واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
چو با آن کشتهي سوداي يوسفشاعر : جامي ز حد بگذشت استغناي يوسفچو با آن کشتهي سوداي يوسفبه صد مهرش به پيش خويش بنشاندشبي در کنج خلوت دايه را خواندچراغ افروز جان روشن من!بدو گفت: «اي توانبخش تن من!ور از تن، شير رحمت خوردهي توستگر از جان دم زنم پروردهي توستبه منزلگاه مقصودم رساني؟چه باشد کز طريق مهربانيچه خيزد از ملاقات آب و گل را؟»چه پيوندي نباشد جان و دل را،که نيد با تو از حور و پري ياد!جوابش داد دايه کاي پريزاد!که بربايد دل و دين خردمندجمال دلربا دادت خداوندنهي عشق نهان در سنگخارابه کوه ار رخ نمايي آشکارا،درخت خشک را در جنبش آري!چو بخرامي به باغ از عشوه کاري،چرا چندين کشي آخر زبوني؟بدين خوبي چنين درمانده چوني؟به راه لطفش آر، از لطف رفتار!به رفتار آور اين نخل رطب بار!که از يوسف چه ميآيد به رويم!زليخا گفت کاي مادر چه گويمچسان جولانگري با وي کنم ساز؟نسازد ديده هرگز سوي من بازبلاي من ز ناپروايي اوستنه تنها آفتم زيبايي اوستکه: «اي حور از جمالت برده مايه!جوابش داد ديگر باره دايهکز آن کار تو را خيزد قراريمرا در خاطر افتادهست کاريکه سيم آري به اشتر، زر به خروارولي وقتي ميسر گردد آن کاربگويم تا در او صورت گشايي،بسازم چون ارم، دلکش بناييکشد شکل تو با يوسف هم آغوشبه موضع موضع از طبعش هنر کوشدر آغوش خودت هر جا ببيند،چو يوسف يک زمان در وي نشيندشود از جان طلبکار وصالتبجنبد در دلش مهر جمالتبرآيد کارها ز آنسان که داني»ز هر سو چون بجنبد مهربانيبه هرچ از زر و سيماش بود مايهچو بشنيد اين حکايت را ز دايهبدان سرمايه کرد آباد او رابر آن دست تصرف داد او راکه چون شد بر عمارت، دايه گستاخ،چنين گويند معماران اين کاخبه هر انگشت دستش صد هنر بيشبه دست آورد استادي هنرکيشقوانين رصد را رهنماييبه رسم هندسي کار آزمايينمودي کار پرگار از دو انگشتچو از پرگار بودي خالياش مشتبر او آن کار بيمسطر شدي راستچو بهر خط ز طبعش سر زدي خواستبر ايوان زحل بستي مقرنسبه جستي بر شدي بر تاق اطلسز خشت خام گشتي نرمتر، سنگچو سوي تيشه کردي دستش آهنگ،هزاران طرح زيبا ساز کرديبه طراحي چو فکر آغاز کردي،سبک، سنگ گران از جا پريديبه سنگ ار صورت مرغي کشيديزر اندودهسرايي کرد بنيادبه حکم دايه زريندست استاد،چو هفت اورنگ بيمثل زمانهدر اندرهم، در آنجا هفت خانهصقالت ديده و صافي و خوشرنگمرتب هر يک از لون دگر سنگکه هر نقشي و رنگي بود از او گمبه هفتم خانه همچون چرخ هفتمز وحش و طير، زيبا شکلها ساختمرصع چل ستون از زر برافراختغزالي ناف او پر مشک اذفربه پاي هر ستوني ساخت از زربه دمهاي مرصع در تبخترز طاوسهاي زرين صحن او پرکه مثلش چشم نادر بين نديدهميان آن درختي سر کشيدهز زر اغصانش، از پيروزه اوراقز سيم خام بودش نازنين ساقزمرد بال، مرغي لعل منقاربه هر شاخش ز صنعت بود طيارنديده هرگز از باد خزان خمبناميزد! درختي سبز و خرممثال يوسف و نقش زليخادر آن خانه مصور ساخت هر جاز مهر جان و دل با هم معانقبه هم بنشسته چون معشوق و عاشقز حسرت در دهانش آب گشتياگر نظارگي آنجا گذشتيبر او تابنده هر جا ماه و مهريهمانا بود سقف آن سپهريز چاک يک گريبان بر زده سرعجب ماهي و مهري! چون دو پيکرچو در فصل بهاران تازه گلزارنمودي در نظر هر روي ديواردو شاخ تازه گل پيچيده با همبه هر گل گل زمينش بيش يا کمدو گل با هم به مهد ناز خفتهز فرشش بود هر جايي شکفتهتهي ز آن دو درام و درايدر آن خانه نبود القصه يک جايبه يوسف شد فزون شوق زليخاچو شد خانه بدين صورت مهياشود ز آن نقش، حرف شوق خوانانبلي عاشق چو بيند نقش جاناناسير داغ بياندازه گردداز آن حرف آتش او تازه گرددبه تزييناش زليخا دست بگشادچو شد خانه تمام از سعي استادجمال افزود از زرين سريرشزمين آراست از فرش حريرشرياحين بهر عطرش در هم آميختقناديل گهر پيوندش آويختبساط خرمي انداخت آنجاهه بايستنيها ساخت آنجانميبايستاش الا يوسف و بسدر آن عشرتگه از هر چيز و هر کسبه صدر عزت و جاهاش نشاندبر آن شد تا که يوسف را بخواندبه زلف سرکشش آرام گيردز لعل جانفزايش کام گيرد
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 284]