واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: فرهنگ > ادبیات - کامران محمدی خلاصه داستان: گابریل گارسیا مارکز میگوید بسیاری از نویسندگان، از صبح تا شب مشغول کارهای دیگری جز نوشتناند. در نزدیکترین حالت، روزنامهنگاری که نوشتن از هیچ است، و دورترین، اداره هواشناسی یا پست یا بانک یا حتی کارگری در خیاطی. سریدوزی؛ روزنامهنگاری با پارچه! شب، به هر زحمتی که هست، دستکم برای این که سرشان را شرمنده زمین نگذارند یا خودشان را دلداری دهند که هنوز نویسندهاند یا در رودربایستی با خودشان در قامت یک نویسنده، مینویسند.نتیجه، غالب ادبیات موجود ایران است از زبان مارکز: ادبیات خستگی. میتوان ویژگیهای این ادبیات را در آثار بسیاری از جوانهای نویسنده که صبح تا شام در جستوجوی قسط خانه و 206، به این روزنامه و آن ماهنامه میروند ردیابی کرد. ادبیاتی بدون فکر، بدون نوآوری، بدون عشق، بدون زندگی... و تلخ و سیاه.نوشتن پیش از خواب. زیر نگاه صاحبخانه مدرن؛ بانک مسکن، تازه برای آنها که جلوترند... برای این گروه بزرگ، همانها که حالا مدتی است ادبیات داستانی ایران را به دست گرفتهاند، نوشتن شغل اول است یا دوم؟ولی مارکز هوشمندتر از آن بود که به ادبیات خستگی رضایت دهد. یک روز پاها را در یک کفش کرد و نشست خانه. زنش ، تا ساعت 10 صبر کرد و سرانجام طاقت نیاورد. سعی کرد خونسردیاش را حفظ کند و از آنجا که اصولا زبان مردجماعت را خوب میدانست، چای تازهدم خوشرنگی در استکان (چای را باید در استکان خورد تا رنگش معلوم شود) ریخت و در سینی یادگار مادربزرگش که فقط در مواقع اینچنینی رو میکرد، گذاشت و پشت در اتاق مارکز که برخلاف هر روز، از صبح بسته مانده بود، ایستاد. ابتدا خوب گوش داد. شاید گابریل (آن موقع هنوز گابو نشده بود) مشغول کاری است یا کاسهای زیر نیمکاسه دارد و... اما خبری نبود. حتی صدای خروپف هم نمیآمد. تنها صدای تلق تولوقی که پیش از آن شبها از اتاقش به گوش میرسید، میآمد و بس.در زد و وارد شد. مارکز سر حال و قبراق، پیراهن سفیدش را پوشیده بود و یقهاش را برای این که خوشتیپتر باشد تا ناف باز گذاشته بود و پشت ماشین تحریر نشسته بود و تکمهها را تند تند فشار میداد. زنش لبخند به لب، تا کنار میز مارکز رفت و سینی را کنار ماشین تحریر گذاشت و نشست.- خسته نباشی.مارکز دست از نوشتن کشید، لبخند زنش را با لبخند بزرگتری جواب داد و گفت: سلامت باشی. دستت درد نکنه. واقعا به موقع بود.زنش حالا به این فکر میکرد که بدون شک سر ماه صاحبخانه عذرشان را میخواهد، ولی باز هم لبخند زد و گفت: حالت خوبه گابریل؟مارکز دستهایش را باز کرد و گفت: چه جووورم. بهتر از همیشه.- خدا رو شکر. یه ذره نگران شدم.مارکز خودش را به نفهمی زد.- نگران؟ برای چی؟ مگه چی شده؟-آخه دیدم سر کار نرفتی...مارکز با صدای بلند خندید.-پس الان چی کار میکنم زن؟زنش حالا دیگر مطمئن شده بود بچهاش را باید در کوچهوخیابان بزرگ کند.-نه گابی، تو رو خدا. یعنی دیگه نمیخوای سر کار بری؟مارکز جدی شد.-اتفاقا برعکس. تصمیم گرفتم از امروز برم سر کار. یا خرج زن و بچهم رو درمیآرم یا از گشنگی میمیریم.و استکان چای را یک نفس سر کشید و دوباره شروع کرد به نوشتن. زنش دستش را بر شکم برآمدهاش کشید و دیگر چیزی نگفت. (به هر حال زنهای قدیم با حالا فرق داشتند.) تنها و بیصدا بلند شد، سینی چای را با یک دست گرفت و دست دیگر را به کمر زد. سنگین و ناامید از اتاق بیرون رفت...20 سال بعد... تلفن زنگ زد. خدمتکار گوشی را برداشت و جلو گوش زن مارکز گرفت. (زن مارکز گوشی را با دست نمیگرفت. خسته میشد.) آقایی با لهجه سوئدی گفت: سلام، من از آکادمی نوبل زنگ میزنم...زن مارکز چیز بیشتری نشنید. غش کرد و افتاد... اما ایران کلمبیا نیست.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 167]