واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اي هميشه دل به حرص و آز کرده مرتهنشاعر : سنايي غزنوي داده يکباره عنان خود به دست اهرمناي هميشه دل به حرص و آز کرده مرتهناندر آن روزي که خواهد بود عرض ذوالمننهيچ ننديشي که آخر چون بود فرجام کارور سر ميدان نداري طعنه بر مردان مزنگر پي حاجت نگردي بر پي حجت مپوييا ز رعنايي چو گل بر تن بدران پيرهنيا ز بي آبي چو خار از خيرگي ديده مدوزور خليلي غيرت اغيار را در هم شکنگر کليمي سحر فرعون هوا را نيست کنتا کند قصر مشيد ربع و اطلال و دمنهمت عالي ببايد مرد را در هر دو کونعاشق مجبور را زيبا نباشد ما و منبگذر از گفتار ما و من که لهوست و مجازجغد را بوم خراب از طبع دون شد مستکنباز را دست ملوک از همت عاليست جايکي شناسد قدر مشک آهوي خر خيز و ختنکي شناسد قيمت و مقدار در بي معرفتگسترانيدي به جد و هزل طومار سخنناسزايان را ستودن بيکران از بهر طمعننگري تا چند مايه رنج بيند کوهکناز پي آن تا يکي گوهر به دست آرد مگرنه کمست از کان که گنج بهشت ذوالمنننه ز رنج کوه کندن رنج طاعت هست بيشراحت و آرام دل ننهاد جز در رنج تندر ازل خلاق چون تن را و دل را آفريدبا علي بيعت کني و زهر پاشي بر حسندعوي ايمان کني و نفس را فرمان بريگر صمد خواهي چرا باشي طلبکار وثنگر خداجويي چرا باشي گرفتار هواهيچ کس نشنود روز و شب قرين در يک وطنهيچ کس نستود و نپرستيد دو معبود راکرم پيله هم به دست خويشتن دوزد کفنخرمن خود را به دست خويشتن سوزيم مارنج حرث و زرع چه بود پيش نسرين و سمنناز دنيا کي شود با آز عقبا مجتمعنز پي راحت بود محبوس روح اندر بدناز پي محنت گرفتاريم در حبس ابدسوز دل بنگر يکي مر شمع را اندر لگنصدق و معني گر همي خواهي که بيني هر دواننيست جز تسليم مر تير بليت را مجننيست جز اخلاص مر درد قطيعت را دوادر مصاف نيستي هرگز نبيند کس شکناز صف هستي گريز اندر مصاف نيستيدام خود کامي چو گمراهان به گرد خود متنور همي خواهي که پوشي تن به تشريف هديرايض استاد داند شيههي زاغ از زغنصدق و معني باش و از آواز و دعوي باز گردچون من و تو کي کند دل بسته در سرو چمنآنکه در باغ بلا سرو رضا کارد هميخويشتن را نيک ديدستي به چشم خويشتنبا سر پر فضله گويي فضل خود قسم منستباش تا ثعبان مرگت باز بگشايد دهنباش تا ظن خبر عين عيان گردد تراگر همي بايد سهيلت قصد کن سوي يمندر ديار تو نتابد ز آسمان هرگز سهيلبا لبي چون ناردانه قامتي چون نارونايمني از نازکي باشد تني را کو بودباش تا در کف نهندت نامهي سر و علنباش تا اعضاي خود بر خود گوا يابي به حقداني آن گه کاين ترفع بود باد بادخنداني آن گه کاين رعونت بود خواب بيهشانگر چه باشد بس دراز آيد سوي چنبر رسنهست اجل چون چنبر و ما چون رسن سر تافتهچند گويي از اويس و چند پويي در قرنتا ترا در دل چو قارون گنجها باشد ز آزچند بر گفتار بي کردار باشي مفتتناي سنايي بر سناي عافيت بي ناز باشز امتحان اخروي بي شک بماني ممتحنگر کني زين پس بجز توحيد و جز وعظ امتحاناندر آن شير عريني و درين اسب عرندر نمايش و آزمايش چون نکوتر بنگريطاعت زيبا نداري تکيه بر عقبا مزنقوت معني نداري حلقهي دعوي مگير
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 515]