تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 9 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام جواد (ع):اعتماد به خدا بهاى هر چیز گرانبها است و نردبانى به سوى هر بلندایى.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835230343




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

حالا دیگر همه خوشحال بودند


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: برای مظلوم ترین جانبازان اعصاب و روانحالا دیگر همه خوشحال بودندحالا در روستا دیگر سرش در دل خاک آرام گرفته بود، بچه ها با او مهربان شده بودند و برایش کلی گل کاشته بودند. قرار بود از بنیاد جانبازان یک سنگ زیبای سیاه برایش بیاورند. مردم روستا حالا دیگر از بودن او خوشحال بودند.
جانباز
مرد قد بلند بود و باریک ، موهایش دیگر به سفیدی می زد، بی حساب سیگار می کشید و انگشتانش از دود زرد شده بودند، حتی شبها توی رختخواب سیگار می کشید، ساعت 9 که می شد وقت خواب بود، پتو را روی سرش می کشید و باز سیگار می کشید، جایی از رختخواب نبود که سوراخ نباشد، قبل ها با دیگران حرف می زد، حتی شعر می خواند، حالا دیگر یا می خوابید یا سیگار می کشید ، بی هیچ حرفی...، دیگر برایش مهم نبود کسی به دیدنش بیاید یا نیاید، خانواده اش در روستا زندگی می کردند، در آخرین مرخصی ، دیگر خیلی داد و قیل راه انداخته بود، مدام از انفجار خمپاره می گفت ، بچه های ده از او می ترسیدند، چون سرشان داد می زد که جبهه که جای بچه ها نیست، خانواده اش از دست او دیگر عاجز شده بودند، به هیچ صراطی مستقیم نبود، دست آخر، اهالی ده او را به زور سوار ماشین کردند و به آسایشگاه آوردند، پدر پیرش پیغام داده بود ، او را سالم تحویل داده و سالم می خواهد. قدش بلند بود ، برای همین همیشه پاهایش از تخت بیرون می زد، بی حوصله بود، نیمه شب از خواب بر می خواست، در راهرو راه می رفت، بعضی وقتها زیر لب حرف می زد، به نظر می آمد دارد شکایت می کند، شنبه ها که دکترش می آمد در جواب همه سوالها گاهی فقط می گفت سرم درد می کند و وسط سرش را نشان می داد، تازگی ها غیر از کشیدن سیگار یک عادت دیگر هم به عادتش اضافه شده بود و دائم سرش را تکان می داد، پرستارها از دستش خسته شده بودند، خیلی نامرتب شده بود، خاک سیگارهایش همه جا پخش بود، یکبار هم که نگهبان سیگارش را به زور از دستش گرفت ، حسابی داد و بی داد راه انداخت، دو سه روزی میهمان اتاق ایزوله بود، دست و پاهایش را به تخت بستند و آرام بخش به او تزریق کردند، اما دوباره روز از نو روزگار از نو، دیگر هیچ کس حریفش نبود، زیر دستگاه ام آر آی هم آرام و قرار نداشت و انتظار داشت زیر دستگاه بتواند سیگار بکشد. این اواخر دیگر تیک عصبی اش خیلی زیاد شده بود و سرش را دائم تکان می داد، دکترها تصمیم گرفته بودند چاره ی کار او را در کمیسیون پزشکی مشخص کنند، اما کمی دیر شده بود در حمام آنقدر سرش را به دیوار زده بود که کلی خون از سرش رفته بود، پرستارها دیر متوجه شده بودند، کار از کار گذشته بود. حالا در روستا دیگر سرش در دل خاک آرام گرفته بود، بچه ها با او مهربان شده بودند و برایش کلی گل کاشته بودند. قرار بود از بنیاد جانبازان یک سنگ زیبای سیاه برایش بیاورند. مردم روستا حالا دیگر از بودن او خوشحال بودند. چون قرار شده بود جاده ی آسفالتی از دم جاده اصلی تا روستایشان کشیده شود.همین طور قول داده بودند تا به زودی گاز هم برایشان بکشند. حالا دیگر همه خوشحال بودند..  راوی: شجاعی طباطبایی تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 200]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن