واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
همه روي زمين نفاق گرفتشاعر : اوحدي مراغه اي مردمي ترک اتفاق گرفتهمه روي زمين نفاق گرفتمصحفي ماند و کهنه گوري چنداز حقيقت به دست کوري چندسر قرآن کسي نميجويدکور با کس سخن نميگويدنقد تحقيق ازين ميان بردندروح قرآن بر آسمان بردندپيش نيکان قيامت اين باشدروز بد را علامت اين باشدبيريا دم نميزند مرديدر جهان نيست صاحب درديروش و سيرت سلف بنماندشرع را يک تن خلف بنماندهمه زرقست و شيد قاف به قافروي گيتي پر از صلف شد و لافصادقان را به خون دل کشتنداهل زرق و نقاق هم پشتندراستي در زمانه نيست پديدراستي را نشانه نيست پديدبه حجاب خمول مستورستمرد معني ازين ميان دورستچهرهي مردمي نهفته بماندچشم اخلاص و صدق خفته بماندديده ور شو که نيست خير امروزبيخطر نيست کار سير امروزبه ريا روي دين بپوشيدنداهل مکر و حيل بکوشيدنددين چو سيمرغ رو به قاف آوردسخن صدق سر بلاف آوردبا چنينها بهوش باش، اي دلطالبي، چشم و گوش باش، اي دلگذرت جمله بر سر چاهستکه بسي دام و دانه در راهستهمه در نيل غرق و گشته نهانچو نهنگند باز کرده دهاندست غولت به دام در نکشدتا نهنگت به کام در نکشدگرد او چند ناتراشيدهپير شياد دانه پاشيدهسرکه بر روي نان و تره زدهريش را شانه کرده، پره زدهسر خود را فرو کشيده به فکرپنج شش جا نهاده حلقهي ذکريا که سازد برنج و برياني؟تا که ميآورد ز در خواني؟کش تخلص به نام زر نکندسخني از درون بدر نکندپر بري، زود در بغل گيردکم بري زر، ز زرق نپذيردندهد باز اگر دهي، دانمگر چه گويد که: هيچ نستانمجستجوي دليل ناچارستدل آنرا که درد اين کارستسر به فرمان فگنده باشيمشزندهاي کو؟ که بنده باشيمشزنگ مردي و بوي نامردان؟چند ازين هايهوي بيدردان؟صيد را گرگ اين تهامه شدههمچو گردون کبود جامه شدهوز درون صدهزار مابونياز برون خرقههاي صابونيکار بندند عرف و عادت راچون بيابند نو ارادت رابر دلش حب مال سرد کنندجامهي زرق و شيد زرد کنندتا در افتد زنان خلق به شرمببرندش به دعوتي دو سه گرمکاي پسر، وقت ميرود، دريابپس به رمزش درآورند از خوابور نداري درين ميانه مباشگر مريدي کجاست سفرهي آش؟که: دم نقد را غنيمت داندردمند از دم عزيمت خوانساده دارا درافگنند به دامبه فريب وخيم و دانهي خامناخن اندر قفا و سر در پيشاز ميانشان برون رود درويشاز در و کوچه اقچه وام کندروي در روي ننگ و نام کندپير و همخرقه را پلاو دهددرمي چند را بلاو دهدبا مريدان سخت پيشانيببرد شيخ را به مهمانيآستين از دو دست باز کشندصوفيان سفره را فراز کشندخود نگويند کز کجا قرضست؟همه در هم خورند کين فرضستمخور اين نان و آش، خون خور خونکودکان ناشتا، پدر مديوننام آتش چرا نهي بردود؟فقر بيرون ز ازرقست و کبودجرم او نيست، ديدهها کورستحقه خالي و بوالعجب عورستپير محراب کوب منبر سوزشب کس را کجا کند چون روز؟تا ازو ديگري نياموزدشيخ بايد که سيم و زر سوزدزان بهشتي چرانياموزي؟