واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
کرد نوروز چو بتخانه چمنشاعر : سنايي غزنوي از جمال بت و بالاي شمنکرد نوروز چو بتخانه چمنشد چو پشت شمنان شاخ سمنشد چو روي صنمان لالهي لعلثور کردار به ما نجم پرنآفتاب حمل آن گه بنمودپر ستارهست جهان را دامناز گريبان شکوفه بادامکند از سحر ز بيجاده مجنهم کنون غنچهي پيکان کردارشاخ چون زلف عروسان ز شکنباغ شد چون رخ شاهان ز کمالباد بيزاست درختان ز فننمرغ ناليد به گلبن ز فنونچون دل خواجه بياراست چمنابر چون خامهي خواجه به سخاداد خلق حسن و خلق حسنخواجه اسعد که عطاي ملکشخصلت سيه بگذاشت وطنآنکه تا سيرت او شامل شدرخت برداشت ز دل رنج و حزنآنکه تا بخشش او جاي گرفتشد چو خرمهره همه در عدنپيش يک نکتهي آن دريا دلکارها داند پيرايهي تنعلمها دارد سرمايهي جانبودش دايرهي شمس لگننکتهي رايش اگر شمع شودياد نارد کسي از مشک ختنذرهي خلقش اگر نشر شودروح محروم نشيند ز شجنگر رسد مادهي عونش به عروقديده معزول بماند ز وسنور وزد شمت هرمش به دماغهمچو در عدن از لعل يمنشادباش اي سخن از دو لب تومدح تو بيشتر آمد ز سخنبه سخن چونت ستايم بر آنککردي آراسته تو از شکر و مننگردن عالمي از بخشش زرطوقي از منت اندر گردنخاصه از جود تو دارد پدرمهمه مدح تو سرايد به دهنهمه مهر تو نگارد به روانعاشق خاک درت بودم مناز بسي شکر که گفتي ز تو اوبيش از آنست که بردم به تو ظنليکن از ديده بناميزد بازجان او باز مرا همچو بدنمن چو جانيام نزديک پدرجاني آورد به نزد تو ثمنپدرم تا که رضاي تو خردچه درافشانده ز درياي فطنبنگر اي جان که اوصاف توتادردي آورد هم از اول دنتا نگويي تو مها کين پسرکگر ز سعي تو بيابد روغنکاين چراغي که برافروختهاندکند از مهر تو عالم روشنتو ببيني که به يک ماه چو ماهاز تو مي خدمت او جويم منپسري داري هم نام رهيخدمت خواجه حسن بنده حسنزان که نيکو کند از همناميتا بود تيزي خنجر ز فسنتا بود کندي خنجر ز سنانباد بنگاه عدوي تو دمنباد بنياد ولي تو جنانبيخ نحس از چمن عمر بکنشاخ سعد از طرف بخت برآرگردن دشمن چون شمع بزنرايت ناصح چون تيغ بدارخيز و بيا ملک سنايي ببينبس که شنيدي صفت روم و چينتا همه جان بيني بي کبر و کينتا همه دل بيني بي حرص و بخلجونه و اسب فلکي زير زينزر نه و کان ملکي زير دستدست نه و ملک به زير نگينپاي نه و چرخ به زير قدمتخت برآورده به چرخ برينرخت کياني نه و او روح وارجسته ز ترکيب شهور و سنينرسته ز ترتيب زمين و زماندعوت او دولتي اندر کمينسلوت او خلوتي اندر نهانتا فلک از جذبهي حبلالمتينبوده چو يوسف بچه و رفته بازتا به نهانخانهي عيناليقينزير قدم کرده از اقليم شکدر صدف گوهر روحش دفينکرده قناعت همه گنج سپهردر کنف نکتهي نظمش مبينکرده براعت همه ترکيب عقلدر هوسش چهره گشايان چينبا نفسش سحر نمايان هندظاهر و باطن همه دل همچو تيناول و آخر همه سر چون عنبداده به مريم زره آستينروح امين داده به دستش چنانکنکتهي او زادهي روحالاميننظم همه رقيه ديو خسيساز نکت رايش و او زان حزينکشوري اندر طلب و در طرببا کف او سنگ نگين تکينبا دل او خاک مثال ينالتا چه کند ملک مکان مکينحکمت و خرسندي و دينش بشستخاک عجم را پسر آبتيندشت عرب را پسر ذواليزناينت حقيقت ملک راستينعافيتي دارد و خرسندييگاه عدو گويد بود اين چنينگاه ولي گويد هست او چنانچون گل و چون سوسن و چون ياسميناو ز همه فارغ و آزاد و خوشچشم نديدست بر ابروش چينخشم نبودست بر اعداش هيچکو ز اثير آمده او از زمينخشم ز دشمن بود و حلم ازوسر که بود تعبيه در انگبينخشمش در دين چو ز بهر جگرابليس از آتش و آدم ز طينکي کله از سر بنهد تا بودجان کدرشان ز انا در انينمشتي از اين ياوه درايان دهربا همهشان کبر و حسد هم قرينيک رمه زين ديو نژادان شهرگه چو سرون سخت مر او را سرينگه چو سرين سست مر او را سرونمهترشان زين دو صفت شد لعينبر همه پوشيده که هم زين دو حالکور شده ديدهي ما بين بينپيش کمال همه را همچو ديوگربهي چوبين و هزبر عرينسوي خيال همه يکسان شدهمزرعهي ديو تکاوش انينوز شره لقمه شده جمله رادر غزل و مرثيه سحر آفرينلاف که هستيم سنايي همهاز سرشان جهل جدا کرده سينآري هستند سنايي وليکزير تک خامه چو دين ست دينگر چه سوي صورتيان گاه شکلچشمهي حيوان ز نم پارگينليک در آنست که داند خردگر چه جنان آمد نزد جنينبس وحش آمد سوي دانا رحمنيست سوي خاص بر آنسان گزينکانچه گزيدست به نزد عوامبيست شمارند به سوي يمينکانچه دو صد باشد سوي شمالنظم سرايند گه آن و گه اينگر چه به لاف و به تکلف چنوگربه نگارند نه شير آفريناين همه حقا که سوي زيرکان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 506]