» چند بار این جمله را تکرار کردم، به سرباز عراقی نگاه کردم، دیدم با چشمان از حدقه در آمده، دارد به من زل میزند، اول اهمیت ندادم، اما یک وقت، آن عراقی آمد و میکروفن را از دستم گرفت و داد زد: «ها وُلِک چهکار میکنی؟ چرا به آن بیچاره، میگویی برگرد؟ او میخواهد به ما پناهنده شود». تازه فهمیدم که چه دستهگلی به آب دادم، من بهجای این که بهش بگویم؛ «تعال تعال؛ بیا بیا!»، گفتم: «ارجع ارجع؛ برگرد برگرد!» * پیرمرد دیگر حکم ابنملجم را برایم داشت احمد اسحاقی میگوید: آخرهای سال 63 بود، هلهلهای در شهر بود، شهر را برای اعزام نیروها آذین بسته بودند، شبی که قرار بود، فردایش به چالوس و از آنجا به جبهه بروم، آرام نداشتم، برادر بزرگترم محمد، آن وقتها در جبهه مریوان بود، برای همین پدر و مادرم راضی نبودند آنها را تنها بگذارم و بروم جبهه. از آنها اصرار برای ماندن بود و از من هم اصرار برای رفتن، پدر و مادرم که دیدند، پسرشان پایش را کرده توی یک لنگه کفش و هر طور شده میخواهد با اعزامیهای فردا به چالوس برود، نصف شب به اتاق خوابم آمدند و کیفم را که پر بود از وسایل شخصی و لباسهایم، با خودشان بردند و جایی که عقل جن هم نرسد مخفی کردند، برای محکمکاری بیشتر، هرچی پول توی جیبم بود را خالی کردند. صبح برای نماز از خواب بیدار شدم، ولع رفتن به جبهه، همراه با بدرقه مردم، حس عجیبی را در من بهوجود آورده بود، بدون سروصدا، دور از چشم پدر و مادرم، به سراغ کیف لباسهام رفتم، سر جایش نبود، فهمیدم از کجا آب میخورد، به طرف لباسآویز رفتم تا لااقل پولها را از جیب لباسهایم درآورم، اما از پولها هم خبری نبود، دنیا بر سرم آوار شده بود، امکان نداشت بتوانم به جبهه بروم، بدون لباس و پول از شمال تا جنوب، کجا میشد رفت؟ حسرت زیادی در دلم افتاده بود، از پنجره طبقه بالای خانه پدرم که به بیرون مشرف بود، اتوبوسها را میدیدم که قطارقطار از جلوی چشمهای خیسم رژه میرفتند، نسیم ملایمی هم پرچمهای هر اتوبوس را به رقص درآورده بود، توی آن اتوبوسها رفقایم بودند که با صلوات مردم بهشهر، غرق در دود اسپند و بوی گلاب، راه چالوس را پیش گرفته بودند، مثل ابر بهاری گریه میکردم، پدر و مادرم از این که دیدند، نقشهشان جواب داده و من از رفتن به جبهه ناکام شدم، خوشحال بودند. آخرین اتوبوس اعزام که از جلوی چشمهایم دور شد، آمدم پایین و از خانه بیرون رفتم، مثل آدمهای مجنون بیابانگرد، راه خیابان و بازار شهر را پیش گرفتم، سرم پایین بود و مدام با خودم حرف میزدم، از خدا میخواستم هر طور شده پایم را به جبهه باز کند. فردای همان روز از بلندگوی مسجد جامع بهشهر اعلام کردند که اعزام اضطراری پیش آمده و کسانی که داوطلب اعزام به جبهه هستند، بروند سپاه، خودشان را معرفی کنند، از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم، اما باز نداشتن پول مشکل اساسی بود، با خودم گفتم، خدا کریم است، تازه بچههایی که قبلاً اعزام شده بودند، میگفتند: «توی پادگان شهید رجایی چالوس، به هر نفر 300 تومان پول میدهند». به امید این که در چالوس 300 تومانی گیرمان میآید، سوار اتوبوس شدم، مسئولان اعزام، اول مخالفت کردند و گفتند: «شما باید همان دیروز میرفتی».
