تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 27 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):علم میراث گرانبهائی است و ادب لباس فاخر و زینتی است و فکر آئینه ای است صاف.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816214101




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ز مادر هر که دولتمند زايد


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
ز مادر هر که دولتمند زايد
ز مادر هر که دولتمند زايدشاعر : جامي فروغ دولتش ظلمت زدايدز مادر هر که دولتمند زايدگل از وي نافه‌ي تاتار گرددبه خارستان رود، گلزار گرددکند زندانيان را از غم آزادبه زندان گر درآيد، خرم و شادشد از ديدار يوسف باغ خندانچو زندان بر گرفتاران زندانز بند درد و رنج آزاد گشتندهمه از مقدم او شاد گشتنداسير محنت تيمار گشتي،اگر زنداني‌اي بيمار گشتيخلاصي دادي از تيمار و خواري‌شکمر بستي پي بيمارداري‌شسوي تدبير کارش کردي آهنگوگر جا بر گرفتاري شدي تنگز ناداري نمودي غره‌اش سلخ،وگر بر مفلسي عشرت شدي تلخز عيشش قفل تنگي برگرفتيز زرداران کليد زر گرفتيبه گرداب خيال افتاده رختيوگر خوابي بديديي نيک‌بختيبه خشکي آمدي رختش ز گردابشنيدي از لبش تعبير آن خوابز خلوتگاه قربش مانده محروم،دو کس از محرمان شاه آن بومدر آن ماتمکده با وي هم‌آوازبه زندان همدمش بودند و همرازکز آن در جانشان افتاد تابيبه يک شب هر يکي ديدند خوابييکي را مخبر، از قطع حياتشيکي را مژده‌ده، خواب از نجاتشوز آن بر جانشان بار گران بودولي تعبير آن ز ايشان نهان بودجواب خواب‌هاي خود شنفتندبه يوسف خواب‌هاي خود بگفتنديکي را بر در شه بار دادنديکي را گوشمال از دار دادندبه مسندگاه عز و جاه مي‌رفتجوان مردي که سوي شاه مي‌رفتبه وي يوسف وصيت اينچنين کردچو رو سوي شه مسندنشين کردبه پيشش فرصت گفتار يابي،که چون در صحبت شه باريابيکز آن يادآوري وافر بري سودمرا در مجلسش يادآوري زودز عدل شاه دوران بي‌نصيبيبگويي هست در زندان غريبيکه هست اين از طريق معدلت دورچنين‌اش بي‌گنه مپسند رنجور!مي از قرابه‌ي قرب شهنشاه،چو خورد آن بهره‌مند از دولت و جاهکه بر خاطر نيامد چند سال‌اش!چنان رفت آن وصيت از خيالشبر او راه گشايش ناپديدستبسا قفلا که ناپيدا کليدستبه فتح‌اش هيچ صانع را گمان نه،ز نا گه، دست صنعي در ميان نهوديعت در گشادش هر مراديپديد آيد ز غيب او را گشاديبريد از رشته‌ي تدبير، پيوندچو يوسف دل ز حيلت‌هاي خود کندگرفت‌اش فيض فضل ايزدي، دستز پندار خودي و بخردي رستبه خوابش هفت گاو آمد پديدارشبي سلطان مصر آن شاه بيداربه خوبي و خوشي از يکدگر بههمه بسيار خوب و سخت فربهپديد آمد سراسر خشک و لاغروز آن پس هفت ديگر در برابربسان سبزه آن را پاک خوردنددر آن هفت نخستين روي کردندکه دل ز آن قوت بردي، ديده توشهبدين سان سبز و خرم هفت خوشهبر آن پيچيد و کردش سر به سر خشکبرآمد وز عقب هفت دگر خشکز هر بيداردل تعبير آن خواستچو سلطان بامداد از خواب برخاستفراهم کرده‌ي وهم و خيال استهمه گفتند کاين خواب محال استبجز اعراض تدبيري نداردبه حکم عقل تعبيري نداردز روي کار يوسف پرده برداشتجوان مردي که از يوسف خبر داشتکه در حل دقايق خرده‌داني‌ستکه: «در زندان همايونفر جواني‌ستوز او تعبير خوابت آورم باز»اگر گويي بر او بگشايم اين رازچه بهتر کور را، از چشم روشن؟»