محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1826350216
عملیات رمضان به روایت شهید احد محرمی علافی/2 با یک لگد محکم مسأله را حل کردم!
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: عملیات رمضان به روایت شهید احد محرمی علافی/2
با یک لگد محکم مسأله را حل کردم!
دو دستی اسلحه را چسبید و گفت: «این اسلحه سازمانی من است، اگر بدهم یقهام گیراست!» گفتم: پسر! اینجا توی این وضعیت، سازمان کجا بود، بده من آن لامصب را!
به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، عملیات رمضان به تاریخ 22 تیر 61 با هدف ورود به خاک عراق توسط رزمندگان ایرانی آغاز شد. این عملیات برون بروزی به این دلیل بود که پس از آزادی خرمشهر حالا باید به صدام درس عبرتی داده میشد که اگر چه او جنگ را آغاز کرده اما نمی تواند هر زمان که بخواهد قائله را تمام کند. این عملیات با مشکلات فراوانی مواجه شد و به دلیل گستردگی طرح حمله شکست خورد. حاج احد محرمی علافی (دایی) از نیروهای اطلاعات عملیات لشکر 31 عاشورا بود که خاطرات خود را از روزهای پیش از شروع عملیات رمضان آغاز کرده و اینگونه روایت میکند: *** طبیعت جنگ کمکم داشت خودش را نشان میداد. هیچ راهی نبود. نیروهای نجف اشرف گویا قبلاً از طرف جنوب «پاسگاه زید» محور باز کرده بودند و از طرف تیپ ما هم - با توجه به وضعیتی که قبل از وارد شدن آب به منطقه داشتمی و آن شناساییهای دیمی که کرده بودیم- به قرارگاه اعلام شده بود که ما هم دو محور باز کردهایم. آن شب، عملیات باید انجام میشد و «قرارگاه» روی تمامی موارد اعلام آمادگی از سوی تیپها حساب باز کرده بود. حمید را صدا زدند و گفتند: «یکی از گردانها را تو هدایت کن.» - من این شناسایی را قبول ندارم. بنابراین به عنوان نیروی اطلاعات جلو نمیافتم، اما به عنوان نیروی ساده چرا؟ حق هم داشت. چرا که آن جاها را که قرار بود عملیات بشود حمید فقط با دوربین - آن هم از دور- دیده بود. آمدند پیش من، گفتم: «من تا جایی که طناب کشیدهایم میتوانم نیروها را ببرم. بعد از آنجا را نمیشناسم. جر و بحثمان بالا گرفت و قرار گذاشتند یکی از بچهةایی را که «تخریبچی» بود به عنوان نیروی اطلاعاتی همراه گردان بفرستند که باز اعتراض کردم؛ اما پاسخم این شد: «دیگر به شما مربوط نیست. نمیخواهید بروید، نروید!» یادم نیست این را کی گفت اما جواب دادم که: «ما میرویم ولی نه به عنوان نیروی اطلاعات.» گفت: «نه، شما نیروی اطلاعات هستید.» اگر نیروی اطلاعات هستیم پس از چند روز مهلت بدهید برویم شناساییمان را بکنیم و محور باز کنیم. جواب،بیجواب! ... شب شد. نیروهای گردانها ریختند پشتخط. به ما گفتند: «حق ندارید جلو بروید.» و نشستیم توی سنگرمان داخل مقر،... نیمههای شب بود- حدود ساعت یک – که در «جلو» قیامت برپاشد! صداها و لرزشهای زمین حاکی از شروع عملیات بود. حالمان خیلی گرفته بو. گفتم: «پسر، بلند شوید برویم جلو..» که حمید به حالت بسیار ناراحت جواب داد: «بنشین سرجایت، برای خودت دردسر درست نکن.» چه دردسری بابا؟! آنجا بچهها قتل عام بشوند و ما بنشینیم اینجا! این دیگر چه جورش است؟!