با کلی التماس و خواهش، قبول کردند که بروم، داخل اتوبوس را پاییدم، پیرمردی آن گوشه اتوبوس به صندلی لم داده بود، از یک چشم نابینا بود، بعداً متوجه شدم که از بچههای گلوگاه است، کنارش نشستم، تصمیم گرفتم هرجا که میرود، همراه او بروم، پیش خودم میگفتم اگر بخواهد چیزی بخورد، لابد دلش رحم میآید و به من هم که سن بچهاش را دارم، تعارف میکند. در جاده قائمشهر ـ بابل، اتوبوس برای نماز و غذا ایستاد، مثل برهای پی مادرش که لحظهای از او جدا نمیشود، خودم را به پیرمرد میچسباندم تا حواسش به من باشد و بداند هرجا میرود، من هم با او میآیم. پیرمرد بعد از نماز در نمازخانه رستوران به سالن آمد و سفارش غذا داد، غذا قیمهپلو بود، من هم که کنارش نشسته بودم، همان غذا را سفارش دادم، برای حساب و کتاب، پیرمرد به طرف صندوق رفت، به گمان اینکه حساب غذای مرا هم میکند، کنار صندوق منتظرش ماندم، اما با تعجب دیدم، پیرمرد فقط حساب غذای خودش را کرده و بعد هم از آنجا دور شد، دوست داشتم آن لحظه زمین دهان باز کند و من در آن فرو بروم. با خودم گفتم: «خدایا! حالا چه جوابی به صاحب رستوران بدهم، یک پاپاسی هم توی جیبم پول نیست». یواشکی سرم را گذاشتم پایین و فوری از آنجا دور شدم، هر لحظه منتظر بودم یکی بیاید و از پشت، یقهام را بگیرد و بین زمین و آسمان آویزانم کند، اضطراب مثل خوره به تن و جانم افتاده بود، کلنجار با وجدان هم جای خودش. باز با خودم گفتم: «نمیشود غذا خورد و بیخیال پولش شد، ناسلامتی داریم میرویم جبهه». از خدا خواستم که مثل کمکی که وقت اعزام به من کرد، حالا هم به من توجه کند تا آبروی من پیش همشهریهایم نرود، اتوبوس راه افتاد، از صاحب رستوران خبری نشد، مسیر راه، چشم دیدن پیرمرد را نداشتم، اصلاً آن موقع حکم «ابن ملجم» را برایم پیدا کرده بود. به چالوس رسیدیم، بلافاصله به سمت دفتر روحانیت پادگان «شهید رجایی» رفتم، سیر تا پیاز ماجرا را برایشان تعریف کردم، آنها از این که میدیدند با آن سن کم، اینجور بیتاب ادای دینم هستم، از من خوششان آمد، ولی گفتند، باید هر طوری شده مبلغ غذایی که خوردم را به نیت صدقه، خیرات کنم. مجبور شدم بخشی از 300 تومان خرج سفر را برای غذای رستوران، خیرات کنم، باز هم کمپولی شد همسفر راهم. بالاخره پایم به جبهه باز شد، پیرمرد را دیگر ندیدم تا این که یک روز در پادگان شهید بیگلوی سوسنگرد، چشمم به او افتاد، چادربان یکی از دستهها بود، دل و دماغ خُشوبِش با او را نداشتم، هنوز از کاری که کرده بود، ناراحت بودم. چند روز بعد اتفاقی افتاد و از قضا چادری که پیرمرد چادربانش بود، آتش گرفت و کلی از وسایل بچهها سوخت، از یک طرف ناراحت بودم که چادر آتش گرفته و وسایل بچهها سوخته و از طرفی کمی ته دلم خوشحال بودم که پیرمرد حالا باید کلی حساب کتاب به بالاییها پس بدهد که چرا نتوانسته آتش را مهار کند. * لطفاً یکخورده آنطرفتر نورعلی رمضاننژاد میگوید: چند ماهی از عملیات والفجر هشت، گذشته بود، توی جاده فاو ـ بصره مستقر بودیم، جاده پر بود از خاکریزهای پست و کوتاه، بهخاطر همین مجبور بودیم برای انجام هر کار ساده، نیمخیز راه برویم تا در دید و تیر عراقیها نباشیم. گرفتاری، بیشتر وقتی خودش را نشان میداد که بایستی برای رفع حاجت میرفتیم دستشویی کنار سنگر، فاصله سنگر تا دستشویی 15 متر بود، بچهها برای رفع حاجت چالهای را حفر کردند و دور تا دور آن را با کیسههای شنی پوشاندند تا هم از چشم نیروهای خودی در امان باشند و هم وقتی ترکش عراقیها به دستشویی اصابت کرد، بخورد به کیسهها و به کسی که توی دستشویی است، آسیب نرسد. دستشویی زیر آتش شدید دشمن بود، گلولههای خمپاره 60 مثل باران به نزدیکیهای دستشویی میخورد، تا مجبور نبودیم، خودمان را بیرون سنگر آفتابی نمیکردیم، بچهها طبق تجربهای که بهدست آورده بودند، بعد از هر خمپاره شصتی که به نزدیکی دستشویی میخورد، فرصت را غنیمت میشمردند و با یک حساب سرانگشتی، فاصله زمانی فرود آمدن خمپاره بعدی را حساب میکردند، بعد هم مثل فشنگ که از لوله تفنگ شلیک میشود، سریع میدویدند به طرف دستشویی، همین برنامه برای خارج شدن از دستشویی هم تکرار میشد.
سردار علیاکبر پاشا از فرماندهان اطلاعاتعملیات لشکر ویژه 25 کربلا، خودش را آماده کرد، بعد از این که خمپاره به زمین نشست، تند برود به طرف دستشویی، بیخبر از این که یکی آن تو نشسته است، وقتی آفتابه بهدست، وارد دستشویی شد، دید یکی آنجا برای خودش نشسته، حالا راه برگشت هم ندارد، برگشتن همانا و خوردن یکی از ترکشهای خمپاره 60 همانا، رو کرد به رزمنده و گفت: «ببخشید، لطفاً یک خورده آنطرفتر، اجازه بدهید، پشتمان را به هم کنیم». رزمنده بیچاره که بعد از کلی چشم دوختن، حالا فرصتی بهدست آورده بود تا بیدغدغه برای خودش، راحت باشد، وقتی دید حالا با چه زجری بایستی توی دستشویی بنشیند، شروع کرد به مخالفت کردن، پاشا هم که دید رزمنده به هیچ صراطی مستقیم نیست و پیشنهادش را قبول نمیکند، با کلی احتیاط، راه آمده را برگشت؛ این اتفاق بین بچههای رزمنده آنجا شده بود نقل مجلس، به هم که میرسیدند، میگفتند: «برادر! ببخشید، لطفاً یکخورده آنطرفتر، پشتمان را به هم کنیم». انتهای پیام/86029/ت40
94/07/09 - 12:18
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 32]
صفحات پیشنهادی
دفاع مقدس خالق خاطرات تلخ و شیرین برای رزمندگان بود
به گزارش خبرگزاری بسیج از یاسوج سرهنگ علی قیطاسی مدیر اردویی راهیان نور و گردشگری ناحیه سپاه گچساران یکی از رزمندگان و آزادگان هشت سال دفاع مقدس بوده که خاطره ای جالب و خواندنی از وی را در زیر می خوانیم عملیات والفجر هشت در راستای آزادسازی فاو طراحی شده بود و نیروهای که به منطقفارس گزارش میدهد شهدای افغانستانی در نمایشگاه دفاع مقدس ایران
فارس گزارش میدهدشهدای افغانستانی در نمایشگاه دفاع مقدس ایرانغرفه شهدای افغانستانی در نمایشگاه هفته دفاع مقدس ایران با هدف آشنایی و پیوند دو ملت ایران و افغانستان و آشنایی با رشادتها و حماسهآفرینی 2 هزار شهید افغانستانی دفاع مقدس در بوستان کوهسنگی مشهد دائر شد به گزارش خبرنگارفارس گزارش میدهد دفاع مقدس؛ مثنوی ایثار و شهادت
فارس گزارش میدهددفاع مقدس مثنوی ایثار و شهادتدر هشت سال دفاع مقدس جوانان زیادی جان خود را نثار کردند تا اسلام بر پایه حق و حقیقت بر جای بماند اما آیا اکنون توانستهایم ادامهدهنده راه و پاسخگوی خواستههای آنان باشیم به گزارش خبرگزاری فارس از شرق استان تهران کجایید ای جوانانفارس گزارش میدهد تقدیر از فرمانده برجسته دوران دفاع مقدس در نمایشگاه بزرگ یاد یاران
فارس گزارش میدهدتقدیر از فرمانده برجسته دوران دفاع مقدس در نمایشگاه بزرگ یاد یارانسازمان بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت سپاه استان قم از سردار احمد فتوحی فرمانده برجسته لشکر 17 علی بن ابیطالب ع در دوران دفاع مقدس طی مراسمی در نمایشگاه بزرگ یاد یاران تقدیر کرد به گزارش خبرگزاری فافارس از یک پروژه 20 ساله گزارش میدهد سکون «موزه دفاع مقدس» تبریز در موزه وعدهها
فارس از یک پروژه 20 ساله گزارش میدهدسکون موزه دفاع مقدس تبریز در موزه وعدههادر سالهای گذشته هر شهرداری که در تبریز در سالهای گذشته میخواهد آغاز به کار کند از نخستین برنامههایش اجتماع پدران شهدا و بازدید از پارک موزه دفاع مقدس تبریز است اما این پروژه 20 سال است در حال ساختفارس به بهانه هفته دفاع مقدس گزارش میدهد سربازان عقیدتی در جبهههای معنویت/ طلبههایی که شجاعت را معنا کردند
فارس به بهانه هفته دفاع مقدس گزارش میدهدسربازان عقیدتی در جبهههای معنویت طلبههایی که شجاعت را معنا کردندهمگان بدانند آسایش امنیت و اقتدار امروز را مرهون رشادتهای سربازانی هستیم که بسیاری از آنها حتی برای یک بار نیز نامشان در هیچ جای تاریخ ثبت نشده است به گزارش خبرگزاری فارفارس گزارش میدهد کاهش بروکراسی اداری برای ثبت جانبازی افراد آسیبدیده در هشت سال دفاع مقدس
فارس گزارش میدهدکاهش بروکراسی اداری برای ثبت جانبازی افراد آسیبدیده در هشت سال دفاع مقدسحمایت هر چه بیشتر از مصدومان هشت سال دفاع مقدس و افرادی که بر اثر عوامل متعدد در این هشت سال جنگ تحمیلی دچار صدمه شدهاند نیازمند کاهش بروکراسی اداری است که باید مسئولان بیش از این به این موفارس گزارش میدهد سهم مهم گیلان در دفاع مقدس
فارس گزارش میدهدسهم مهم گیلان در دفاع مقدسمردم سرزمین گیلان با تقدیم بیش از 8 هزار شهید و کمکهای مردمی سهم مهمی در دفاع مقدس داشتند به گزارش خبرگزاری فارس از رشت گیلان با اعزام هزاران تن از رزمندگان به جبهههای جنگ و تقدیم بیش از 8 هزار شهید گلگون کفن و نیز پشتیبانی وصفناپذفارس گزارش میدهد میزبانی روستاهای امامزاده جعفر (ع) و تلخآب شیرین از اردوهای جهادی
فارس گزارش میدهدمیزبانی روستاهای امامزاده جعفر ع و تلخآب شیرین از اردوهای جهادیدر راستای توسعه روستا و مناطق محروم بسیجیان جهادگر گچساران در قالب دو گروه جهادی به روستاهای امامزاده جعفر ع و تلخآب شیرین اعزام شدند به گزارش خبرگزاری فارس از گچساران چندسالی که اردوهای جها۸ سال دفاع مقدس و خاطرات رزمندگان دهلرانی از دفاع
جنگ واژه ای است که هیچ کس با آن نمی تواند پیوند خوبی برقرار کند اما هنگامی که موضوع دفاع از اعتقادات ارزش ها خاک و ناموس در برابر تجاوز دشمنان به میان بیاید جنگ رنگ و بوی دیگری به نام جهاد به خود می گیرد به گزارش خبرگزاری تسنیم از دهلران جنگ واژه ای است که هیچکس با آن نمی تو-
گوناگون
پربازدیدترینها