بگفتا: «اذن خواهي چيست از من؟به يوسف حال خواب شه بيان کردروان شد جانب زندان جوان مردبه اوصاف خودش وصاف حال‌اندبگفتا: «گاو و خوشه هر دو سال‌اندبود از خوبي سال‌ات خبر دهچو باشد خوشه سبز و گاو فربهبود از سال تنگ‌ات قصه‌آورچو باشد خوشه خشک و گاو لاغربود باران و آب و کشت و دانهنخستين سال‌هاي هفت گانهوز آن پس هفت سال ديگر آيدهمه عالم ز نعمت پر بر آيدز تنگي جان خلق آزرده گرددکه نعمت‌هاي پيشين خورده گرددنرويد از زمين شاخ گيايينبارد ز آسمان ابر عطاييز تنگي تنگ‌دستان جان سپارندز عشرت مال‌داران دست دارندکه گويد آدمي نان! و دهد جان»چنان نان کم شود بر خوان دورانحريف بزم شاه دادگر گشتجوان مرد اين سخن بشنيد و برگشتدل شاه از غمش چون غنچه بشکفتحديث يوسف و تعبير او گفتکز او به گرددم اين نکته باوربگفتا: «خيز و يوسف را بياور!ولي گر خود بگويد خوشترست آن»سخن کز دوست آري، شکرست آنببرد اين مژده سوي آن يگانهدگر باره به زندان شد روانهسوي بستان سراي شاه نه گام!»که: «اي سرو رياض قدس، بخرام!که چون من بي‌کسي را، بي‌گناهيبگفتا: «من چه آيم سوي شاهيز آثار کرم مايوس کرده‌ست؟به زندان سال‌ها محبوس کرده‌ستازين غمخانه، گو: اول بفرماياگر خواهد که من بيرون نهم پايز حيرت در رخم کف‌ها بريدند،که آناني که چون رويم بديدندنقاب از کار من روشن گشايندبه يک جا چون ثريا با هم آيندچرا رختم سوي زندان کشيدند؟که جرم من چه بود، از من چه ديدند؟که پاک است از خيانت دامن منبود کاين سر شود بر شاه، روشندر انديشه، خيانت‌پيشگي نيست»مرا پيشه، گناه‌انديشگي نيستزنان مصر را کردند آگاهجوان مرد اين سخن چون گفت با شاههمه پروانه‌ي آن شمع گشتندکه پيش شاه يک‌سر جمع گشتندزبان آتشين بگشاد چون شمعچو ره کردند در بزم شه آن جمعکه بر وي تيغ بدنامي کشيديد؟!کز آن شمع حريم جان چه ديديد،چرا ره سوي زندان‌اش نموديد؟ز رويش در بهار و باغ بوديد،کي از دانا سزد بر گردنش غل؟بتي کزار باشد بر تنش گل،به پايش چون نهد جز آب، زنجير؟گلي که‌ش نيست تاب باد شبگيربه تو فرخنده‌فر هم تاج و هم تخت!زنان گفتند کاي شاه جوان‌بخت!بجز عز و شرفناکي نديديمز يوسف ما بجز پاکي نديديمکه بود از تهمت، آن جان جهان، پاکنباشد در صدف گوهر چنان پاکزبان از کذب و جان از کيد، رستهزليخا نيز بود آنجا نشستهرياضت‌هاي عشقش، پاک کردهز دستان‌هاي پنهان زير پرده،چو صبح راستين، از صدق دم زدفروغ راستي‌ش از جان علم زدمنم در عشق او گم کرده راهيبگفتا: «نيست يوسف را گناهيدر آن غم‌ها از غم‌هاي من افتادبه زندان از ستم‌هاي من افتادکنون واجب بود او را تلافيجفايي کو رسيد او را ز جافيبه صد چندان بود يوسف سزاوار»هر احسان کيد از شاه نکوکارچو گل بشکفت و چون غنچه بخنديدچو شاه اين نکته‌ي سنجيده بشنيدبدان خرم سرا بستان‌اش آرنداشارت کرد کز زندان‌اش آرندمقام شه نشايد جز سر تختبه ملک جان بود شاه نکوبخت
#سرگرمی#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 461]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن