-
چو با آن کشتهي سوداي يوسفشاعر : جامي ز حد بگذشت استغناي يوسفچو با آن کشتهي سوداي يوسفبه صد مهرش به پيش خويش بنشاندشبي در کنج خلوت دايه را خواندچراغ افروز جان روشن من!بدو گفت: «اي توانبخش تن من!ور از تن، شير رحمت خوردهي توستگر از جان دم زنم پروردهي توستبه منزلگاه مقصودم رساني؟چه باشد کز طريق مهربانيچه خيزد از ملاقات آب و گل را؟»چه پيوندي نباشد جان و دل را،که نيد با تو از حور و پري ياد!جوابش داد دايه کاي پريزاد!که بربايد دل و دين خردمندجمال دلربا دادت خداوندنهي عشق نهان در سنگخارابه ک