واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
خلوت انس بياييد ديدنمپيراهن جهيزيه ي مادرم تنمسرمه کشيده اند به چشمان روشنمآن زن که توي آينه غمگين نشسته استوقتي دقيق مي شوم، آري خود منمامشب براي شادي من ساز مي زننداما ببين چقدر بلند است شيونماز ترس اينکه چشمم نيفتد به چشمتانخيره شدم مدام به گل هاي دامنمداري مقابل دل من رژه مي رويمي لرزد از صداي قدمهايتان تنمحالا صداي هلهله نزديک مي شودحس مي کنم که تند شده نبض گردنمبا اين که ديگر از دلتان مي روم وليخوشحال مي شوم که بياييد ديدنم.کشفگاهي وسوسه مي شوماز اين غبار بگذرمچون بادي بي شکيبو کشفش کنمپيش از آنکه کشفم کندزردچه رنگي دارد راستي؟من سرخ مي خواهمشگاهي وسوسه مي شومسرخي را تجربه کنم...بر آب رفتهدر ابتداي زمين کنار آسمان نشستيمدعا کرديمشايد...تمام آرزوهامانباران شودندانستيمتمام خاکسترمان راآب خواهد برد.باد ما را خواهد برددر شب کوچک من، افسوسباد با برگ درختان ميعادي دارددر شب کوچک من دلهره ي ويراني ستگوش کنوزش ظلمت را مي شنوي؟من غريبانه به اين خوشبختي مي نگرممن به نوميدي خود معتادمگوش کنوزش ظلمت را مي شنوي؟در شب اکنون چيزي مي گذردماه سرخست و مشوشو بر اين بام که هر لحظه در او بيم فرو ريختن استابرها، همچون انبوه عزادارانلحظه ي باريدن را گويي منتظرندلحظه اي و پس از آن، هيچ.پشت اين پنجره شب دارد مي لرزدو زمين داردباز مي ماند از چرخشپشت اين پنجره يک نامعلومنگران من و توستاي سراپايت سبزدستهايت را چون خاطره اي سوزان، در دستان عاشق منبگذار...باد ما را با خود خواهد بردباد ما را با خود خواهد برد آخرين باورتکان نخورد خيابان، چراغ قرمز شد و سبز پشت ترافيک لحظه ها گنديدسکون شديم و به فرمان ايست تن داديم، و از سکونت ما طرح رد پا گنديدتمام مزرعه ها را مترسکان خوردند، پرنده ها به قفس ها پناه آوردندبه دادمان نرسيد اشک، آخرين باور، و بغض پشت گلو ماند و ماند تا گنديدتکان نخورد خيابان و زندگي جا زد، تمام عقربه ها روي خاک افتادندو شهر زير سکوتي مهيب مدفون شد، کسي نخواند و نپرسيد تا صدا گنديدته تمامي تقويم ها که تازه نشد، و در هجوم زمستان بهار هم گم شدکسي براي نبود بنفشه گريه نکرد، بهار در ته اسفندهاي ما گنديدکسي به خاطر حتي خودش نمي خواند، از اين سکوت غم انگيز خسته ام ديگراز اين که باز دوباره دلم به تنهايي، شکست و زير نگاه غريبه ها گنديد.شفابر روي ويلچر دل تنگي نشسته استاو فکر مي کند به طنابي که بسته استيک سيد بلند و عبايي ز نور سبزکي مي رسد ز راه دل او شکسته استشايد از اينطرف، نه از آنسو چه فرق داشت؟آقا بيا به پنجره، فولاد خسته استهمسايه گفته حاجت او را روا کننددرب حرم به روي کبوتر نبسته استمردم شفا گرفته و رفتند و او هنوزبر روي ويلچر دل تنگش نشسته استاو فکر مي کند به طنابش به پنجرهشايد درست آنطرفش را نبسته است.فرق من و توسر کرده ام هر شب را با حسرت هر روزمبا دوري يک عمرت مي سازم و مي سوزمخاکستري از من ماند قسمت نشد اما بازاز شعله ي چشمانت يک شمع بيفروزماي همچو غمي پنهان در پرده ي چشمانم!اي همچو غزل جاري در خون و تن و جانم!دلگير و غم انگيز است تقدير من بي تومجنون تو مي گردم، مجنون تو مي مانماي رفته! سفر کرده! اي مخفي بي پرده!با اين که زمن دوري، با اين که ز تو دلگيربا اين که تنم پر زخم، با اين که دلم پر خوناز عشق مبادا که خالي شود اين تقديرتو همچو خيالي خوش در خاطره هاي منيک لرزش موهومي در موج صداي منيک عمر به جاي تو دلداري خود دادماي کاش تو هم بودي يک لحظه به جاي منآي اي همه رويايي! اي خاطره ي ناياب!لبخند تو نزد من چون جلوه ي رستاخيزهرچند از عشق تو جز سُخره نصيبم نيستناديده دل انگيزي، ناخوانده خيال انگيزاي در پي هر خلسه يک معجزه ي ناگاه!از حال دل عاشق تو دوري و ناآگاهبا اين که شبي تاري اما به خيال خودمن ساخته ام از تو تصوير خوشي از ماهعاشق کش و عاشق سوز، با اين همه بي مهريمن با شب چشمانت چون شب پره مي سازمبارانم و کولاکي، فرق من و تو اين استتو يکسره ويران کن، من يکسره مي سازم.منبع: جوانان امروز، شماره 2096
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 227]