واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
تا ز سر شادي برون ننهند مردان صفاشاعر : سنايي غزنوي دست نتوانند زد در بارگاه مصطفاتا ز سر شادي برون ننهند مردان صفاخون روان گشتست از حلق حسين در کربلاخرمي چون باشد اندر کوي دين کز بهر حقتا ابد اندر دهد مرد بلي تن در بلااز براي يک بلي کاندر ازل گفتست جانغم کند ناچار خاکي را بنسبت اقتضاخاک را با غم سرشت اول قضا اندر قدرزهره ني کس را که گويد از ازل يک ماجرااهل معني ميگدازند از پي اعلام راهفتصد سال از جگر خون راند بر سنگ و گيانيم روز اندر بهشت آدم عديل ملک بوددر کفارت ملکتي بايست چون ملک سبالحظهاي گمشد ز خدمت هدهد اندر مملکتپاي روحالله ازين بر دوخت نعلين هوابيست سال اندر جهان بيکفش بايد گشت از آنکلاالهي غور بايد تا برآرد بيريادانهي در، در بن درياي الا الله درستوز پي آخر درآرد تير مه باد صبااز کن اول برآرد شعبده استاد فکرنفس گويد تا چه ميخواند برون دل ذکاديده گويد تا چه ميجويد برون از لوح روحو آنچه افزونست از ده هفتخوان هم اژدهاآنچه بيرونست از هندوستان هم کرگدنذهن داند خواند نقش نفخ جان چون انبياروح داند گشت گرد حلقهي هفت آسماندر درون مجنون محرم وز برون فرهاد راگر کوه دجله آن گردد که دارد مردواريار هر سگبان نباشد رازدار پادشاکار هر موري نباشد با سليمان گفتگوحاصل روحست گفتار عزيزان ختابابل نفسست بازار نکورويان چينشرح مسح سر نداند خواند بر لوح صباتا ز اول برنخيزد از ره ابجد مسيحکانچه اينجا درد باشد هست ديگر جا دوادور بايد بود از انکار بر درگاه عشقبا جمال يوسف چاهي ترنج از دست و پاآن نميبينند کز انکارشان پوشيده ماندگر بود در نيم خرما چشم باز و دل گوانقل موجودات در يک حرف نتوان برد سهلچشم زخمي در حيات خويش يحيا از حيابرخلاف امر يزدان در دل خود ره ندادبا چنين پيغمبري چون گفته باشد برملاباز اين خودکامگي بين کز براي اعتبارنعرها از حکم سابق کالصلا اصحابناظاهر ابر جسم آدم خواند کز گندم مخورخطبهي ديوان ديگر بود و نقش کيمياآن سيه کاري که رستم کرد با ديو سپيدچشم کورانه نبيني روشني زان توتياتا برون ناري جگر از سينهي ديو سپيدکز کمند حلقهي نظارگان گردد رهامهره اندر حقهي استاد آن بيند بعدليا برون از حلقهي نظاره چون طفلان دوتايا تمناي سبک دستي توان کردن به عقلاين در اشکار نهنگ افتاده و آن اندر ضياغوطه خورده در بن دريا دو تن در يک زمانديده بر خورشيد تابان افگند بيمقتداخيرگي بار آرد آن را کز براي علم خويشجان چندين جانور حاصل شود در يک نداآب چاهي بايد اندر پيش کز يک قطرهاشدل در و بندد به درد و جان ازو گردد جداوانگهي چون بيند اندر آبدان خورشيد رايوسفي شايد زليخا را به صد گوهر بهاارزد اندر شب ز بهر شاهدي شمعي به جاندر نيابد بخشش بوبکر حق اصطفابس نباشد قيمت گوهر به رونقهاي دردمصطفا داند خبر دادن، ز وحي پادشااز سپيدي اويس و از سياهي بلالبوي دلبر يابد آن لبريز دامن در بکاسوز بايد در بهاي پيرهن تا با مشامباد کبر ار کم نگردد خاک بر فرق کياآتش نفس ار نميرد آب طوفان در رسدچون برآيد با خود آرد ساخته برگ بقامرگ در خاک آرد آري مرد را ليکن ازولاجرم تا در کنار افتاد روزي بينوادر نواي گردش گردون فروشد سيمجوروينهمه بر بام زنگ آخر برآيد اين صدااينهمه در زير سنگ آخر برآيد روزگارتا فرو آيند ازين بام گران چون آسياتا برون آيند از اين تنگ آشيان يکبارگيجفت او حوا نکوتر قصر او دارالفناچون پديد آمد ملال آدم از حور و قصورهر چه نزد حق پيشم افتد گر چه طاعت آن خطاهر چه در دين پيشم آيد گر چه نه سجده صوابچون نمانم بندهاي گويد، سنايي شد فناعمر در کار غم دين کرد خواهم تا مگرتا شوي نزد بزرگان رازدار و آشناآشنا شو چون سنايي در مثال راه عشقاين چنين باشد «اذا جاء القضا ضاق الفضا»تنگ شد بر ما فضاي عافيت بيهيچ جرم«اي نهاده پاي همت بر سر اوج سما»اين جواب آن سخن گفتم که گفته اوستاد
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 441]