واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: تبعيد در جزيره ديجيتالي
هواي درياكه طوفانيشد وكشتيشكست، همه غرقشدند بهجز يه نفركه تونست بهكمك تخته شكستهشدهبدنهكشتي،خودشرو بهساحل برسونه.
نویسنده : حسين كشتكار
جزيره متروكه و خالي از سكنه بود. روزهاي اول از خلوت جزيره احساس آرامش مي كرد.اما بعد از مدتي از تنهايي حوصلهاش سر رفت. از بس كسي نبود كه با او صحبت كنه كم كم داشت حرف زدن هم يادش ميرفت. خيلي وقتا اگر پرندهاي ميديد شروع ميكرد به حرف زدن، بعضي وقتها هم با يه سنگ يا چوب يا درخت صحبت ميكرد و اين حرف زدن خيالي ادامه پيدا ميكرد تا مرز فرياد زدن. شايد فكر ميكنيد ديوانه شده بود نه، براي اينكه ميترسيد حرف زدن خودش رو فراموش كنه. يه روز كه براي پيدا كردن غذا بالاي كوه رفته بود از دور چند قايق كنار ساحل ديد. خوشحال شد و به سمت اونها اومد اما به محض اينكه به پايين كوه رسيد اونا رفته بودن . اولشخيليناراحتشداماوقتيدقتكرد متوجه شد در كنار خاكستر آتش مقداري استخوان و يه جمجمه نيمسوخته انسان افتاده.تازه فهميد چه شانسي آورده.درست حدس زده بود اونا از قبيله آدمخواران بودند آنجا بود كه تصميم گرفت زودتر جزيره رو ترك كنه چون احتمال بازگشتشون بود. اين شد كه به فكر چارهاي افتاد. بالاخره اون تونست با تكههاي چوب و مقداري از شاخ وبرگ يه قايق كوچيك بسازه و اون جزيره رو ترك كنه و برگرده به شهر و ديار خودش. بله اينا خلاصهاي از داستان رابينسون كروزوئه است كه احتمالاً شنيدهايد و اگه هم نشنيده بوديد الان خلاصه اش رو نوشتم. حالا براي چي سرتون رو درد آوردم؟ - البته ميتونيد يه قرص مسكني، چيزي بخوريد تا سردرد تون خوب بشه - چون ميخوام داستاني شبيه داستان رابينسون رو براتون بگم. اين رابينسون قصه ما كسي نيست جز يه آقا پسر نوجوان كه تو يه سفر دريايي رو عرشه كشتي نشسته بود و مشغول بازي با تبلتش بود. در همين موقع دريا طوفاني شد. همه به جز رابينسون قصه ما رفتند داخل كابين كشتي. ناخداي كشتي هر چي تذكر داد كه پسر جان دريا خطرناك شده پاشو اينقدر بازي نكن گوشش بدهكار نبود كه نبود. چرا؟چون بدجور گرم بازي شده بود، يه دفعه با تكونهاي شديد موج دريا، كشتي كج شدو آقا پسر افتاد تو دريا. خب، چي فكر كردين؟ غرق شد ؟ نه، چون خوشبختانه جليقه نجات تنش بود فقط از ترس غرق شدن بيهوش شد وقتي بهوش اومد چشماش رو كه باز كرد ديد تو ساحل افتاده و نه خبري از كشتي هست و نه نشوني ازآدميزاد. تازه فهميد كه بله به جز خودش هيچ كس ديگه ا ي تو اين جزيره نيست. شما:«حالاازكجا فهميدهيچ كس توجزيره نيست؟» من: احتمالاً قضيه رابينسونه رو ميدونسته ديگه . بله ميگفتم: رابينسون قصه ما به دور و برش نگاه كرد، ديد چند متر اونطرفتر تبلتش صحيح و سالم افتاده. باز شما: «از كجا معلوم سالم بود؟» دوباره من: « خب اينقد گير ندين ،امتحانش كرد.» آقا پسر از خوشحالي فريادي كشيد و گفت: «يوهوووو تبلتمم اينجاست» اونوقت راه افتاد تو جزيره و اولش تا ميتونست از ميوههاي جزيره خورد. بعدش هم نشست زير يك درخت و مشغول بازي با تبلتش شد. سكوت و آرامش جزيره خيلي لذتبخش بود. كجا از اونجا بهتر. هرروز از انواع ميوههاي جزيره مفت و مجاني ميخورد. شبها تا دير وقت سرگرم بازي با تبلتش بود بعدش هم كه تا نزديكيهاي ظهر ميخوابيد. همه كارش شده بود بازي با تبلت و خوردن و خوابيدن. روزا همينطور ميگذشت . برخلاف داستان رابينسون، اين آقا پسر ما نه دلش براي كسي تنگ شده بود نه به فكر چاره اي براي رفتن. اصلاً بازي با تبلت آونقدر سرگرمش كرده بود كه ديگه يادش رفته بود خونهاي، كسي و كاري، داره. شما: «آخرش چي؟» من: «خب ديگه چي ميخواين بدونين؟ خودتون تا آخر داستان رو حدس بزنيد ديگه. البته اگه فكر كردين رابينسون داستان ما هم بالاخره دلش تنگ ميشه و قايق ميسازه و از اون جزيره نجات پيدا ميكنه نه خير اشتباه ميكنيد. واقعيت اينه كه عادت به بازيهاي رايانهاي خيلي اعتيادآوره و رابينسون قصه ما آونقدر سرگرم بازي بود كه حتي متوجه حضور قبيله آدمخوارها نشد. البته آدمخوارها هم كاري به كارش نداشتند. ميدونيد چرا ؟ چون اونا هم يه چيز جديد ديده بودن و به بازيهاي تبلتش معتاد شده بودن و بهمين خاطرترجيح دادن به جاي خوردنش روزها بنشينن و بازيهاشو تماشا كنند. امان از اين زيادهروي در بازيهاي ديجيتالي!
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۰۵ مهر ۱۳۹۴ - ۱۰:۵۷
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 11]