فعلاً حق نداشتیم. جوش زدنمان هم بیفایده بود. همانطور گرفتیم نشستیم تا اینکه ساعت حدود سه – سه و نیم از نصف شب شد.
درگیری هنوز به شدت ادامه داشت... یادم میآید گردان بعثت که فرماندهاش کریم فتحی بود اول وارد عمل شده بود و نیروهایش هنوز درگیر بودند. دو تا گردان دیگر که تازه نفس بودند، از راه رسیدند. آنها عازم خط بودند. به ما گفتند: «آقا مهدی گفته دو نفر از نیروهای اطلاعات عملیات بلند شوند و هر کدام یکی از این گردانها را هدایت کند و ببرد جلو؛ آنها منطقه را نمیشناسند.» حمید حسینزاده با یکی از بچهها بلند شدند و رفتند دنبال این کار. نزدیک صبح بود که آمدند سراغ ما ... شما دو نفر هم بلند شوید «زهی» را هدایت کنید ببرید جلو.
این را به من بؤیوک آقا دلدار گفتند. بلند شدیم و سوار بر موتور راه افتادیم. زمین از صداهای مهیبی که از «جلو»بلند بود بر خود میلرزید و ما صدا همدیگر را به زحمت میشنیدیم... نیروهای زرهی را بردیم جلو. آنجا- در پیچ اوستا احمد – خاکریز را به وسیله لودر خوابانده بودند و نیروها از آنجا وارد عمل شده بودند و رفتیم دیدیم که هرکس از آنجا رد شده بود تیر خورده و افتاد بود. از آن مسیر هرکس گذشته بود درد گذشته بود! و آن «تخریبچی» هم که به جای نیروهای اطلاعات عملیات کار هدایت گردان را به عهده گرفته بود خودش قبل از همه رفته بود روی من و – از قرار معلوم - با صدای همین انفجار،عراقیها متوجه شده بودند و شروع کرده بودند به کوبیدن نیروها و کل منطقه. گویی محشر بود که برپا شده بود. نیروهای زرهی از یک جایی جلوتر نمیرفتند: «ما کجا را بزنیم آخه؟!» و این را من از کجا میدانستم... عراقیها تانکهایشان را برده بودند بالای دژ و همه جا را زیر آتش گرفته بودند و از پشت خط هر ماشینی و هر تانکی که پیش میآمد میزدند. سر رانندههای تانکهایی که از جایشان جنب نمیخوردند داد زدم: «همینجا باشید ما برویم از علی تجلایی کسب تکلیف کنیم و برگردیم.» موتور را گذاشتیم آنجا و پیاده راه افتادیم. از میان آتش و دود میگذشتیم. در جای جای پشتسر ما یک چیزی داشت میسوخت. دود از طرف ماشینهایی که دشمن زده بود- حدود صد تا ماشین و تانک- بلند بود و آسمان را پر میکرد. رفتیم جلو؛ دیدیم که یک نفر نشسته زمین و دست روی صورتش دارد. نزدیک که شدیم شناختمش، «ناصر علیپور» بود که از صورت و چشمش خونزده بود بیرون. گفتم: «ناصر، چی شده؟!» گفت: «هیچی، مختصری زخمی شدهام!... علی گفته که اینجا بنشینم تا کسی را بفرستد دنبالم برم گرداند عقب.» کمی نشستیم به صحبت کردن میگفت: «به محض اینکه تخریبچی رفت روی مین، دیگر چیزی نفهمیدیم. همه چیز ریخت به هم.» گویا اینجوری پیش آمده بود که اول نیروهای گردان بعثت و بعد- به دنبالش – گردان شهید مصطفی خمینی وارد عمل شده بودند و هیچ نتیجهای که نداده بود بعدش دو گردان دیگر هم فرستاده بودند و این بار مسئول هدایت- علی مانع شده بود که وارد عمل بشوند. این دو گردان که رفتند، اقلاً شماها دیگر نروید!
آقا مهدی گفته بروید جلو...
حالا آقا مهدی اینجا نیست. من به شماها میگویم که نروید جلو. و به خواست خدا علی تجلایی گردان المهدی و یک گردان دیگر را (که اسمش یادم نیست) برگردانده بود عقب... با ناصر خداحافظی کردیم و بلند شدیم راه افتادیم. قبل از تجلایی به کریم فتحی برخوردیم که حالش از شدت ناراحتی به منگی میزد. کریم آقا، گردانت کو؟!
یک نگاهی پشت این خاکریزها بینداز؛ .. همهشان شهید شدند!!
بغض کرده بود و کافی بود دو کلام بیشتر حرف بزنم تا آسمان ابری چشمانش باریدن بگیرد؛... پشت خاکریز غوغا بود. عده زیادی شهید افتاده بودند کنار هم و لابلایشان تک و توک مجروح، که داد میزدند و صدایمان میکردند.
کمی که دور شدیم علی را دیدیم داخل جیب روباز. حبیب پاشایی کنارش نشسته بود و علی خودش رانندگی میکرد و چه گرد و خاکی هم راه انداخته بود. جیپ از میان آتش و دود میگذشت و نزدیک و نزدیکتر میشد. آمد و کنار ما نگه داشت. خاکهایی را که روی سرمان ریخت، نمیشد تشخیص داد که مال ماشین است یا گلولههای تانک و تیرهای سبک و سنگینی که بر جای جای پشت خاکریز فرود میآمد و هر بار عدهای از بچهها را زخمی یا شهید میکرد.
دایی، چه خبر؟!
همه خبرها را داری با چشم خودت میبینی!... ناصر آنجا نشسته منتظرت است. نشانش دادم و تا یادم آمد و خواستیم بگویم که آن تانکهای خودی...، که با سرعت دور شده بود و حالا ناصر را سوار میکرد... درست از همان جایی که خاکریز را خوابانده بودند تا بچهها راه بیفتند جلو، دشمن فشار میآورد. پیادههایشان حالت هجومی گرفته بودند و تانکهایشان از روی دژ با تیر مستقیم جاهای دیگر خاکریز را میزدند، باز میکردند و آن دورترها هم موقعی که ماشینی پیش میآمد تا برایمان کمک بیاورد میزدندش. «صادق آذری» به نیروهایش گفته بود پشت خاکریز مقاومت کنند که میکردند و به شدت درگیر بودند (از بچههایی که میشناختم و آنجا دیدم یکی همین صادق بود و یکی یوسف عبدالله دخت و یکی هم سید احمد موسوی). پیشروی دشمن آغاز شده بود و در آن اوضاع به هم ریخته تمرکزی نداشتیم تا بتوانیم تصمیم بگیریم. بؤیوک آقا گفت: «دایی، حالا چیکار کنیم؟» تمام فکرهای پریده و گم و گور شده را توی ذهنم سراغ گرفتم، جمع و جور کردم و گفتم: «همینجا میمانیم و به این بچهها کمک میکنیم.» آنجا حمید حسینزاده را هم دیدم که میگفت: «به بچهها کمک کنید. جلوی پیشروی دشمن را باید بگیریم.» و صادق آذری، که داد میزد: «از کجا میتوانیم یک لودر گیر بیاوریم؟ ... اگر آن بریدگی خاکریز را بتوانیم پر کنیم لااقل دشمن تا این پشت نمیتواند بیاید.» و در میان این بیچارگیها و قیل و قال، کمی جلوتر از بریدگی خاکریز،سی چهل نفر از بچهها- مثل شهدای کربلا- ریخته بودند کنار هم، و آن سوتر چند تا سنگر دشمن، و از سوراخهای هر سنگری لوله اسلحهای بیرون آمده، که میزند،... و بر تن بچهةای شهید ما زخم پشت زخم میشکافت و خون که شتک میزد و ما با این خیره شدنها خون خونمان را میخورد و هر کدام ده بار میمردیم و زنده میشدیم... قاتی بچهها شدیم و شروع کردیم به تیراندازی به سمت دشمن. در این بلبشوی حادثه یک نفر را دیدم کنار دشت خودم که داشت کار دیگری میکرد. داشتم عصبانی میشدم، اما او چشم از چشمی دوربین برنمیداشت و از جنازههای شهدا، از ما، از زمین و آسمان، از همه جا فیلمبرداری میکرد و دوستش کیف مانندی از روی دوشش آویزان، و چیزی مثل گوشی- از دو طرف- روی گوشهایش وسیمی که از کیفش راه کشیده بود تا پشت دوربین آن بنه خدای جلویی. بچههای شهید از اصابت تیر تکان میخوردند و خونی و مالی میشدند، او فیلمبرداری میکرد؛ ... زخمیها ناله میکردند و ما را صدا میزدند و چند لحظه بد نارنجکهای آتشزا از سمت آن سوراخهای لعنتی پرت میشد و خون و آتش به هم میآمیخت و نالهشان خاموش میشد؛ او فیلم برمیداشت؛... آن دورترها ماشینهایشان که میآمدند و با تیر مستقیم تانکةای دشمن گر میگرفتند و لابد رانندهاش و دیگران جزغاله میشدند؛... او چشم از سوراخ دوربین برنمیداشت و من دیوانه شده بودم... من «تک تیرانداز» ماهری بودم و نشانهگیریام حرف نداشت، اما اسلحهام «کلاش» بود و با آن نمیشد کار مؤثری کرد. ببنید میتوانید یک «ژ3» گیر بیاورید تا من داخل سوراخیها را خاموش کنم؟! گفتند: «ارتشیها دارند.» آنجا همان خط ارتش بود (داسی شکل) و آنها هم بودند. رفتم پیش یکیشان، کنار چند نفر از شهدا که جنازههایشان را به نحوی آورده بودند این طرف خاکریز و رویشان پتو کشیده بودند... گفتم:«اینها که زیر پتوها خوابیدهاند و مادرهایشان چشم براهشاناند بسیجیاند؟ً! "آره، بسیجیاند.
آنوقت توی سرباز اسلحهات را محکم چسبیدی که دزد نبردش؟! دو دستی اسلحه را چسبید و گفت: «این اسلحه سازمانی من است، اگر بدهم یقهام گیراست!» پسر! اینجا توی این وضعیت، سازمان کجا بود... بده من آن لامصب را!! نمیداد، ... با یک لگد محکم مسأله را حل کردم. اسلحه را برداشتم و دویدم بالای خاکریز. *پاسداشت سی و سومین سالگرد «عملیات رمضان» در خبرگزاری فارس/49 انتهای پیام/ب
94/05/05 - 10:57
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 15]
صفحات پیشنهادی
روایت همت از عملیات رمضان/7 اتمام حجت شهید همت با واحد اطلاعات عملیات
روایت همت از عملیات رمضان 7اتمام حجت شهید همت با واحد اطلاعات عملیاتهر تیپی هم که عناصر واحد اطلاعات- عملیات آن ترسو ضعیف و یا ناکارآمد بوده اند آن تیپ در همان ابتدای شروع عملیات زمینگیر شده است به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس شهید همت بعدازظهر شنبه دوم مرداد 136روایت همت از عملیات رمضان/6 امام فرمودند شما به تکلیفتان عمل کنید/کاغذی که همیشه در جیب شهید همت بود
روایت همت از عملیات رمضان 6امام فرمودند شما به تکلیفتان عمل کنید کاغذی که همیشه در جیب شهید همت بودیک بار ما خدمت حضرت امام رفته بودیم فرمانده سپاه شوش به امام گفت ما از بس عملیات انجام دادیم و در آن بچهها شهید و زخمی شدهاند حقیقت مطلب دیگر بریدهایم دیگر قدرت نداریم آسودروایت همت از عملیات رمضان/5 کاری کردیم که دنیا باور نمیکرد
روایت همت از عملیات رمضان 5کاری کردیم که دنیا باور نمیکرداین بار موقعیت ایجاب میکرد جنگ را در خاک رژیم متجاوز بعث ادامه بدهیم اصلاً دنیا باور نمیکرد که ما داخل خاک عراق بشویم ما وارد شدیم و توی دهن متجاوز زدیم به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس در یک مرداد 61 همتبه روایت فرماندهان: حالات روحی رزمندگان در عملیات «رمضان»
به روایت فرماندهان حالات روحی رزمندگان در عملیات رمضانیکی از بچه بسیجیهای کم سن و سال گروهان 3 گردان ما به اسم سیدمهدی فاطمی دوان دوان آمد سر وقتم صدایم زد برادر قریب لطفاً یک لحظه صبر کن من با شما کار مهمی دارم حیرت زده ایستادم ببینم این بسیجی با من چه کار دارد به گزاعکس دیده نشده از یک شهید در عملیات رمضان
عکس دیده نشده از یک شهید در عملیات رمضان دو رزمنده مجروح و شهید ایرانی در عملیات رمضان عکس دیده نشده دو رزمنده مجروح و شهید ایرانی در عملیات رمضان را اینجا ببینید انتهای پیام اخبار مرتبط جوانی که استراتژی جنگ را تغییر داد اصلیترین ابتکار عملیات بیتالمقدس غافلگیری بود ۲۱ تير ۱۳شروع عملیات رمضان به روایت افسر عراقی عملیات را باختیم!
شروع عملیات رمضان به روایت افسر عراقیعملیات را باختیم من میدیدم که لحظه به لحظه پیروزی از ما دور میشود و همه چیز بر عکس پیشبینی فرمانده سپاه سوم است به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس سرهنگ رضا الصبری از افسران عالی رتبه رژیم بعث عراق و افسر رابط اطلاعات سپاه سوم ارتعملیات رمضان به روایت رجب دیناییان/۲ هر کاری میکردم گلوله شلیک نمیشد
عملیات رمضان به روایت رجب دیناییان ۲هر کاری میکردم گلوله شلیک نمیشدمشکلاتی تو عملیات رمضان داشتیم از خرجش بود یا از چاشنیها نمیدانم گلوله شلیک نمیشد از این طرف گلولهها مشکل داشت از آن طرف تانکهای تی ۷۲ آورده بودند که اگر میزدی زیر برجک و آن شکافی که میچرخد منفجرتصویر دیده نشده از یک شهید در عملیات رمضان
دفاع مقدس تصویر دیده نشده از یک شهید در عملیات رمضان تصویر دیده نشده دو رزمنده مجروح و شهید ایرانی در عملیات رمضان را اینجا ببینید سرویس مقاومت جام نیوز عکس دیده نشده دو رزمنده مجروح و شهید ایرانی در عملیات رمضان را اینجا ببینید باشگاه خبرنگاران ۲۱عملیات رمضان به روایت سردار کاظمینی خطری که از بیخ گوشمان رد شد
عملیات رمضان به روایت سردار کاظمینیخطری که از بیخ گوشمان رد شدهنوز ماشین چند متری تا رسیدن به آنها فاصله داشت که یک مرتبه دیدیم یک ماشین استیشن عراقی هم از راه رسید پیش خودمان گفتیم ای داد اینها که عراقیاند به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس محسن کاظمینی که این روزهاستان کرمانشاه در عملیات مرصاد 545 شهید تقدیم انقلاب کرد
استان کرمانشاه در عملیات مرصاد 545 شهید تقدیم انقلاب کرد استانها > کرمانشاه - به گفته مدیرکل بنیاد شهید استان کرمانشاه بیشترین تعداد شهدای عملیات مرصاد کرمانشاهی بودهاند حجت الاسلام هادی عسگری در آستانه پنجم مرداد سالروز عملیات غرورآفرین مرصاد در گفت و گو با خبرنگپایگاه بسیج شهید دستغیب قهرمان مسابقات فوتسال جام رمضان زیرکوه شد
پایگاه بسیج شهید دستغیب قهرمان مسابقات فوتسال جام رمضان زیرکوه شدپرونده مسابقات فوتسال جام رمضان شهرستان زیرکوه با قهرمانی تیم پایگاه بسیج شهید دستغیب روستای محمدآباد بسته شد به گزارش خبرگزاری فارس از زیرکوه مسابقات فوتسال جام رمضان شهرستان زیرکوه با قهرمانی تیم پایگاه شهید دستواکنش غرب در مواجهه با عملیات «رمضان»
واکنش غرب در مواجهه با عملیات رمضانروزنامه آلمانی چنین دستاوردی برای ایران ارزش زیادی خواهد داشت اما اگر توان نیروهای آیتالله خمینی به پایان برسد این مسأله برای رژیم ایران عواقب خطرناکی در پی خواهد داشت به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس واکنش حامیان جهانی و منطقه&zرئیس گشتهای مشترک تعزیرات حکومتی تهران خبر داد بازرسی از 4 هزار 502 واحد صنفی و تشکیل 1169 پرونده در گشتهای
رئیس گشتهای مشترک تعزیرات حکومتی تهران خبر دادبازرسی از 4 هزار 502 واحد صنفی و تشکیل 1169 پرونده در گشتهای رمضانرئیس گشتهای مشترک اداره کل تعزیرات حکومتی استان تهران از بازرسی 4 هزار و 502 واحد صنفی و تشکیل 1 هزار و 169 پرونده تخلف در 23 روز گشت مشترک ویژه ماه مبارک رمضان در امعاون فرهنگی، اجتماعی شهرداری اصفهان: اراده محکمی برای اجرای طرح اندیشکده شهید بهشتی وجود نداشته است
معاون فرهنگی اجتماعی شهرداری اصفهان اراده محکمی برای اجرای طرح اندیشکده شهید بهشتی وجود نداشته استمعاون فرهنگی اجتماعی شهرداری اصفهان گفت به اعتقاد بنده طی سالهای گذشته اراده محکمی پشت قصه اجرای پروژه اندیشکده شهید بهشتی وجود نداشته است علی قاسمزاده امروز در گفتوپایان عملیات ساخت نخستین پایانه ریلی غلات در بندر شهید رجایی
چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴ - ۱۲ ۲۶ معاون عملیات بندری و منطقهی ویژه اقتصادی ادارهکل بنادر و دریانوردی هرمزگان از پایان عملیات ساخت 465 متر خط ریل پایانه تخلیه و بارگیری گندم در پسکرانه بزرگترین بندر تجاری کشور خبر داد به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران ایسنا منطقهی خلیجفارس محمدآغاز عملیات اجرایی احداث دریاچه مصنوعی در ارتفاعات تفرجگاه عینالی تبریز
آغاز عملیات اجرایی احداث دریاچه مصنوعی در ارتفاعات تفرجگاه عینالی تبریز استانها > آذربایجان شرقی - مدیرعامل سازمان توسعه و عمران عون بن علی و پارک طبیعت شهرداری تبریز از آغاز عملیات اجرایی احداث دریاچه مصنوعی در ارتفاعات تفرجگاه عینالی خبر دارد به گزارش خبرآنلاین اروایت مادر شهید غواص از آخرین دیدار با فرزندش
روایت مادر شهید غواص از آخرین دیدار با فرزندش شناسهٔ خبر 2864748 - جمعه ۲ مرداد ۱۳۹۴ - ۰۸ ۲۵ مجله مهر > دیگر رسانه ها غواص شهید جمال حبیبی ۱۶ساله بود که ازطرف بسیج مردمی به جبهه اعزام شد در پی مرخصیهایش به مادرش میگفت برایم دعا کن تا بتوانم شهید شوم تسنیم نوشت ۲۸ اردی-
گوناگون
پربازدیدترینها