واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین:
گفتوگو با زنیکه2 سال از مادریاش برایکودکیکه به فرزندی گرفته است،میگذرد دخترم معجزه زندگی ماست
مادر است. مثل خیلی از مادرهای دیگر شب تا صبح بالای سر فرزندش بیدار مانده، برای غذاخوردنش هزار بازی و ادا درآورده، دستش را گرفته و پابهپایش راه رفته و دل به دلش داده است. زنی که آن سوی تلفن به سوال ما جواب میدهد، مادر است.
شک نکنید! حتی اگر دو سال و چهارماه و 11 روز از مادریاش برای فرزندی گذشته باشد که خودش او را به دنیا نیاورده؛ فرزندی که در صفحه آخر شناسنامهاش یک عبارت کوتاه ذکر شده: صدور شناسنامه طبق حکم دادگاه! ردش را با کمی جستوجو در یکی از سایتهای پربیننده که زنان باردار و نابارور کشورمان عضوش هستند، پیدا میکنیم. به شرطی راضی به گفتوگو میشود که حرفهایی نزنیم و نشانیهایی ندهیم که باعث شود کسی او را بشناسند. میگوید چه فرقی میکند بنویسید یک مادر! چه فرقی میکند به چه نامی صدایش بزنیم یا اسم فرزندش چه باشد. پس ما مینویسیم «روایت مرجان و سها» و شما هر نامی که دوست دارید، بخوانید.
شما و سها چطور به هم رسیدید؟ خیلی سخت. بعد از شش سال انتظار و درمان . شما نابارور بودید یا همسرتان؟ شوهرم نابارور بود. تا دو سال اول ازدواجمان بچه نمیخواستیم. صبر کرده بودیم که همدیگر را بهتر بشناسیم و زندگیمان روی روال بیفتد. بعد نصیحتهای مادرهایمان شروع شد. میگفتند حالا وقتش است بچهدار شوید. فکرش را میکردید به این همه مشکل بخورید؟ اصلا... اصلا. وقتی پنج ماه گذشت و دیدیم از بچه خبری نیست رفتم پیش متخصص زنان. خندید و گفت چقدر عجله داری. بعد گفت اول برای شوهرت یک آزمایش ساده مینویسم، جوابش که آماده شد نوبت خودت میشود؛ اما امان از همان آزمایش ساده. اسپرمهای همسرم زیر هزار عدد بود؛ یعنی احتمال باروری تقریبا صفر. از فردای همان روز افتادیم دنبال درمان. با مراکز مختلف تماس گرفتیم. همه برای شش ماه بعد وقت میدادند. به جدایی فکر نکردید؟ چندماهی حالم خوب نبود، اما هیچوقت به جدایی فکر نکردم. البته شوهرم مرد خیلی خوبی بود، همان وقتی که دکتر به صورت قطعی گفت بچهدار نمیشود، به من حق داد هروقت بخواهم از او جدا شوم. اما من همیشه امید داشتم درمان شود. خانوادههایتان هم در جریان مشکل قرار گرفتند؟ نه چیزی نگفته بودیم. وقتی از ما درباره بچه میپرسیدند میگفتیم هنوز زود است و خودمان بچهایم. بعد چه شد؟ رفتیم مرکز ابنسینا و پروسه درمان طولانیای را طی کردیم. درتمام آن روزها من همیشه فکر میکردم بالاخره راه حلی پیدا میشود. بعد از کلی آزمایش، سونو گرافی و... استفاده از اهدا را به ما پیشنهاد کردند که هردونفرمان قبول کردیم. همسرم میگفت همین که تو حس مادر شدن داشته باشی من راضیام. پروسه اهدا هم خیلی خوب پیش رفت و فکر میکردیم همه چیز عالی است. دکتر میگفت در زمان عمل، تخمکگذاری خیلی خوب انجام شد حتی تعدادی از تخمکها را اهدا کردم. اما نمیدانم چه شد که نتوانستم سهجنینی را که برایم گذاشته بودند، حفظ کنم. از نظر روحی دوباره به هم ریختم. شوهرم گفت میتوانیم دوباره در نوبت اهدا قرار بگیریم. یکسال و چهارماه بعد دوباره در ابنسینا این پروسه تکرار شد و باز هم هیچ اتفاقی نیفتاد. همان موقع من به همسرم گفتم بیا برای فرزندخواندگی اقدام کنیم. از درمان ناامید شدید؟ نه. واقعیت را قبول کردم. مشکل همسرم که قابل درمان نبود. در تمام این سالها فقط من تلاش میکردم حداقل بچه از خودم باشد، در رحم خودم رشد کند، اما نشد. دوره خیلی سختی بود. بعد چه کار کردید؟ روزهای اول کارم این بود که بنشینم پای اینترنت و درباره فرزندخواندگی اطلاعات پیدا کنم. همان موقع عضو یکی از سایتهای معروف مخصوص مادران باردار شدم. با آدمهایی که شرایطی شبیه خودم داشتند دوست شدم. از وقتی با آنها آشنا شدم ادامه مسیر برایم خیلی راحتتر شد. بعد از این که دیدم همسرم هم در این تصمیم مصر است رفتیم بهزیستی شمیران و شرایط فرزندخواندگی را از آنجا پیگیری کردیم. آنجا به ما فهرست مدارک مورد نیاز را دادند. چه مدارکی لازم بود؟ اول باید یک دادخواست فرزندخواندگی از دادگاهی که نزدیک محل سکونت مان بود تهیه میکردیم. این دادخواست برای صدور اعلامیه دادگاه به جاهایی مثل کلانتری برای بررسی صلاحیت اخلاقی من و همسرم، پزشکی قانونی برای بررسی سلامت روانی و اعتیاد و نداشتن بیماریهای خطرناک و... بود. درمرحله بعدی باید نابارور بودن من و همسرم تائید میشد. باید گواهی عدم سوءپیشینه میگرفتیم. ما همه این مدارک را تهیه و آنها را به دادگاه ارائه کردیم. بعد حکم صادر شد و ما برای تشکیل پرونده به بهزیستی معرفی شدیم و در دوره انتظار قرار گرفتیم. درباره جنسیت و سن بچه هم همان موقع از ما پرسیدند که ما دختر بین شش ماه تا یکسال را انتخاب کردیم. میدانستید دوره انتظار چقدر طول میکشد؟ متفاوت بود. بعضیها تا دو سه سال هم منتظر مانده بودند؛ اما برای ما یک سال و سه ماه طول کشید. در این مدت چه کار میکردید؟ پشیمان نشدید؟ نه اصلا پشیمان نشدیم؛ البته خانواده هایمان منتظر معجزه بودند و فکر میکردند مشکلمان حل میشود، اما خودمان میدانستیم این امکان برای ما وجود ندارد. آن موقع من سرخودم را با کتاب گرم میکردم. مثلا کلی کتابهای تربیت فرزند خواندم. یک روزهایی هم با همسرم میرفتیم بازار و سیسمونی میخریدیم. خانوادههایتان در جریان بودند؟ فقط پدرومادر من و همسرم. به هیچکس دیگری نگفتیم و هنوز هم کسی نمیداند. درباره بچهای که قرار بود به فرزندی قبول کنید خیالپردازی هم میکردید؟ خیلی زیاد. من دوست داشتم شبیه خودم و همسرم باشد. همیشه این ترس را داشتم که چهره اش جوری باشد که هرکسی میبیند حدس بزند بچه ما نیست. آن موقع من هر روز منتظر بودم از بهزیستی زنگ بزنند و بگویند نوبت شما شده است. بعدها فهمیدم همسرم هم هر ماه به بهزیستی زنگ میزده و این قضیه را پیگیری میکرده تا این که بالاخره یک روز شوهرم زنگ زد و گفت حاضر شو باید برویم بهزیستی. شورای نهایی میخواست برگزار شود. چه احساسی داشتید؟ خوشحال خوشحال. اصلا در حال خودم نبودم. اگر یک مادر 9 ماه برای بچهدارشدنش انتظار میکشد، بجز آن سالهای طولانی درمان، من یکسال و سه ماه منتظر تولد بچه ام بودم. باورم نمیشد بالاخره نوبت ما شده است. مدام با خودم میگفتم یعنی بچهای که قرار است به ما بدهند چه شکلی است؛ البته هنوز تا تحویل فرزند یک ماه مانده بود. چون باید منتظر میشدیم نتیجه شورا معلوم شود که خوشبختانه شورا هم با تحویل دختر زیر یک سال، یعنی همان چیزی که خواسته بودیم موافقت کرد. بعد از بهزیستی، معرفینامه به شیرخوارگاه را گرفتیم و رفتیم دم در شیرخوارگاه. فقط شما و همسرتان؟ بله، چون میترسیدیم مشکلی پیش بیاید و در فرزندخواندگی وقفه بیفتد نمیخواستیم بقیه را امیدوار کنیم. آن روز هم دوتایی هشت صبح رفتیم دم در شیرخوارگاه. تا ساعت 10 و 30دقیقه منتظر شدیم. گفتند بچهای را که قرار است به ما بدهند برده اند حمام. تا این که بالاخره دخترم را به ما نشان دادند. اصلا باورم نمیشد. به نظرم چشمهایش خیلی شبیه خودم بود. همانجا مهرش افتاد توی دلم. همیشه میترسیدم نکند دوستش نداشته باشم؛ اما همین که مددکار بهزیستی سها را گذاشت توی بغلم، همه این فکر و خیالها تمام شد. همان روز سها را به شما تحویل دادند؟ نه، دو روز طول کشید. باید به یک پزشک معتمد مراجعه میکردیم و تائید سلامتش را میگرفتیم و بعد هم تائید مجدد حکم دادگاه تا بهزیستی نامه تحویل قطعی سها را به ما میداد. سها چند ماهه بود؟ با این که ما دختر بین شش ماه تا یکسال خواسته بودیم، اما سها 3 ماه و 20 روزه بود؛ خیلی کوچولو و نحیف. به زور وزنش به 5/5 کیلو میرسید. حس مادری همانطور بود که فکر میکردید؟ خیلی بهتر بود. آرامشی که با آمدن سها به زندگی من و همسرم برگشت حتی قابل مقایسه با روزهای اول ازدواجمان هم نیست. همان چند روز اول آنقدر به هم اخت شدیم که انگار صدسال است با هم هستیم. همیشه به شوهرم میگویم سها معجزه زندگی ماست. برخورد خانوادههایتان چطور است؟ خیلی خوب. حتی بهرویمان نمیآورند؛ مثلا تا حالا چندبار مادرشوهرم گفته سها چقدر شبیه خودت است مرجان. نمیدانید از شنیدن این حرف چقدر خوشحال میشوم. مادری کردن برای سها سخت نیست؟ مادری برای همه مادرها همانقدر که سخت است، شیرین است. من حس میکنم مسئولیتم بیشتر از مادرهایی است که بچه خودشان را بزرگ میکنند. چون سها میتوانست به یک پدرومادر منتظر دیگر برسد و شاید سرنوشت بهتری پیدامی کرد. بهخاطر همین تمام تلاش من و همسرم این است که بخوبی بزرگش کنیم. وقتی بزرگ شد درباره این که فرزندخوانده است چیزی به او میگویید؟ نمیدانم. الان که تصمیمش را ندارم، اما شاید بعدها نظرم عوض شد. مینا مولایی جامعه
دوشنبه 2 شهریور 1394 04:45
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 37]