-برای مظلوم ترین جانبازان اعصاب و روانحالا دیگر همه خوشحال بودندحالا در روستا دیگر سرش در دل خاک آرام گرفته بود، بچه ها با او مهربان شده بودند و برایش کلی گل کاشته بودند. قرار بود از بنیاد جانبازان یک سنگ زیبای سیاه برایش بیاورند. مردم روستا حالا دیگر از بودن او خوشحال بودند.
مرد قد بلند بود و باریک ، موهایش دیگر به سفیدی می زد، بی حساب سیگار می کشید و انگشتانش از دود زرد شده بودند، حتی شبها توی رختخواب سیگار می کشید، ساعت 9 که می شد وقت خواب بود، پتو را روی سرش می کشید و باز سیگار م