تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 17 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):اگر پنج خصلت نبود، همه مردم جزوِ صالحان مى شدند: قانع بودن به نادانى، حرص به دنيا، بخ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826761091




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

زیارت سر نورانی در جبهه


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: زیارت سر نورانی در جبهه خاطرات حاج عباس کیانی از جمع آوری شهدانمی گذاشتم شهدامون تو خط یا تو سنگر بمانند، سریع آن ها را  می رساندم  به کانکس و سردخانه. اول یک سردخانه داشتیم بعد دو تا سردخانه شدند. کار من و بچه هایی که با من کار می کردند، جمع آوری شهدا بود.یک روز یک جهادی داشت روی لودر کار می کرد، توپ مستقیم  اومد روی لودر، این بیچاره از روی شکمش نصف شد. هنوز نفس داشت آوردنش پهلوی  ما، من دیدم هنوز خوبه، گفتم برسونیمش بیمارستان. گفتن: شهید میشه.گفتم: نه بابا، ببرینش بیمارستان. خلاصه نصف بدنش بود و نصفی نبود اما قشنگ صحبت می کرد، هنوز مهدی مهدی می گفت. خیلی با حال بود.
شهدا
موقعی هم که حاج مهدی کاظمی و علی رضا حسنی در مریوان بودند نیز چنین اتفاقی افتاد.آن ها در حال شناسایی بودند که گلوله ی توپ به کنار شان برخورد می کند و حاج مهدی از کمر به پائین می سوزد و نصف می شود.او هم در حالی که نصف شده بود، امام زمان را صدا می زد. آوردنش پهلوی ما، گفتند: حاجی! اینم شهید شده.یک روز در کوشک بودیم، کنار سنگر ایستاده بودیم. یک جیپ 106 آمد کنار سنگر ما، که یک توپ خورد وسط این جیپ و پنج نفری که در آن بودند همه دود شدند و حتی یک ذره هم از آن ها باقی نماند. رفتیم جلو مقداری گوشت و جگر و استخوان داغ جمع کردیم و گذاشتیم کنار.بعضی از تکه های بدنشان هم سه تا پنج کیلومتر به اطراف پرت شده بودند.اصلاً قابل شناسایی نبودند. -    یک روز دیگر در همان کوشک بودیم که هواپیماهای عراقی برای بمباران آمدند،مرتب می کوبیدند و روی سر ما دور می زدند. یک سرباز که همراه ما بود از کمر قیچی شد ولی بچه ها هواپیما را زدند و خلبان آن را گرفتند.خاطره زیاد است، در دلیجان، شهیدی آوردند که فقط یک سر بود با دو تا پا. چقدر هم این صورت نورانی بود. از تلویزیون آمدند و فیلم گرفتند، ته ریشی به چهره داشت.او را پیچیدمش لای یک تکه پارچه، همه بچه ها می آمدند به زیارت این سر، از بس که نورانی بود.مثل قرص ماه می درخشید. هر روز بچه ها به دیدن این سر نورانی می آمدند و متأسفانه چون شناسایی نشد او را در قطعه ی گم شده ها در اهواز به خاک سپردیم.در یک مقطعی که در کوشک بودیم، کانالی بود که شش تا شهید در آن بود. توپ خورده بود کنارشان و شهید شده بودند. خدا رحمت کند حسین اسماعیل کاخ را، گفت: حاجی کیانی بیا بریم شهدا رو بیاریم. ما یک وانت داشتیم. وانت را برداشتیم و رفتیم کنار خاکریز. پیاده شدیم و رفتیم بالای خاکریز.یک گلوله توپ خورد جلوی ما. حسین ترسید و گفت من برگشتم. من برانکارد را برداشتم و کمر خم، رفتم توی کانال.به شهدا رسیدم. همه شون تکه پاره شده بودند. از هم فاصله داشتند. من نشستم، بعثی ها مرا دیدند و شروع کردند به گلوله باران کردن همان نقطه.این ها می خورد کنار من و گودالی ایجاد شد آنجا.سه تا شهید را روی برانکارد گذاشتم و به صورت خمیده آوردم بیرون.شاید این کارها دو ساعت به طول انجامید وقتی آمدم بالای خاکریز، دیدم حسین آنجا نشسته. کمک کرد شهدا را بردیم توی ماشین. برگشتم رفتم بقیه بچه ها را بیارم. دوباره مرا دیدند و شروع کردند به زدن، این بار خیلی گلوله زدند. از بس گلوله زدند زمین سیاه شد و دیگه ما جرات نکردیم جلو بریم.همین کاظم پسر خودم  دوبار زخمی شد. یک بار ترکش خورد تو سینه اش که  سوخت اما  خوب شد، دوباره اومد جبهه. یک روز در طلائیه ترکش به ماشینش خورد و کاظم که خودش را روی زمین انداخته بود مورد اصابت ترکش قرار گرفت و به شدت مجروح شد  مدتی در بیمارستان بستری بود هنگام تعویض پانسمان خیلی درد می کشید اما صدایش در نمی آمد.وقتی خوب شد دوباره به جبهه آمد.همه بچه ها می آمدند به زیارت این سر، از بس که نورانی بود.مثل قرص ماه می درخشید. هر روز بچه ها به دیدن این سر نورانی می آمدند و متأسفانه چون شناسایی نشد او را در قطعه ی گم شده ها در اهواز به خاک سپردیمکاظم و چند نفر دیگر از بچه ها در  والفجر 8 در سنگر اطلاعات- عملیات مورد اصابت بمب های شیمیایی قرار گرفته بودند و خیلی ناجور شیمیایی شدند.یکی از بچه ها آمد به من گفت:حاجی پسرت رو دیدی؟گفتم: نه. رفتم سنگرشان را دیدم که به کلی ویران شده بود.بچه ها در حال صبحانه خوردن بودند.کاظم را برده بودند ما نمی دانستیم شهید شده، من خودم سه بار شیمیائی شدم. خب می رفتم اهواز، لباسم را عوض می کردم و یک حمامی، دکتری یک جائی یک روز دو روز مرا نگه می داشتند دوباره بر می گشتم.یک بار که مرا برای درمان در اهواز نگه داشته بودند، گفتم من دو تا کانکس شهید دارم که باید ترتیب انتقالشون رو بدم ، نمی تونم اینجا بمونم. شب ول کردیم همین طور با لباس بیمارستان، از دیوار پریدیم بیرون و با رنجبردو تایی گریختم. رفتیم سر جاده، یک وانت رسید سوار شدیم و رفتیم سراغ شهدامون. دوباره من همه اش می آمدم ستاد معراج. روحیه مان خوب بود و همیشه 30-50 تا نیرو داشتیم. نیروها را بر می داشتیم خودمان سنگر می ساختیم. نایلون، وسیله، گلاب و پمپ ضدعفونی، همه چیز داشتیم. الحمدلله وسیله هامون را جور دادند. همه جا که می رفتیم وسیله هامون رو می بردیم.با خودم می گفتم کاظم شیمیائی شده، خوب میشه و زود بر می گرده. بعد از آن دیدیم آقای زنگی آبادی آمد و گفت حاج آقا کرمی زنگ زده و گفته به کیانی بگوئید، بیاید. من به اتفاق آقای زنگی آبادی و آقای خوشی با یک استیشن آمدیم به سمت کرمان. به من هم اجازه ندادند رانندگی کنم، گفتند تو استراحت کن.نزدیک صبح رسیدیم کرمان.آقای زنگی آبادی به من گفت کاظم شهید شده. قبل از کاظم رضا اسیر شده بود و ما نمی دانستیم و فکر می کردیم شهید شده و جنازه اش مفقود شده. برایش مراسم گرفتیم و سنگ قبر هم گذاشته بودیم.وقتی گفتند که کاظم شهید شده با خودم گفتم که بالاخره همه مون باید بریم. -  همان ساعتی که رسیدیم، دیدیم کاظم را به اتفاق هفت شهید دیگر غسل داده اند. آن ها را تشییع کردیم و به خاک سپردیم و بعد از مراسم هفتم، دوباره به اهواز برگشتم.بعد از مدتی علی شفیعی را به دامادی پذیرفتم و گفتم که این هم یک بچه رزمنده و حزب الهی است. دخترم را به عقد او در آوردم.با خودم می گفتم جای خالی پسرهای مرا می گیرد.او هم شش ماه بعد از کاظم شهید شد. دیگه الحمدلله کسی را نداشتیم. خودم هم سعادت نداشتم که شهید شوم. من هم در جبهه ماندم تا جنگ تمام شد. منبع : ماهنامه شمیم عشقتنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 220]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن