تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 8 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):فريب نماز و روزه مردم را نخوريد، زيرا آدمى گاه چنان به نماز و روزه خو مى كند كه اگر آن...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835004869




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستان هایی از جنس اضطراب، ترس و پریشانی


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: داستان هایی از جنس اضطراب، ترس و پریشانیگذری در کتاب "اضطراب" اثر دافنه دوموریه
داستان هایی از جنس اضطراب، ترس و پریشانی
داستان یکم : اضطرابلورا و جان ، زوجی جوان و انگلیسی بودند که برای گردش و گذراندن وقت به "ونیز" ایتالیا سفر کردند.آن ها دختربچّه شان را در کودکی از دست داده بودند و این باعث آزردگی لورا بود و او گه گاه به فرزندش و خاطرات او می اندیشید.به هتلی در ونیز رفتند و اتاقی اجاره کردند. همان شب نخست در رستوران هتل، در میز رو به رویشان دو خواهر جوان به آن ها خیره شده بودند. لورا و جان دلشان  از آن ها لرزید و ترسیدند.دختران برّ و بر به آن ها چشم دوخته بودند. جان در روزنامه های کشورش انگلستان خبری خوانده بود مبنی بر این که دو جانی، شهر به شهر و کشور به کشور در پی طعمه هایی هستند تا  دار و ندارشان را به سرقت ببرند و آن ها را بکشند.جان و لورا فکر کردند که بیش تر به آن ها نزدیک شوند تا آنان را بهتر بشناسند..یکی از دختران به دست شویی رفت و لورا در پی او. جان هم با تکان دادن سر قصد داشت دختر دیگر را به میز خود بکشاند؛اما او به اشاره های مرد بی تفاوت بود.جان نگران همسرش بود چون دیر کرده بود.پنداشت که لورا جانش را از دست داده است. پس از زمانی نسبتاً طولانی لورا و آن دختر از دست شویی بیرون آمدند.جان به لورا تشر زد که چرا دیر کرده است؟ لورا شادی کنان گفت: «عزیزم ! نگران نباش .آن ها قاتل نیستند. دو خواهر گردشگرند که یکی شان نابینا است .آمده اند که ما را ببینند.او به من گفت که دختر کوچولوی ما را دیده که تمام مدت در کنار صندلی ما نشسته و می خندیده.»جان با ناباوری و تمسخر آمیز پاسخ داد : «باز هم قضیه ی دختر از دست رفته ی ما تو را  خیالاتی کرده .برخیز برویم.» لورا می خواست با دختران بیش تر هم صحبت شود؛ ولی با پافشاری جان برای گردش از هتل بیرون زدند.در محله ای تاریک در حال قدم زدن بودند که دختری کوچک نظرشان را جلب کرد.انگار از چیزی می گریخت. لورا از ترس به خود لرزید و تصمیم گرفت به هتل بازگردد. جان دخترک را صدا زد.پاسخی نشنید.لحظاتی بعد لورا که راه هتل را گم کرده بود نزد شوهرش بازگشت و هر دو به سوی هتل به راه افتادند. جان هنوز به فکر آن دختر بود. دوست داشت سبب آشفتگی و فرار وی را بداند؛ ولی لورا به این موضوع اهمیّتی نمی داد.آن ها به سختی مسیر را یافتند چون همه ی خیابان ها و ساختمان ها مثل هم بودند.فردای آن روز هر دو به پیشنهاد لورا برای گردش به بازار رفتند.هدف لورا یافتن آن دو خواهر بود. پاسی از روز گذشت اما خبری از آنان نشد.  برای صرف ناهار به هتل بازگشتند.شب به رستوران مشهور شهر رفتند. سرگرم غذا خوردن بودند که سر و کلّه ی دو خواهر پیدا شد.لورا شادی کنان برخاست و بر خلاف میل شوهرش نزد آن ها رفت. او ساعت ها با آن ها گپ زد تا این که شوهرش جان که دیگر خسته شده بود خشمگینانه برخاست و کاری کرد که لورا از سر میز آن ها بلند شود.به هتل بازگشتند.هتل دار خبر داد که از انگلستان خانمی تماس گرفته و گفته است که پسر شان حسابی بیمار شده. قرار شد لورا به انگلستان بازگردد و جان نیز دو روز دیگر راهی شود. جان از هتل دار خواهش کرد که بلیطی تک نفره به مقصد انگلستان برای آن ها بگیرد.فردای آن روز به بندر رفتند.جان زنش را رهسپار انگلستان کرد.حالا خودش تنها و کسل بود.نخست در هتل ناهار خورد. سپس به بازار رفت تا هدیه هایی بگیرد. ناگهان منظره ای  دید و خشکش زد و رنگش پرید. لورا را با آن خانم ها در حال قدم زدن بود.خواست آن ها را دنبال کند؛ ولی دور و ناپدید شدند. با خود گفت که بی شک رویا دیده است.با این حال به بندر رفت. زمان حرکت کشتی ساعتی قبل بود. به هتل بازگشت. با نظر هتل دار، به اداره پلیس رفت و همه چیز را بازگو کرد. پلیس قول همکاری داد.از آن جا ناامیدانه بیرون آمد. در خیابانی که چند شب پیش آن دخترک را در حال فرار دیده بود قدم می زد.ناگهان همان دختر را دید که از دست مردی مست می گریزد و باز هم همان خنده ها.دستش را گرفت  تا او را به خانه اش برساند. وقتی داخل منزل شدند دخترک در را قفل کرد. او پشتش به جان بود و جان صورت او را نمی دید. هنگامی که به طرف جان چرخید،زنی پنجاه شصت ساله به نظر می رسید.آیا این همان دخترک در حال فرار بود؟ جان داشت ذهنش را مرور می کرد که ناگاه دخترک یا آن زن، چاقویی را درآورد و به سوی جان پرتاب نمود و سپس به پلیس  خبر داد. جان بی هوش شد و به زمین افتاد.زمانی که به هوش آمد ، در اداره ی پلیس بود. پلیس او را با قاتل سریالی عوضی گرفته بود. جان انکار کرد و گفت : « آن زن درِ خانه را قفل کرد و چاقو را پرتاب نمود. چه گونه ممکن است من قاتل باشم؟».پلیس قانع شد و او را آزاد کردند.جان به هتل بازگشت. تلگرافی از لورا رسیده بود که حال" جانی" کوچولو خوب است.جان هم تلگراف زد که بلیط تهیه کرده و به زودی به وطنش نزد همسر و فرزندش باز می گردد تا آن جا در کنار هم خوش باشند.داستان دوم : پیشرفتمن، استیفن هستم؛یکی از کارکنان شرکتی الکترونیکی.استیو هم صدایم می زنند. رییس شرکت مرا برای  رفتن به مأموریتی در منطقه ای به نام "سایکس میر" برگزید. به سوی آن محل حرکت کردم. به نزدیک های آن جا رسیدم. یکی از افراد آن جا جوانی به نام " کن" مرا سوار ماشین کرد.با او درباره ی سایکس میر صحبت کردم.همه چیز آن جا ناشناخته بود.مثلاً جلوی دروازه سایکس میر سگی بلند قامت به اسم"سربرس" ایستاده بود.کن گفت که سربرس رام و اهلی است و زودتر از ما به سایکس میر می رسد.ناگهان سگ سیخ ایستاد و سپس به سرعت دور شد. به ساختمان داخل شدیم. کن گفت که در این جا ما بازی و کار می کنیم و می خوابیم .چند نفر در آن محل کار پژوهشی می کردند . رهبری گروه بر عهده ی "جانوس" بود.پزشک ، رابی نام داشت.مک لین ، کن و دیگران هم بودند.آن ها از دیدن من خوش حال بودند ولی من هیچ حسّی نداشتم.با گفت و گو با کن بیش تر از ماجرا سر درآوردم. کن گفت که دستگاهی به نام "شارون" ساخته که به کمک امواج آن بین دو نفر ارتباط روحی برقرار می کند.شگفت زده شدم .چنین چیزی برایم محال به نظر می رسید.کن ،طرز کار  شارون را نشانم داد .آن گاه افزود که حالا با زدن کلیدی" سربرس" را به این جا می کشاند؛ چون امواج دستگاه را مغز عقب افتاده درک می کند.کلید را فشار داد. لحظاتی بعد صدای نفس نفس زدن سگ را شنیدم که به سوی ما می دوید.پیش از این کن به من گفته بود که در سایکس میر از او به عنوان موش آزمایشگاهی استفاده می کنند.هنگام آزمایش نهایی بود. شارون های یک و دو و سه آماده ی کار بودند.کن روی تخت خواب دراز کشیده بود.دستگاه ها روشن شدند.کن به خواب رفت و سپس "جسینی"، دختربچّه ی جانوس هیپنوتیزم شد.آن دو با هم ارتباط روحی برقرار کردند.به دستور دکتر رابی ، هر دو به کودکی برگشتند و مثل دو کودک با هم بازی نمودند.پس از چند ساعت جسینی به هوش آمد؛ ولی کن هنوز در خواب بود. جسینی می گفت بگذارید برود.همین هم شد.تلاش دکتر بی نتیجه ماند و کن دیگر به هوش نیامد و مُرد.دکتر گریه می کرد البته نه به خاطر کن بلکه از این رو که دیگر کسی مثل او برای ادامه ی آزمایش هایش نداشت.روزبعد جسینی هم تب کرد و جان داد.رابی گفت :«جسینی و کن دو با هم دوست دوران کودکی شده بودند و جسینی دیگر همتایی برای ادامه ی زندگی نداشت پس به سوی او رفت.»این واقعه آن چنان برایم سخت و پرتجربه بود که در نامه ای استعفایم را اعلام کردم و پس از چندی به شهرم بازگشتم.***دافنه دو موریه ، بانوی داستان نویس نویسنده مشهور انگلیسی قرن بیستم است.او درماه مه  1907 به جهان آمد. دومین دختر سر"جرالد دو موریه" ، هنرپیشه و کارگردان معروف تئاتر بود.دافنه تحصیلاتش را در انگلستان گذراند و برای ادامه ی آن به پاریس رفت.وی کار نویسندگی را در 1928 آغاز نمود .در 1931 نخستین اثرش به نام "روح بی قرار " منتشر شد.او با نگارش "ربه کا" در سال 1938 در شمار بزرگ ترین نویسندگان قرن بیستم قرار گرفت. از دیگر آثار اوست : رازهای زندگی یک زن(راز یک زن)،سایه ی یک فرشته ، کوهسار عشق و حقیقت، مادام دووال و داستان زنجیر عشق اشاره کرد.محمد خلیلی(گلپایگانی)- بخش ادبیات تبیان





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 457]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن