واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
ده تصوير پدر نويسنده: راما قويدل 1- پسركي كنار خيابان با بغضي در گلو، خيره مانده به پدرش كه مدام به تاكسي ها مي گفت: «خيابون بهار...بهار». پسر نمي دانست چرا هيچ ماشيني براي پدر نمي ايستد؛ آن هم پدري كه مهم ترين پدر جهان است. گل سرسبد همه ي خانواده است و همه ي همكارانش سر صحنه ي فيلم برداري به او مي گويند «آقا». پدري كه ميرزا كوچك خان را ساخته است. «بهار... اول بهار... خيابون بهار». هم چنان تاكسي ها و شخصي هاي مسافركش مي آيند و مي روند ولي براي پدر نمي ايستند. مدرسه ي پسر داشت دير مي شد! چيزي نمانده بود كه اشك هاي پسرك سرازير شوند و همان جا وسط خيابان زار بزند و فرياد بكشد كه فلان فلان شده ها، چرا براي پدر من نمي ايستيد؟! اما بغض پسرك پيدا و ناپيدا در ميان ماشين ها در گلو ماند. تا به وقتش بتركد. 2- پسر ده دوازده ساله با گردني كج در آستانه ي در خانه ايستاده بود و به لباس پوشيدن پدر مي نگريست. پدر كه مي دانست پسر چه مي خواهد، به او نگاه كرد. پسر پرسيد: «منم بيام استوديو؟» پدر مكثي كرد و گفت: «بيا باباجون.» و پسر خوش حال دويد تا لباس هايش را كه آماده بودند بپوشد؛ چون مطمئن بود كه پدرش او را به صدا گذاري فيلم آخرش دل نمك مي برد. آن دو در مسير ميدان هفت تير تا استوديو فيلمكار را كه ديگر نيست، پياده قدم مي زدند و پسر، پدر را سؤال پيچ مي كرد كه در استوديو چه خواهند كرد. وقتي موقع ميكس فيلم مي رسد، پسر مشعوف كنار پرده ي بزرگ نمايش استوديو مي ايستاد و احساس مي كرد اين فيلم را خود او ساخته است. خيال پرداز بود و در تمام لحظه هاي خيال پردازي، اداي پدرش را در مي آورد. 3- «مديوم شات يعني نمايي كه از نصف تنه ي بازيگر به بالا باشه. فول شات يعني تماي تمام قد بازيگر.» وقتي پدر اين ها را توضيح مي داد، پسر كه حالا پانزده ساله بود، همه را خوب مي دانست و قبلا در كتاب هاي آموزشي سينما خوانده بود؛ ولي باز هم دلش مي خواست بداند كه آن چه او در كتاب ها خوانده، با آن چه پدرش مي گويد، فرقي دارد يا نه؟ وقتي به يك مورد اختلاف برخورد و آن را پرسيد، پدر خيره در چشمان او نگريست؛ او مي دانست كه ديگر پسر پاي در اين مسير گذاشته است. حالا ديگر پسر مشغول بررسي اين موضوع است كه پدرش چه گونه كارگرداني است؟ 4- سريال شب چراغ- با آن پايان نافرجامش! پسر كه حال جواني 22ساله است، دستياري پدر را برعهده دارد و مشغول آماده كردن صحنه است. پس از مهيا شدن، پدر مي آيد و صحنه را مي بيند؛ مي پسندد و خم مي شود تا شيئي را در صحنه جا به جا كند؛ سرش وارد قاب تصوير مي شود و جوان كه پاي مانيتور ايستاده و صحنه را نظاره مي كند، متوجه سر پدر مي شود كه رفته رفته از مو خالي مي شود و حس تلخي آرام آرام در وجودش رخنه مي كند. 5- جوان كه سال هاست سوداي كارگرداني در سر دارد، با هر مشقتي مي خواهد اولين فيلمش را بسازد؛ اما پدر مخالف است و اصرار مي كند كه پسرش بهتر است تدوين گر باقي بماند و تلاش مي كند اين موضوع را هر طور شده به فرزندش حالي كند. پسر مقاومت مي كند و وقتي مي پرسد كه چرا چنين مي خواهي، پدر با مكثي تلخ پاسخ مي دهد: «وقتي كارگرداني مي كني ، ديگران تحقيرت مي كنند و تو تحمل تحقير را نداري.» و پدر گفت از همه ي مصايب اين سال ها، از دردها، رنج ها، خون دل ها، بي پولي ها، خانه نشيني ها و هزاران هزار مصيبت ديگر. دلي داشت مالامال درد. 6- حالا پسر در آستانه سي سالگي است و دومين فيلم بلندش را هم ساخته و شبي كه آن فيلم از تلويزيون پخش مي شود لابه لاي تماس هاي تبريك و «خسته نباشي»، پدر هم به پسرش زنگ مي زند و به او مي گويد كه فيلم را ديده و آن را دوست داشته است؛ همه ي اين سال ها نگران سرنوشت پسرش در سينما بوده و حالا آرام گرفته؛ و خوش حال مي گويد كه با افتخار سرش را بالا مي گيرد و مي گويد «اين فيلم پسر من است؛ اين فيلم پسر امير قويدل است.» پس از پايان مكالمه پسر نيز آرام مي گيرد. اما اين آرامش خيلي طول نخواهد كشيد؛ چون پدر بيمار است و زندگي به زودي چهره ي ديگري به مرد جوان نشان خواهد داد. 7- پدر بر تخت بيمارستان است و باز هم درد دارد. مثل همه ي لحظه هاي زندگي اش. اما هيچ واكنشي به اين درد شديد، نشان نمي دهد؛ گويي آرام است و پزشكان متحير از اين. آن ها نمي توانند به دليل نوع بيماري پدر به او مسكن تزريق كنند؛ آن ها نمي دانند كه او چه قدر با درد آشناست و در زندگي اش جز لحظه هايي كوتاه، در درد شناور بوده است. فقط دائم به پسر سفارش مي كند كه پي گير حقوق مادي و معنوي اش باشد كه در فيلم آخر پايمال شده است؛ حقوق مادي به اين لحاظ كه هزينه هاي بالاي دارو و درمان را خود بپردازد و حقوق معنوي به اين دليل كه تمام آن چه اين سال ها به خاطرش جنگيده از كف نرود؛ كارنامه اش. اعتقاد دارد اين فيلم به خاطر مداخلات غير حرفه اي دوستان، فيلم او نيست و نبايد به نام او بر پرده برود و پسر به او قول مي دهد كه نگذارد چنين شود. پدر با سختي از تخت پايين مي آيد و با عصايي كه چند روز قبل، پسر برايش گرفته راه مي رود كه اثبات كند حالش خوب است؛ و پسر با شادي به اين صحنه مي نگرد. چرا كه نمي داند اين آخرين بار است كه پدرش را ايستاده بر پاي خويش مي بيند. 8- بيماري پدر بسيار شدت گرفته است. سه روز است كه در اورژانس بيمارستان مانده تا تختي در آي سي يو خالي شود، اما نمي شود و او با آن حال ناهشيار، همان طور وسط اورژانس مانده و پسر با يك جواب مواجه است: «جا نداريم!» ديوار اورژانس را خراب مي كنند و هم زمان كه همكاران خانه ي سينما به عيادت آمده اند با منظره ي غريبي مواجه مي شوند؛ ساخت و ساز و خراب كردن ديوار با حضور بيماران در چند ده متري! پس همه ي تلاش و روابط شان را به كار مي گيرند كه پدر را به بيمارستان ديگري منتقل كنند كه تختي در آي سي يو براي او وجود داشته باشد. به پسر مي گويند كه يافتيم، و پدر را منتقل كنيد. پسر كه خود ساعتي قبل با آن بيمارستان تماس گرفته و جواب منفي شنيده بود، متحير مي ماند. پدر با آمبولانس منتقل مي شود و حال پسر بايد آماده مواجهه با يكي از تلخ ترين لحظه هاي زندگي اش باشد؛ چرا كه در بيمارستان مقصد به راحتي مي گويند: «جا نداريم!» و تن ناتوان پدر مي لرزد و مي لرزد، ولي «جا نداريم!». پسر به آرامي از او مي پرسد: «پدر، خوبي؟» پدر كه از شدت درد و ضعف نمي تواند حرف بزند، دو انگشت شست را به نشانه ي خوب بودن بالا مي برد. بغض دارد پسر را خفه مي كند، ولي بايد قوي باشد، چون هر كسي كه مي گريد پدر ناراحت مي شود و مي گويد حالش خوب است و چرا نگرانيد؟ با قيل و قال فراوان پسر و ديگر اعضاي خانواده، بالاخره پدر در آي سي يو بستري مي شود! 9- حال پدر خوب است. اما پسر نگران است؛ چرا كه چيزي شنيده در مورد كساني كه در آستانه ي ترك دنيايند. پدر مي خندد و شوخي مي كند و مي خنداند و اين آخرين تصويري ست كه پسر از پدر در ذهن دارد، چون روز اول فيلم برداري سريال جديدش خبر را خواهد شنيد. 10- پسر در آستانه ي 35 سالگي، در خودرويي نشسته كه به دنبال آمبولانس حامل پيكر بي جان پدر در حركت است و او به ياد مي آورد آن روز را كه هيچ تاكسي اي پدرش را سوار نكرده بود؛ اما او حالا سوار شده و مي رود، مي رود به ديگر سو. جايي بهتر از خيابان بهار! 23آبان 1388 منبع:نشريه فيلم شماره 403 /ن
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 616]