تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 3 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام سجاد (ع):بار الها... باطل را از درون ما محو نما و حق را در باطن ما جاى ده. زيرا كه ترديدها...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1832638198




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

داستان یک مادر شهید و «آخ»ی که هرگز نگفت


واضح آرشیو وب فارسی:ایسنا: سه‌شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۲:۳۸




1434390220095_Mehdi Ghasemi-7.jpg

«مادر! چه نشستی؟ باد شرطه، امانتت را پس آورده. یوسفت آمده. مادر! بلند شو و بایست. باید کوچه را آذین ببندیم، چه جای حجله؟ عروسی خوبان شده است. مادر امروز ساعت ۴ در میدان بهارستان می‌خواهم کنارت بایستم و مشق عاشقی کنم. به گزارش سرویس «فرهنگ‌حماسه» ایسنا، همزمان با روزتشییع پیکرهای 270 شهید که به تازگی در خاک عراق از سوی کمیته جست‌وجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح کاوش شده‌اند، مصطفی صادقی - روزنامه‌نگار، سردبیر خبرگزاری آریا و دبیر تحریریه هفته‌نامه مثلث و سایت مثلث‌آنلاین - دومین دلنوشته‌اش را برای این شهیدان بزرگوار، به شرح زیر در اختیار ایسنا قرار داد: «یک کوچه با بچه محل‌های قدیمی که حالا همه مردی شده‌اند برای خود. خانه‌های قدیمی، آپارتمان‌های‌بلند شده‌اند با کلی آدم تازه. اسم کوچه‌ها عوض شده. هر کدامشان با نام یکی از بچه محل‌ها که جان‌شان را جایی در سال‌های دور جا گذاشته‌اند، خوانده می‌شوند. در همین کوچه‌های قدیمی، خیلی راحت می‌شود فهمید خانه مادر شهید هر کوچه‌ای کدام است؛ از شعارنوشته‌ای که هنوز از سال‌های دور روی دیوار خانه مانده که فلانی شهادتت مبارک یا عکس قدیمی یک مرد که رویش نشانی یک شهید آمده. بعضی از مادران شهید اما نشانی دیگر دارند. کافی است زل بزنی، نگاه کنی، از کنارشان رد شوی یا کنارشان بنشینی. با تمام وجود از بند بند سلول‌های بدنت «انتظار» را حس می‌کنی! این نشانی ساده یک مادر شهید است که سال‌ها بعد از پایان جنگ «هنوز» فرزندش را در جایی از زمان جا گذاشته. او امانتی به دست باد سپرده و حالا که باد شرطه می‌وزد، امانتش را طلب می‌کند. شاید تمام آروزی این مادر این است که مادر شهید جاویدالاثر نباشد. اسماعیلش را که به قربانگاه رفته بود، حالا به انتظار نشسته، شاید که بیاید، شاید! او با یک شاید تمام روزهایش را شب می‌کند، بارها و بارها کاشی‌های حیاط قدیمی را می‌شمارد و با همان پاهای ناتوان شده‌اش، جایش را از این پله به آن پله تغییر می‌دهد و هر بار که تیغ آفتاب، باز از گوشه دیوار خانه راهش را گرفته و به پستو می‌رود، او که ناامیدتر از همیشه امیدش را به صبح فردا موکول می‌کند، دلش به این خوش است که این انتظار لعنتی تمام می‌شود. یک دوحرفی ساده؛ آخ! حتی این کلمه حزن انگیز را هم کسی از «مادران انتظار» نشنیده است. او تمام تشیع جناره‌های شهر را رفته است. بر سر مزار تمام شهدای گمنام شهر نشسته و فاتحه خوانده شاید که به پابوس «یوسف»‌اش رفته باشد. خوب که نگاه کنی، کار «مادران انتظار» سخت‌تر از ابراهیم و یعقوب نبی (ع) شده است. اگر ابراهیم فرزندش را به قربانگاه برد و خدا وقتی ایمان پیامبرش را دید قربانی‌اش را پس فرستاد، اگر یعقوب نبی تمام سال‌های انتظار را به برکت یک پیراهن خونین یکی یکی به پایان می‌رساند، اینجا نه زمان به یاری این جماعت آمده و نه حتا تکه‌ای از یک پیراهن‌، حتا اگر آن را «دیگران» دریده باشند نه «گرگ»! باید خبر را به همه شهر برسانیم، ۱۷۵ جفت چشم مادر چشم‌انتظار از چشم‌انتظاری در آمده! روز واقعه فرا رسیده، ۱۷۵ قلب امروز نه از درد انتظار که از شوق وصال می‌تپد؛ حتی اگر شماری از آن قلب‌ها زیر کرور کرور خاک باشد از بس که که دیگر جان نداشته باشد . حالا چه کسی را توان خبر رساندن به این مادران انتظار؟! کیست که جسارتش را به حد اعلا برساند و بگوید؛ مادر! چه نشسته‌ای؟ یوسفت آمده! چه خوش‌خیال! رخ به رخ یک چشم انتظار شوی و به همین سادگی خبر آخر را بدهی؟ اصلا بگویی که چه؟ خودش که می‌آید؛ مگر تمام تشیع جنازه‌ها شهر را نیامده؟ بگذار خودش بفهمد. خودش حس کند، خودش زل بزند، تمام لذتش به همین است. او می‌ایستد، یوسف که از کنارش رد شود خودش می‌بییند، حس می‌کند، می‌فهمد. تو چه کاره‌ای این وسط؟ کجای این داستانی؟ نهایتش یک تماشاگر ساده که شاید جنب و جوش شهر را که از آمدن لشگر یوسف‌های زمان که ببینی شاید گوشه چشمت اندکی خیس شود و دلت تکانی بخورد، همین! غروب هم که بیاید، آنقدر در روزمرگی‌های همیشگی‌ات قلت بزنی که تا صبح نیامده و تیغ آفتاب روی دیوار نرفته اصلا یادت برود داستان از چه قرار بوده! حکایت تو با آن مادری که فرزندش را جایی در زمان جا گذاشته، فرسنگ فرسنگ فاصله دارد! تو کجا و او کجا! فکر کن، فکر! آیا تو هم حاضری یعقوب که نه ابراهیم که نه، یک روز فقط یک روز انتظار چنین مادری را تحمل کنی و حتی یک آخ هم نگویی؟! تبارک‌الله احسن الخالقین! خوب که فکر کنی، در این عاشقی تو فقط یک نظاره‌گر ساده‌ای، همین! می‌توانی‌ گوشه‌ای بایستی و عشق‌بازی یک جماعت را ببینی. عشق‌بازی جماعتی که در آخر کار وقتی به هم می‌رسند، یک دیالوگ دو کلمه‌ای را ادا می‌کنند :«ارزشش را داشت!» سرباز وطن که باشی، پرچم کشورت همه چیزت می‌شود. شاید به همین دلیل است که وقتی یک سرباز شهید را می‌آورند، او را در پرچم می‌پیچند. فکر کردم شاید معنایش این باشد که سرباز وطن را در همه چیز و بیشترین چیز پیچیده‌اند! و چه افتخاری برای یک مادر بیشتر که فرزندش سرباز وطن بوده و حالا در همه چیز کشورش پیچیده شده باشد؟ خوب که فکر می‌کنم به این تتیجه می‌رسم که اصلا من می‌خواهم راوی خبر باشم؟ حتی اگر او خبر داشته بداند. می‌خواهم در این افتخار، در این عشق بازی سهیم باشم. می‌خواهم جلوی یک مادر شهید بایستم و با افتخار و از تمام وجودم بگویم: «مادر! چه نشستی؟ باد شرطه، امانتت را پس آورده. یوسفت آمده. مادر! بلند شو و بایست باید کوچه را آذین ببندیم، چه جای حجله؟ عروسی خوبان شده است. مادر امروز ساعت ۴ در میدان بهارستان می‌خواهم کنارت بایستم و مشق عاشقی کنم. می‌خواهم بشنوم وقتی به هم می‌گویید «ارزشش را داشت.» مادر می‌خواهم عصای تو باشم مبادا خم شوی وقتی امانتت را دست بسته دیدی. مادر، امروز شهر را که دیدی تعجب نکن، مهمان دارد؛ آب زدیم راه را نگارمان رسیده!»

مصطفی صادقی

انتهای پیام
کد خبرنگار:







این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: ایسنا]
[مشاهده در: www.isna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 104]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن