واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
تکاور! وقتي که صدام به مرزهاي اين کشور با عظمت حمله کرد، هرگز تصور نمي کرد که اين چنين در آتش خشم بي امان اين ملت دلير خواهد سوخت.روايتي که مي خوانيد، يکي از هزاران خاطراتي است که اولين روزهاي مقاومت مردم دلير ايران در برابر صدام را به تصوير کشيده است:ارتش، دو گروه تکاور فرستاده بود خرمشهر. سري اول بيش ترشان از خوزستان و بوشهر بودند و سري دوم از شمال.از گروه اول 150نفر شهيد شدند. آنها معني خوب جنگيدن را به همه مان فهماندند. من هيچ وقت نمي توانم آنها را در آن روزهاي تنهايي از ياد ببرم. به خصوص يکي شان را، که در سخت ترين لحظه ها، آن قدر خونسرد بود . که باعث تعجب همه ي ما شده بود.يادم هست. با پنج شش نفر از بچه ها در يکي از کوچه هاي خرمشهر زمين گير شده بوديم. تک تيرانداز عراقي راه را بر ما سد کرده بود. نه راه پس داشتيم نه راه پيش. در آن کوچه ها، جنگ حساب و کتاب نداشت. يعني نمي توانستي بفهمي عراقي ها الان جلومان هستند يا پشت سرمان. جنگ شهري بود. در بيابان نبود که انتظار خاکريز داشته باشيم و بدانيم عراق آن طرف است و ما اين طرف. آنجا ممکن بود هم ما در محاصره ي عراقي ها باشيم و هم عراقي ها در محاصره ي ما. محله ها را بچه هاي خرمشهر خيلي بهتر از ما مي شناختند. يکي دو نفرشان با دسته هاي چهارپنج نفره همراه مي شدند، تا محله ها را گم نکنند. تکاورها هم محله ها را نمي شناختند. وقتي با بچه هاي سپاه همراه مي شدند، احساس مي کردم اعتماد به نفس چند برابر پيدا مي کنند. با آن ها مي رفتيم براي پاکسازي محله ها و خانه ها و حتي پيشروي.جاهايي مي شد که ما همديگر را گم مي کرديم . و ما آن روز خودي ها را گم کرده بوديم، در کوچه اي تنگ ، که يک خيابان 20 متري در عرض آن بود. آن طرف خيابان - طرفي که ما براي عبور ديد نداشتيم - تک تير انداز عراقي از ساختماني دو طبقه با اسلحه ي « گرينوف » دوربين دار، بچه ها را مي زد. اول نفهميديم موضوع از چه قرار است، ولي وقتي تيري به پاي يکي از بچه ها خورد، فهميديم بايد بيش تر مواظب باشيم و بفهميم چطور مي شود از شر اين تک تيرانداز عراقي راحت شد.ساختمان دو طبقه بود و طبقه ي دوم آن آسيب ديده بود و تک تيرانداز از سوراخي کوچک ما را نشانه مي گرفت. نمي دانستيم چه کارکنيم. نه مي ديديمش، نه اسلحه اي داشتيم که به جنگ او برويم و نه راه گريزي بود که بشود دورش زد و غافلگيرش کرد.داشتيم پاي زخمي دوستمان را مي بستيم، که صداي پاي کسي آمد. يکي از تکاورها بود؛ اسلحه اش را پشت گردن انداخته بود و براي خودش آهنگي را سوت مي زد و مي آمد. به ما که رسيد گفت:« اين جا چه کار مي کنيد شما؟ چي شده؟»گفتم:« گم شده ايم .»گفت :« پس همدرديم.»مي خنديد.گفت:« من دارم مي روم جلو که بچه ها را پيدا کنم.»گفتم:« بالاخره جلو يا عقب، بايد گيرشان آورد يا نه؟»وباز خنديد. يک نفر زخمي را هم ديد. گفت:« خدا بد نده داداش! کي آش و لاش ات کرده ؟»رزمنده ي زخمي گفت:« اگر مي دانستم وُلِک، بهش مي فهماندم نامردي يعني چي.»هر چي را که مي دانستيم، به تکاور گفتيم.گفت:« اِهه!»و به خيابان نگاه کرد. چيزي هم زير لب گفت: غرولندي چيزي شايد. و در سکوت فکر کرد. به رزمنده ي زخمي نگاه کرد و به جيب اش. چيزي از جيب اش در آورد. آينه گرد و کوچکي بود. از گوشه ي ديوار گرفتش طرف خيابان، بالا و پايينش کرد، چرخاندش و روي نقطه ي ثابتي نگه اش داشت. گفت:« فهميدم کجاست»آينه را با لبخند گذاشت تو جيب خودش و گفت:« فقط يک کار مي شود کرد.»گفتم :« چي؟ »گفت :« اين که هر چي من مي گويم، شما بي چون و چرا انجام بدهيد.»او در کارهاي نظامي خيلي واردتر از ما بود و خونسردتر.چيزي که ما در آن لحظه به آن فکر نمي کرديم. گفتيم:« هر چي باشه ، چشم بسته قبول.»خنديد. اسلحه ي تاشوي ژسه اش را گذاشت روي شکمش، به عرض، و طوري خودش را گرد کرد که مثل چرخ شد. کاري که من بعدها از پس انجام دادن آن برنيامدم. گفت:« همه تان با سه شماره هلم بدهيد آن دست خيابان.»گفتم :« اين طوري که مي زنندت »گفت:« قرار شد بي چون و چرا.»گفتم:« آن نامرد منتظر نشسته ببيند کي مي رود آن طرف، آن وقت تو...»گفت :« يکي بيايد حالي اين بابا بکند چه کسي بي چون و چرا يعني چي ؟»به هم نگاه کرديم.گفت :« زود باشيد! شب شد!»گفتم:« يک ، دو ، سه »و هلش داديم. مثل فرفره چرخيد رفت آن دست خيابان. صداي تک تيرها مي آمد. مي خورد کنار تکاور. بعد هم از ديد ما رفت بيرون.يکي دو دقيقه بعد صداي انفجار نارنجک آمد. و بعد صداي سوت تکاور.« آهاي، غريبه ها!»سرک کشيدم، داشت اشاره مي کرد به همان ساختمان دو طبقه، که ازش دود مي زد بيرون، گفت:« ديگر لازم نيست آن جا پناه بگيريد. رفت به درک!»و اسلحه اش را انداخت روي کول اش، دست تکان داد، سوت زد و پشت ما به راه افتاد.گفتم:« کجا مي روي؟ بيا با هم باشيم!»گفت :« من بايد بروم بچه هاي خودمان را پيدا کنم.»و سوت زنان رفت.ديگرهيچ وقت او را نديدم. بعدها خيلي دنبالش گشتم، ولي نتوانستم پيدايش کنم. هنوز هم نمي دانم شهيد شد يا زنده است.منبع:شاهد نوجوان،شماره 54/خ
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 378]