واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
حال و کار جهان خيالاتستشاعر : اوحدي مراغه اي نظري کن که: اين چه حالاتست؟حال و کار جهان خيالاتستنقش او باژگونه بيني از آبهر چه هست اندرين جهان خرابيا خود اينها به خواب ميبينيتو هم اينها در آب ميبينيگريه شادي و خنده غم، دريابماتمت سور باشد اندر خوابزانکه او را بخواب ميبينيزنگي است آنکه گفتهاي چينيدر جهان هر کسي و حاصل اورخ زنگي مبين، ببين دل اوبه زر و مي که تيره باشد و تنگدل زنگي که او ندارد رنگروشنش دار روي و ميبين فاشبه سپيد و سياه غره مباشچون بميري تمام دريابيتا چنين زندهاي تو در خوابيبه چنين راز ره تواند بردهر که پيش از اجل تواند مردپيش داننده باد باشد، بادهر چه را نيست بر خرد بنيادور تني آش و آب و نان ميجويگر تو جاني، غذاي جان ميجويخفته و بيخبر به دست آييپرخوري زين شراب، مست آييخوردن گاو کرد و خفتن خرآنکه آمد ز راه عقل بدرمار او هر دمي به سوراخيدست او هر دو روز بر شاخيپشتش از بار خرزه خم گرددروغنش در چراغ کم گرددتا که از دردشان فرو ميردهر دمي دلبري همي گيردنام اين قوم خود نداني بهمرگ ازين نوع زندگاني بهياري از روشنان چرخ طلبچه وفا خيزدت ز يار جلب؟وز جلب جز خرابه دهليزيحاصل از يار نيست جز تيزيعرض و مال و زرش مباح شدهمرد کناس مستراح شدهبجزين خورد و خفت حالي هستعقل را روي در کمالي هستروي اين راز بر تو پنهانستتا زبان تو اين و فعل آنستسر به سوي غضب کشد بازتچون که شهوت شود هم آوازتببرد خشم حلق جانت رابر فروز غضب روانت راشهوتت مغز جان تباه کندغضبت روي دل سياه کندکام خويش از عروس جان بردارغضب و شهوت از ميان برداررايگانش مده،که پارهي تستنطفهاي را که پشتوارهي تستزود اندر مشيمهاي ريزياين چنين نطفه را تو برخيزيبدر آيد ستوده فرزنديبود اندر مشيمه يک چنديز آتش و آب باز دارندشچند روزي به ناز دارندشنوجواني شود سگالندهپس از آن همچو سرو بالندهبه زن و بچه پاي بند شودآتش شهوتش بلند شودمن و مايي ز خويش بر سازدسر و ريشي دروغ بترازدشهوتش موش در جوال کشدغضبش حلق در دوال کشداين چنين تا به حالت پيريميرود چون سگان زنجيريبستن پا و دست فرمايدضعف شستش نشست فرمايدزحمت دختر و پسر گرددمدتي اينچنين به سر گرددهمه در قصد مال و جانش همزن ازو سير و بچگانش همبرود زين سراي بوالهوسانبه دعاي خود و دعاي کسانبر سر حفرهاي دوانندشزود بر تختهاي نشانندشبه سر مال او فراز آيندبنهندش به خاک و باز آيندبه شبي جمله را بپردازندخانه را غارتي در اندازندآن فغاني که: از چه زود نمرد؟اين حسابي که: چند مظلمه برد؟خواجه در دام و گفتگوي از دمگور پر مار و خانه پر کژدمکه بگو: تا ترا خداي که بود؟بر سر آيند مالکانش زودچون سخن را جواب نتوانددر سالش کشند و درمانددر شب اولش بسوزانندآتش خشم بر فروزانندنهلندش دمي به يوسيدناينچنين تا به وقت پرسيدنبه چکار آيد آن و اين چکند؟بودن و رفتن چنين چکند؟دين و دنيي چنين زيان کردندجاهلاني که کار نان کردندبهر چيزي که زود بگذاريچند ازين رنج و چند ازين خواري؟چون نشان سمک نداني و طيزمرغ و ماهي چه ميکشي در دير؟سر خود را به دردسر چه دهي؟مهر خود را به مهر زر چه دهيغم اوخور، چو ميکني کاريدر نگر تا: کجاست غمخواري؟بر ستم پيشگان شکستآوردل درماندگان به دست آورحالتي هست و شرح خواهم دادبجزين گفتها که کردم يادليک سرمايهي سعادت بودگر چه آن جمله عرف و عادت بوداين سعادت طلب تواند کردچون مدب شود به آنها مردراه را بر تو کردهاند آسانپيش ازين سالکان و غواصانبچه نوع از جهان برون رفتند؟راه ايشان ببين که:چون رفتند؟روز راحت مبين و شب مغنوگام بر گامشان نه و ميرونتوان رفت جز به رنج و عناکين طريق رياضتست و فناترک دنيا بکن، که آسان شدگر دلت زين سخن هراسان شد
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 280]