واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
نقد فيلمنامه حماسه گرگ و ميش: ماه نو نويسنده: ريموند اگزمينر فيلمنامه نويس: مليسا رزنبرگ(بر مبناي رمان ماه نو نوشته استفاني مايرز)، کارگردان: کريس وايتس، مدير فيلم برداري: خاوير آگير ساروب، موسيقي: الکساندر دزپلا، بازيگران: کريستن استيوارت، رابرت پاتينسون و تايلر لوتنر، محصول 2009آمريکا، 130دقيقه، ژانر: درام/ فانتزي/ ترسناک/ رمانس/ تريلر خلاصه داستان بلا در روز تولد 18سالگي در خواب خود را به شکل يک پيرزن مي بيند، در حالي که دوستش ادوارد کالن که يک خون آشام است، به لحاظ فيزيکي همچنان 17ساله باقي مانده است. خانواده کالن براي بلا جشن تولد مي گيرند. وقتي بلا سعي دارد يکي از کادوهاي تولدش را باز کند، دست خود را مي برد. برادر ادوارد که بوي خون او را آشفته کرده از روي غريزه مي کوشد بلا را بکشد که ديگران مانع مي شوند. ادوارد با درک اين مسئله که او و خانواده اش مي توانند تهديدي براي بلا باشند، به رابطه خود با او خاتمه مي دهد. کالن ها براي هميشه فورکس در واشنگتن را ترک مي کنند. رفتن ادوارد باعث دل شکستگي بلا مي شود و او ماه ها از اين مسئله افسرده است. با اين حال وقتي پدرش چارلي تصميم مي گيرد او را به فلوريدا بفرستد تا با مادرش زندگي کند، بلا مخالفت نمي کند. بلا در آنجا گروهي از مردان موتورسوار را مي بيند و ياد زماني مي افتد که ادوارد او را از يک حادثه نجات داد. بلا تصاويري از ادوارد مي بيند که به او هشدار مي دهد. او پي مي برد ادوارد مراقب است اتفاق بدي براي او نيفتد. در همين حال بلا دوستي صميمانه اي با جيکوب بلک پيدا مي کند. بلا در ادامه متوجه مي شود جيکوب يکي از گرگ نماهاست که با خون آشام ها دشمني ديرين دارند. از سوي ديگر خون آشامي به نام ويکتوريا به خاطر مرگ دوست خود قصد دارد بلا را بکشد و جيکوب براي محافظت از او فرصت ندارد. اين مسئله باعث مي شود بلا تن به خطر بدهد. پس از چند ارتباط ناموفق، ادوارد با اين باور که بلا خود را کشته به ايتاليا مي رود تا رودرروي ولتري، يک گروه قدرتمند از خون آشامان قرار بگيرد. آنها مي توانند با قراردادن ادوارد در مقابل نور خورشيد او را بکشند. آليس خواهر ادوارد و بلا براي نجات ادوارد به ايتاليا مي روند و درست سر موقع مي رسند. ولتري اعتقاد دارد چون بلا به راز خون آشام ها پي برده يا بايد کشته شود و يا بايد به يک خون آشام تبديل شود، اما آليس مانع اين کار مي شود. آنها به فورکس باز مي گردند و ادوارد به بلا مي گويد هميشه او را دوست داشته و تنها براي محافظت ازاو ترکش کرده است. چفت و بست ماه نو چنان بي جان است که اگر فيلم سازان خيال کرده اند با آن مي توانند تماشاگر را دو ساعت پاي فيلم بنشانند، کاملاً اشتباه کرده اند. چون کتاب هاي استفاني مايرز را نخوانده ام، نمي توانم بگويم که اين شخصيت ها در کتاب هم به همين شکل رفتار مي کردند يا نه، اما اگر فيلمنامه کاملاً منطبق با کتاب باشد، بايد بگويم هزينه بسياري در اينجا به هدر رفته تا همگي بفهميم که در مورد کتاب درست فکر مي کرده ايم، کتاب بسيار بد نوشته شده است. شروع ماه نو تقريباً از همان جايي است که قسمت اول اين فيلم تمام شده بود. بلا(کريستن استيوارت) همچنان به همان مدرسه پيشين در شهرستان فورکس مي رود. و همچنان با دوست خون آشامش به نام ادوارد(رابرت پاتينسون)در ارتباط است. او همراه پدرش، چارلي(بيلي برک) زندگي مي کند. مي توان گفت در مجموع چيز خاصي تغيير نکرده است. بلا و ادوارد رابطه بسيار خوبي دارند تا اين که در جشن تولد بلا اتفاقي مي افتد و يکي از برادران ادوارد به بلا حمله ور مي شود. ادوارد که نگران جان بلا است، تصميم به ترک شهر به همراه تمام افراد فاميلش مي گيرد. کمي بعد، دوري ادوارد، بلا را افسرده مي کند. يکي ديگر از دوستان بلا به نام جيکوب(تايلر لوتنر) هم پس از مدتي بلا را ترک مي کند. بلا متوجه مي شود که دليل اين کار اين بوده که جيکوب گرگ نماست. در اين بين خون آشامي به نام ويکتوريا (راشل له فوره) به فورکس مي آيد تا از بلا انتقام بگيرد. فيلمنامه درست مانند قسمت پيشينش مشکلات عديده اي دارد. يکي از بزرگ ترين اشکالات فيلم، شخصيت هاي آن است که هيچ کاري براي انجام دادن ندارند. شخصيتي صحنه را خالي مي کند، شخصيت ديگري مي آيد و باز مي رود و باز شخصيت ديگري مي آيد و تازه فيلم شروع مي شود. بيشتر به نظر مي رسد که فيلمنامه نويسان اسير ايده جذاب دوستي يک خون آشام با يک انسان شده اند و تنها دليل ساخت ادامه اي بر فيلم، پيشين فروش خوب آن بوده. قطع شدن رابطه ها و شکل گرفتن دوستي ها در فيلم هيچ گونه دليل و منطقي پشت خود ندارند. مي توان گفت همه اينها به دليل بازي هاي بسيار ضعيف بازيگران است، آن قدر بازيگرها خشک هستند که هيچ ميل و علاقه اي به شخصيتشان پيدا نمي کنيد. کريستن استيوارت که بهترين بازيگر فيلم است، تقريباً چيزي براي عرضه ندارد. البته او تقصير ندارد. فيلمنامه چيزي جز غم و قصه دوستي که از دست داده براي او مهيا نکرده. شايد تنها لطف و موهبت فيلمنامه اين بود که در همان ابتدا شخصيت ادوارد را از فيلم خارج کرد و تقريباً تا اواخر فيلم خبري از او نيست و خوشبختانه خيال ما از ديدن بازي بسيار سطح پايين رابرت پاتينسون راحت است؛ شخصيتي بي روح که بازي بي حس و حال چيزي از آن باقي نمي گذارد. يکي ديگر از ايرادهاي اصلي فيلم اين است که به شدت زير سايه قسمت قبلي است. در آن قسمت هم بخش قابل توجهي از فيلم صرف اين مي شود که ادوارد براي صدمه نزدن به بلا سعي مي کند از او دوري کند و با او دوست نشود. در اين قسمت هم بخش قابل توجهي از فيلم صرف اين شد که ادوارد براي صدمه نزدن به بلا سعي مي کند از او دوري کند و با او دوست نشود. (مي بينيد تکرار تا چه ميزان آزاردهنده است؟) تنها تفاوت در اين است که در اين قسمت حداقل براي لحظه اي ادوارد از حالت انفعال در مي آيد و به همراه فاميلش واقعاً شهر را ترک مي کند. بعد از رفتن ادوارد حالا نوبت جيکوب است. بلا متوجه مي شود که او هم موجود خطرناکي است؛ يک گرگ نما. هر چند که اين بار او تعجب نمي کند. وقتي همه دوستان آدم خون آشام و از اين دست موجودات باشند، ديگر گرگ نما بودن که عجيب نيست. حتي حرکات آکروباتيک جيکوب روي شاخه هاي درخت هم بلا را شگفت زده نمي کند. خب، اين بار هم جيکوب براي صدمه نزدن به بلا سعي مي کند از او دوري کند. معلوم نيست اين شخصيت هاي خطرناک که مي دانند نزديک شدنشان به هر انساني براي او خطر دارد، چرا سعي مي کنند مدام به انسان ها نزديک شوند. فيلم در دور باطل گير افتاده است، همه چيز بارها تکرار مي شود. شايد اضافه کردن گرگ نماها در ابتدا به نظر خبر خوشي مي آمد که فيلمنامه را از کرختي و تکرار در بياورد، اما پس از ورود اين موجودات هم به فيلم، فيلمنامه نويسان که تنها يک بيت شعر را، آن هم به غلط از حفظ هستند، دوباره زمزمه کرده اند و نتيجه فيلم بسيار کشدار و خسته کننده اي شده است که به اشتباه نامش را ماه نو گذاشته اند. بهتر بود نام فيلم را«ماه کهنه» مي گذاشتند. منبع: myscripts منبع:فيلم نگار، شماره 87 /ن
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 489]