گر نداني تو اين درم سوزيپس به پيلي درم يخ آبي ساختکو به عمري چنين کتابي ساختشاه را طرح دادن ايشانبنگر پيل مات درويشاننه چنين روبهان و گرگانندشيخ ما آنچنان بزرگانندقلعهاي برگشاي و کاري کنمتصرف شدي، شکاري کنلاغران را مکش، که مردارندتو کت اين گاوهاي پروارنددر فريب تواند، تا دانيايکه اندر فريب ايشانيکاه پيشت نهند و سنبوسهگر دهندت به دست بر بوسهگاه پيش ملک دوانندتگه به باغ و به خانه خوانندتبه شود، حرمتش زيادت کنخواجه رنجور شد، عيادت کنوين درآمد، نگر سالش چيست؟آن نيامد ببين که: حالش چيستتن بهل، تا درو همي دوسنددست بگذار تاش ميبوسندمدح گويند، تا غرور کنيشعر خوانند، تا تو شور کنيور برقصي، به عيب مرد شوندگر نيايي به رقص، سرد شوندوان سفر ميکند، چنين منشيناين يکي از سفر رسيد، ببينبروي جمله در مجاز استندنروي از در تو باز استندببرد دوستي به پنهانيبا رفيقانت ار به مهماني« فقنا ربنا» زکين شکمزان ميان گر بود مريدي کمتن خود را به کارشان دادهتو چو اشتر مهارشان دادهکي تواني که با خدا باشي؟روز و شب چون درين بلا باشيدانهشان پر مخور، که دامند اينخاص خودشان مکن که عامند اينگر تمامي تو ناتمامي چيست؟رد عام و قبول عامي چيست؟بعد از آن همچو بز ببازندتگوسفندي به سفره سازندتگر بلغزي ترا درشت زننداز براي تو گر چه مشت زننددر گماني که رفتي و رستيلوت خوردي و زله بر بستيخانهي نقرهخشت ميخواهنداين جماعت بهشت ميخواهندميوههاي شگرف و مرغ و کبابحور و غلمان و جوي شير و شرابورنه بنشين، به ريش خويش مخندگر تواني تو بر گشاي اين بندمردمان را چه خواني از چپ و راست؟چون نداني که اين بهشت کجاست؟چون زند همت تو زرين خشت؟تو که پولي نميتواني هشتنيک ترسم تو بد فرومانيگر بپرسم به خود فرو مانيخلق را بر دلت گمان دگرستبه تو پندار مردمان دگرستحکم داري بر آنچه ميجوييکه سخن با خدا هميگوييوانکه را رد کني به زشتي شدهر کرا بر کشي بهشتي شدجز دل گرم و آه سردت نيستبه شب و روز خواب و خوردت نيستورنه نامت باقچه نفروشنددر قبولت به اين همي کوشندهرزهاي چند بر دراييدنفقر اگر خوردنست و گاييدنبر سر جاه و ملک و شوکت و مالهمه را بهتر از تو هست اين حالرقعه بر دلق پارهي خود کنبرو، اي خواجه، چارهي خود کنوين برنج و ترنج خوردن توزهر مارست گنج بردن توبرساند مراد را به مريداينکه گفتي که مرشدست مفيدزانکه رسوا شد از نمايش توفارغست او ازين ستايش توميپزي ديگ او، که آش خوريميفروشي، که خود بهاش خوريچه فروغت دهد چراغ کسان؟ميوه تا کي خوري ز باغ کسان؟چوب همسايه سوختن تا چند؟نام مردم فروختن تا چند؟حال آن ترکمان و آن طرارهست حال شما درين بازاربه بهشتت کجا تواند خواند؟آنکه از خود مگس نداند راندچون رخ دوستان برافروزد؟وانکه از خشم دشمنان سوزدکمرش بر ميان عور مبندبر وي اين نام را به زور مبندصلواتي ميان هنگامهپيش ما چيست نشر اين نامه؟تا بليسي تو در ميانجي دستچشم صد کون خر بخواهي بستکار من نيست چوب بد مرديبه نصيحت نکو نميگرديمگر ايزد کند مکافاتتپر شد اين شهر و ده ز آفاتتهنر و نام او بپوشانيديگ اهل هنر بجوشانيبه ديار تو ارجمند شودتا مبادا که سربلند شوديا کند قصد رزق و روزي توبدهد شرح شهر سوزي توجز مقلد ترا که داند شيخ؟اهل داند ترا بخواند شيخ
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 450]