واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: داستان هایی از جنس اضطراب، ترس و پریشانیگذری در کتاب "اضطراب" اثر دافنه دوموریه
داستان یکم : اضطرابلورا و جان ، زوجی جوان و انگلیسی بودند که برای گردش و گذراندن وقت به "ونیز" ایتالیا سفر کردند.آن ها دختربچّه شان را در کودکی از دست داده بودند و این باعث آزردگی لورا بود و او گه گاه به فرزندش و خاطرات او می اندیشید.به هتلی در ونیز رفتند و اتاقی اجاره کردند. همان شب نخست در رستوران هتل، در میز رو به رویشان دو خواهر جوان به آن ها خیره شده بودند. لورا و جان دلشان از آن ها لرزید و ترسیدند.دختران برّ و بر به آن ها چشم دوخته بودند. جان در روزنامه های کشورش انگلستان خبری خوانده بود مبنی بر این که دو جانی، شهر به شهر و کشور به کشور در پی طعمه هایی هستند تا دار و ندارشان را به سرقت ببرند و آن ها را بکشند.جان و لورا فکر کردند که بیش تر به آن ها نزدیک شوند تا آنان را بهتر بشناسند..یکی از دختران به دست شویی رفت و لورا در پی او. جان هم با تکان دادن سر قصد داشت دختر دیگر را به میز خود بکشاند؛اما او به اشاره های مرد بی تفاوت بود.جان نگران همسرش بود چون دیر کرده بود.پنداشت که لورا جانش را از دست داده است. پس از زمانی نسبتاً طولانی لورا و آن دختر از دست شویی بیرون آمدند.جان به لورا تشر زد که چرا دیر کرده است؟ لورا شادی کنان گفت: «عزیزم ! نگران نباش .آن ها قاتل نیستند. دو خواهر گردشگرند که یکی شان نابینا است .آمده اند که ما را ببینند.او به من گفت که دختر کوچولوی ما را دیده که تمام مدت در کنار صندلی ما نشسته و می خندیده.»جان با ناباوری و تمسخر آمیز پاسخ داد : «باز هم قضیه ی دختر از دست رفته ی ما تو را خیالاتی کرده .برخیز برویم.» لورا می خواست با دختران بیش تر هم صحبت شود؛ ولی با پافشاری جان برای گردش از هتل بیرون زدند.در محله ای تاریک در حال قدم زدن بودند که دختری کوچک نظرشان را جلب کرد.انگار از چیزی می گریخت. لورا از ترس به خود لرزید و تصمیم گرفت به هتل بازگردد. جان دخترک را صدا زد.پاسخی نشنید.لحظاتی بعد لورا که راه هتل را گم کرده بود نزد شوهرش بازگشت و هر دو به سوی هتل به راه افتادند. جان هنوز به فکر آن دختر بود. دوست داشت سبب آشفتگی و فرار وی را بداند؛ ولی لورا به این موضوع اهمیّتی نمی داد.آن ها به سختی مسیر را یافتند چون همه ی خیابان ها و ساختمان ها مثل هم بودند.فردای آن روز هر دو به پیشنهاد لورا برای گردش به بازار رفتند.هدف لورا یافتن آن دو خواهر بود. پاسی از روز گذشت اما خبری از آنان نشد. برای صرف ناهار به هتل بازگشتند.شب به رستوران مشهور شهر رفتند. سرگرم غذا خوردن بودند که سر و کلّه ی دو خواهر پیدا شد.لورا شادی کنان برخاست و بر خلاف میل شوهرش نزد آن ها رفت. او ساعت ها با آن ها گپ زد تا این که شوهرش جان که دیگر خسته شده بود خشمگینانه برخاست و کاری کرد که لورا از سر میز آن ها بلند شود.به هتل بازگشتند.هتل دار خبر داد که از انگلستان خانمی تماس گرفته و گفته است که پسر شان حسابی بیمار شده. قرار شد لورا به انگلستان بازگردد و جان نیز دو روز دیگر راهی شود. جان از هتل دار خواهش کرد که بلیطی تک نفره به مقصد انگلستان برای آن ها بگیرد.فردای آن روز به بندر رفتند.جان زنش را رهسپار انگلستان کرد.حالا خودش تنها و کسل بود.نخست در هتل ناهار خورد. سپس به بازار رفت تا هدیه هایی بگیرد. ناگهان منظره ای دید و خشکش زد و رنگش پرید. لورا را با آن خانم ها در حال قدم زدن بود.خواست آن ها را دنبال کند؛ ولی دور و ناپدید شدند. با خود گفت که بی شک رویا دیده است.با این حال به بندر رفت. زمان حرکت کشتی ساعتی قبل بود. به هتل بازگشت. با نظر هتل دار، به اداره پلیس رفت و همه چیز را بازگو کرد. پلیس قول همکاری داد.از آن جا ناامیدانه بیرون آمد. در خیابانی که چند شب پیش آن دخترک را در حال فرار دیده بود قدم می زد.ناگهان همان دختر را دید که از دست مردی مست می گریزد و باز هم همان خنده ها.دستش را گرفت تا او را به خانه اش برساند. وقتی داخل منزل شدند دخترک در را قفل کرد. او پشتش به جان بود و جان صورت او را نمی دید. هنگامی که به طرف جان چرخید،زنی پنجاه شصت ساله به نظر می رسید.آیا این همان دخترک در حال فرار بود؟ جان داشت ذهنش را مرور می کرد که ناگاه دخترک یا آن زن، چاقویی را درآورد و به سوی جان پرتاب نمود و سپس به پلیس خبر داد. جان بی هوش شد و به زمین افتاد.زمانی که به هوش آمد ، در اداره ی پلیس بود. پلیس او را با قاتل سریالی عوضی گرفته بود. جان انکار کرد و گفت : « آن زن درِ خانه را قفل کرد و چاقو را پرتاب نمود. چه گونه ممکن است من قاتل باشم؟».پلیس قانع شد و او را آزاد کردند.جان به هتل بازگشت. تلگرافی از لورا رسیده بود که حال" جانی" کوچولو خوب است.جان هم تلگراف زد که بلیط تهیه کرده و به زودی به وطنش نزد همسر و فرزندش باز می گردد تا آن جا در کنار هم خوش باشند.داستان دوم : پیشرفتمن، استیفن هستم؛یکی از کارکنان شرکتی الکترونیکی.استیو هم صدایم می زنند. رییس شرکت مرا برای رفتن به مأموریتی در منطقه ای به نام "سایکس میر" برگزید. به سوی آن محل حرکت کردم. به نزدیک های آن جا رسیدم. یکی از افراد آن جا جوانی به نام " کن" مرا سوار ماشین کرد.با او درباره ی سایکس میر صحبت کردم.همه چیز آن جا ناشناخته بود.مثلاً جلوی دروازه سایکس میر سگی بلند قامت به اسم"سربرس" ایستاده بود.کن گفت که سربرس رام و اهلی است و زودتر از ما به سایکس میر می رسد.ناگهان سگ سیخ ایستاد و سپس به سرعت دور شد. به ساختمان داخل شدیم. کن گفت که در این جا ما بازی و کار می کنیم و می خوابیم .چند نفر در آن محل کار پژوهشی می کردند . رهبری گروه بر عهده ی "جانوس" بود.پزشک ، رابی نام داشت.مک لین ، کن و دیگران هم بودند.آن ها از دیدن من خوش حال بودند ولی من هیچ حسّی نداشتم.با گفت و گو با کن بیش تر از ماجرا سر درآوردم. کن گفت که دستگاهی به نام "شارون" ساخته که به کمک امواج آن بین دو نفر ارتباط روحی برقرار می کند.شگفت زده شدم .چنین چیزی برایم محال به نظر می رسید.کن ،طرز کار شارون را نشانم داد .آن گاه افزود که حالا با زدن کلیدی" سربرس" را به این جا می کشاند؛ چون امواج دستگاه را مغز عقب افتاده درک می کند.کلید را فشار داد. لحظاتی بعد صدای نفس نفس زدن سگ را شنیدم که به سوی ما می دوید.پیش از این کن به من گفته بود که در سایکس میر از او به عنوان موش آزمایشگاهی استفاده می کنند.هنگام آزمایش نهایی بود. شارون های یک و دو و سه آماده ی کار بودند.کن روی تخت خواب دراز کشیده بود.دستگاه ها روشن شدند.کن به خواب رفت و سپس "جسینی"، دختربچّه ی جانوس هیپنوتیزم شد.آن دو با هم ارتباط روحی برقرار کردند.به دستور دکتر رابی ، هر دو به کودکی برگشتند و مثل دو کودک با هم بازی نمودند.پس از چند ساعت جسینی به هوش آمد؛ ولی کن هنوز در خواب بود. جسینی می گفت بگذارید برود.همین هم شد.تلاش دکتر بی نتیجه ماند و کن دیگر به هوش نیامد و مُرد.دکتر گریه می کرد البته نه به خاطر کن بلکه از این رو که دیگر کسی مثل او برای ادامه ی آزمایش هایش نداشت.روزبعد جسینی هم تب کرد و جان داد.رابی گفت :«جسینی و کن دو با هم دوست دوران کودکی شده بودند و جسینی دیگر همتایی برای ادامه ی زندگی نداشت پس به سوی او رفت.»این واقعه آن چنان برایم سخت و پرتجربه بود که در نامه ای استعفایم را اعلام کردم و پس از چندی به شهرم بازگشتم.***دافنه دو موریه ، بانوی داستان نویس نویسنده مشهور انگلیسی قرن بیستم است.او درماه مه 1907 به جهان آمد. دومین دختر سر"جرالد دو موریه" ، هنرپیشه و کارگردان معروف تئاتر بود.دافنه تحصیلاتش را در انگلستان گذراند و برای ادامه ی آن به پاریس رفت.وی کار نویسندگی را در 1928 آغاز نمود .در 1931 نخستین اثرش به نام "روح بی قرار " منتشر شد.او با نگارش "ربه کا" در سال 1938 در شمار بزرگ ترین نویسندگان قرن بیستم قرار گرفت. از دیگر آثار اوست : رازهای زندگی یک زن(راز یک زن)،سایه ی یک فرشته ، کوهسار عشق و حقیقت، مادام دووال و داستان زنجیر عشق اشاره کرد.محمد خلیلی(گلپایگانی)- بخش ادبیات تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 458]