واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: جای خالی مردی پشت نیمکت های مدرسههشتم شهریور در تقویم رسمی جمهوری اسلامی ایران روز مبارزه با تروریسم نام گرفته است و این روز هرساله یادآور تاریخی غمانگیز در خاطرات ایرانیان است؛ سالروز انفجار دفتر نخست وزیری به دست منافقان و شهادت مظلومانه شهیدان رجایی و باهنر در سال 1360 و همچنین قرار داشتن در هفته دولت بهانهای شد برای مروری دوباره بر شخصیت این شهیدان ، شاید كه بیشتر و بهتر بتوانیم روش و منش آن ها را زنده نگه داریم. گزیده ای از خاطرات شهید رجایی
• آقای رجایی خیلی با حوصله غذا می خورد عادت او این بود که غذا را خیلی می جوید ، برای همین ما با او شوخی می کردیم و می گفتیم شما موقع غذا خوردنتان حتی آب را هم می جوید . ایشان معتقد بود آدم همیشه باید اندازه غذایی را که می خورد نگاه بدارد که از دستش در نرود و اضافه مصرف کند ،یعنی تدریجاً قاشق به قاشق به غذایش اضافه کند و متوجه نشود ، چون معده اش کم کم به غذای زیاد عادت می کند.• قبل از اینکه پدرم به زندان بیافتد با اینکه کارشان خیلی زیاد بود ، ولی نسبت به ما وظیفه شان را انجام می دادند سعی می کردند به وسیله کارهایشان ما را خوشحال کنند یکسال قبل از اینکه به زندان بیافتند ، در یک روز تعطیل ما را به کوه بردند خاطره ای که از آن روز برایم مانده است این است که در کوه به ما درس استقامت و پایداری می دادند و می گفتند انسان باید مثل کوه استوار و پایدار باشد و این برای من خیلی جالب و آموزنده بود ، زیرا هم ما را به تفریح برده بود و هم به ما درس استقامت می داد اگر ما نمی توانستیم از کوه بالا برویم قدری صبر می کردند تا خودمان تلاش کنیم و اگر می دیدند نمی توانیم ، به ما کمک می کردند گاهی اسم ما را روی یک سنگ حک می کردند و به این طریق به ما پیام می دادند که در طبیعت ، بعضی چیزها ماندنی و بعضی دیگر ، زایل شدنی هستند.• آقای رجایی نسبت به صله ارحام خیلی حساس بودند ، یعنی این کار را مثل یک کار واجب تلقی می کردند و این خصلتشان در تمام فامیل زبانزد بود قبل و بعد از انقلاب هم برایشان فرقی نمی کرد بیشتر اوقات هم سرزده می آمد .در ایام وزارت گاهی با موتور گازی و بدون محافظ ، به دیدن مادرم می آمد نکته جالب در سرکشی ایشان این بود که خیلی راحت و بی تکلف به مادرم می گفت آبجی جان ، هر چه ناهار داری همان را بیاور اگر چیزی به آن اضافه کنی ، نمی خورم و واقعأ هم اگر مادرم مثلاً یک تخم مرغ اضافه می کرد ایشان نمی خورد به همین جهت مادرم چون عادتش را می دانست ، هر چه که در منزل آماده بود می آورد و می خورد .• در دورانی که آقای رجایی در نیروی هوایی خدمت می کرد و کادر رسمی آن بود ،فرقه ضاله بهائیت در بعضی از مناطق تهران ، تبلیغات مسموم و گسترده ای به راه انداخته بود تا بعضی از افراد را که اطلاعات مذهبی چندانی نداشتند به سمت خود جذب کند بعضی که از تسلط و آگاهی آقای رجایی به مسایل مذهبی به رغم اینکه ایشان در سن جوانی بود ، اطلاع داشتند از ایشان دعوت می کردند در جلسات تبلیغی بهایی ها حاضر شود و با آنها بحث و مقابله بکند ایشان هم می پذیرفت و به اتفاق من و یکی از دوستان در این جلسات شرکت می کرد و آنها را محکوم می کرد بهایی ها که می دیدند افرادی را که تبلیغ کرده اند در این جلسات از آنها بر می گردند ، یکی دو بار ایشان را تهدید کردند که شما چرا می آیی و این کارها را می کنی ؟• فرماندار دزفول تعریف می کند در یکی از روزهای اول جنگ که دزفول شدیدا تحت فشار و آسیب موشکهای دوربرد صدام بود و اوضاع خیلی به هم ریخته بود و من نمیتوانستم حتی در دفترم آرام و قراری داشته باشم و مرتباً باید پاسخگوی مردمی میبودم که برای حل مشکل خود به فرمانداری آمده بودند، منشی دفتر به من گفت: آقای رجایی با شما کار دارد. من که سرم خیلی شلوغ بود، اصلا نتوانستم تصور کنم که نخستوزیر مملکت به فرمانداری تلفن بزند، اگر شما مهمان رجائی هستید كتری و سماور و استكان نعلبكی او همین است ولی اگر مهمان ریاست جمهوری هستید بحث دیگری است. ما در ریاست جمهوری همه چیز داریم اما آنها متعلق به بیت المال است. برای مهمان شخصی و خانوادگی نمی توان از آنها استفاده كردبرای همین، اعتنایی نکردم و به صحبت با کسی که مشکلی داشت، ادامه دادم. پس از چند دقیقه که به دفتر بازگشتم و گوشی را گرفتم، وقتی با صدای آقای رجایی روبهرو شدم، از خجالت آب شدم که چرا نخستوزیر مملکت را چند دقیقه روی خط معطل نگاه داشتهام، برای همین، بلافاصله عذرخواهی کردم، ولی در کمال حیرت از ایشان پاسخی شنیدم که شرمندگی من را بیشتر کرد. ایشان فرمودند: شما نباید از اینکه من را معطل نگه داشتهاید ناراحت باشید. حق دارید، کارتان زیاد است و سرتان شلوغ است. این ما هستیم که در تهران نشستهایم و کاری نداریم و شما در منطقه جنگی دارید کار میکنید. ما در نهایت به این طرف و آن طرف یک تلفن میزنیم و احوالی میپرسیم! این تواضع ایشان در حالی بود که من میدانستم جنگ نه تنها در دزفول و خوزستان که در چند استان دیگر هم جریان دارد و وضعیت اقتصادی مملکت به جایی رسیده بود که ایشان در جلسه محرمانهای به نمایندگان مجلس گفته بود، دوستان و برادران وضعیت اقتصادی کشور، به گونهای است که اگر امروز نفت بفروشیم، پول داریم و اگر نفروشیم، خزانه کشور خالی است!• خواهرزاده شهید رجایی (مصطفی رسولی) می گوید: آن روزهای پرمخاطره مسئولیت شهید رجائی در نخست وزیری و مخصوصا دوره ریاست جمهوری وی اوج ترور منافقین ـ مجاهدین خلق ـ در كشور حاكم بود. وقتی به دستور امام ـ كه در مورد حفظ جان مسئولان صادر شد ـ ایشان با خانواده اش در نهاد ریاست جمهوری مستقر شدند یك روز كه مهمانش شدیم پیش خود گفتم: لابد در این جا ـ به دلیل امكانات موجود ـ او از ظروف و وسایل پذیرایی بهتری استفاده خواهد كرد.
بعد از احوالپرسی مقدماتی حسب معمول وقتی قرار شد از ما پذیرایی به عمل آید ناباورانه دیدم در همان استكان های سابق و معمولی منزلشان برای ما چای آوردند. به شوخی گفتم: دایی جان! مثل این كه این جا ریاست جمهوری است این استكان ها چیست! گفت: اگر شما مهمان رجائی هستید كتری و سماور و استكان نعلبكی او همین است ولی اگر مهمان ریاست جمهوری هستید بحث دیگری است. ما در ریاست جمهوری همه چیز داریم اما آنها متعلق به بیت المال است. برای مهمان شخصی و خانوادگی نمی توان از آنها استفاده كرد.•اگر همه ما روزی روزگاری دیده بودیم شهید رجائی پیش از انقلاب خود شخصا مایحتاج خانه اش را می خرید و به منزل حمل می كرد برای همه یك امر عادی بود. اما بعد از انقلاب با فاصله كمی كه از دوره طاغوت و جلال و جبروت زمامدارانشان داشتیم برای ما باور كردنی نبود كه همان خلوص و مردمی بودن شهید رجائی را در پست های مهم وزارت نخست وزیری یا ریاست جمهوری دوباره مشاهده كنیم. یك روز وقتی ایشان را دیدم كه مانند همان معلم ساده سال های پیشین كیسه برنج و نیاز روزانه خانه را با دوش خویش به منزل می برد داشتم كلافه می شدم و بی اختیار به سویش دویدم. پس از سلام گفتم: برای اهالی محل بد است كه ببینیم شما با آن مسئولیت سنگین به این شكل در زحمت بیفتید. اجازه دهید كمكتان بكنیم. او با یك دنیا احساس مسئولیت در قبال پرسش من و تكلیف خویش در خانواده اول جواب سلام را داد و بعد گفت: متشكرم. من باید كار خود را خودم انجام دهم. من با این كار اجر می برم. مرا از اجری كه خدا وعده داده است محروم نكنید. این را گفت و به راهش ادامه داد و با این عملش شگفتی مرا مضاعف ساخت.•وقتی آن شب فراموش نشدنی هزینه تعویض موكت فرسوده كف اتاقش در نخست وزیری را كه مبلغی ناچیز (2500 تومان) شده بود نپذیرفت و توضیح می خواست گفتم: شما نخست وزیرید! شخصیت هایی از داخل و خارج به دیدنتان می آیند. لابد این مقدار اصلاح و هزینه به مصلحت بود. وانگهی هر چند انقلاب شد و شكل حكومت و شیوه خدمت تغییر یافته اما ضرورت زمان نمی شناسد و... او كه فكر می كرد شاید مقصودش را خوب درك نكرده ام با نگاهی نافذ و نگران گفت: من چگونه نخست وزیری باشم كه روی موكت با كفش راه بروم اما باشند مردمی محروم كه چیزی نداشته باشند روی آن بخوابند! من اگر بخواهم فارغ از دنیای محرومان جامعه با این وسایل و امكانات رفاهی زمامداری كنم سخت اشتباه كرده ام! نه برادر! من با محرومیت انس و عادت دارم. دوست دارم وقتی شب سر بر بستر می گذارم نباشند محرومانی كه من از حال آنها غفلت كرده باشم. • وقتی كه نخست وزیر بود صبح روزی جهت دیدار و رساندن پیامی وارد همان خانه تاریخی (كلنگی) وی شدم. از مشاهده صحنه ای قلبم به درد آمد. هوا كمی گرم بود. او خیلی ساده با یك زیر پیراهن كه چند جای آن سوراخ بود و در گوشه حیاط خانه اش نشسته بود و داشت با دو ـ سه دانه خرما و یك لیوان شیر صبحانه می خورد! بعد از سلام و احوالپرسی و تعارف به صبحانه گفتم: ای عزیز! این چه وضعی است كه شما دارید چرا به خود نمی رسید و این قدر زندگی را به خود سخت گرفته اید از شما توقع نداریم مانند نخست وزیران دوره ستم شاهی باشید لااقل یك زیر پیراهن درست و حسابی به تن كنید! مثل این كه شما نخست وزیرید! آهی كشید و نكته ای گفت كه سوز دل و نفوذ كلام از دل بر آمده اش همواره در خاطرم جاودان مانده است. او گفت: جانم! از این حالم نگران نباش! نگران آن روزم باش كه میز و مسئولیت مرا بگیرد و من گذشته خویش را فراموش كنم. خدا نكند روزی بر من بیاید كه یادم برود چه وظیفه سنگینی در قبال خدا و خلق دارم. از شما می خواهم در حق من دعا كنید. من تحت تاثیر این سخن از دل بر آمده اش بی اختیار از جایم برخاستم و پیشانی اش را بوسه دادم! سیفی ،فرهنگ پایداری تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 332]