واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: حکایت حاجی و جن
در زمان های قدیم مردی زندگی می کرد که از سال های سال پیش آرزوی رفتن به خانه خدا و به جای آوردن مراسم حج را داشت. سال های زیادی از پی هم آمده بودند و رفته بودند و او نتوانسته بود به این سفر دور و دراز برود و آرزوی قلبی اش را جامه عمل بپوشاند. هر بار که تصمیم می گرفت به سوی خانه خدا حرکت کند، اتفاقی می افتاد و او نمی توانست برود اما بالاخره پس از سال ها انتظار و اشتیاق، مشکلاتش حل شد و او خود را آماده سفر کرد.مرد، به تنهایی بار سفر بست و از بیابان و دشت های بسیاری گذشت. دشت هایی که هیچ جنبده ای جز او در آن ها دیده نمی شد. او یکه و تنها در بیابان ها و دشت ها راه می پیمود و می رفت. هوا گرم بود و خورشید فروزان نیز از آسمان بر سر او می تابید و او را بی حال می کرد. رهروی روی به تنهایی کردبهر حج، بادیه پیمایی کرد
مسافر حج قصه ما، راهی بس دراز در پیش داشت و بیابانی که او در آن راه می پیمود. دشتی صاف و هموار بود و خالی از درخت و بوته و خالی از هر گونه نشانه زندگی. تا چشم کار می کرد، بیابان بود و بیابان و سنگلاخ بود و سنگلاخ فقط در بعضی جاها، خارهای کوچکی روییده بود. راه، سنگلاخی و آن بوته های خار، راه رفتن را برای مسافر قصه ما سخت می کرد. در آن بیابان بی آب و علف، پرنده ای حتی پر نمی زد. راه رفتن در آن بیابان، به راستی سخت و خسته کننده بود. گرما نیز تاب و تحمل از او می گرفت.بعد از مسافتی طولانی که می رفت. در جایی می نشست و استراحتی می کرد. جرعه ای آب می نوشید و لقمه ای نان و پنیر می خورد. پس از ساعتی استراحت دوباره به راه خود ادامه می داد. او می دانست که شاعری گفته است:در بیابان، گر به شوق کعبه خواهی زد قدمسرزنش ها گر کند خار مغیلان، غم مخورآری مرد مسافر قصه ما، بی توجه به راه سنگلاخی و آزار و سرزنش خار مغیلان* همچنان پیش می رفت. روزها و هفته ها بود که در راه بود و در این مدت، نه به کاروانی برخورده بود و نه جانوری وحشی یا اهلی اما...روزی از دور یکی شخص غریبشد پدیدار به دیدار مهیبآری مرد مسافر قصه ما، پس از مدت ها یک نفر را در بیابان دید که داشت از رو به رو به سوی او می آمد او از همان دور، مردی را که داشت به سویش می آمد. موجودی غیرطبیعی و عجیب و غریب دید. اگر چه او مثل آدم ها روی پاهایش راه می رفت اما هیکلی بسیار بزرگ و مهیب داشت و هر چه بیشتر جلوترمی آمد، مهیب تر و بزرگ تر به نظر می رسید.آن مرد عجیب و غریب، بالاخره آمد و رسید به مسافر قصه ما مسافر با دیدن چهره عجیب و ترسناک او از ترس شروع به لرزیدن کرد.
هر کس دیگری هم به جای او بود و در آن بیابان خلوت. چنان موجودی را در پیش روی خود می دید، دچار ترس و وحشت می شد. او با تمام وجود کوشید تا ترس خود را پنهان کند و به آن مرد عجیب سلام کند، سلامی که بیشتر از روی ترس بود تا از روی ادب و احترام و سپس پرسید: «تو کیستی؟ در این بیابان چه می کنی؟ به نظر نمی رسد که مسافر باشی! چون نه کوله باری داری و نه ره توشه ای! چیز عجیبی در تو هست که مرا به وحشت می اندازد. نمی دانم تو آدمی هستی یا جن و پری! ولی هر چه هستی. تو به راه خودت برو و بگذار من هم به راه خود بروم. من مسافر خانه خدا هستم و می خواهم به مکه بروم! شاید هم، تو راهزنی هستی که جلو مسافران را می گیری و با این شکل عجیب و ترسناک. آنها را می ترسانی و بعد هم اموالشان را غارت می کنی وی بدان که من چیزی که به درد تو بخورد، همراه ندارم. خواهش می کنم راه خودت را بگیر و برو. هر کس دیگری به جای من بود، با دیدن تو حتی از ترس سکته می کرد. هر چند که من هم بسیار ترسیده ام. دیدار تو احساس امنیت را از بیننده می گیرد و از من هم آرامش و امنیت را گرفت.»گوهر ایمنی از من بردیبه کف خایفی ام بسپردیو ادامه داد: «تو هر چه هستی، راهزن، یا جن و پری و یا آدمی، در کار خودت کاملاً موفق بودی. تو می خواستی مرا بترسانی که ترساندی! حال، از جلو من برو کنار تا بتوانم به راهم ادامه دهم!»مرد عجیب و غریب، خنده ای وحشتناک کرد. خنده ای که مو بر اندام مرد مسافر راست کرد. او پس از آن خنده بلند، قدمی رو به مرد مسافر برداشت و...*خار درخت ام غیلانادامه دارد.....برگرفته از کتاب هفت اورنگ جامیگروه کودک و نوجوان _تصویر: مهدیه زمردکارمطالب مرتبطتابستان در تهران جان محترم! پروازسلیم پهلوان یک جمجمه و دو سنگعموجان با هدیه آمد! یک درس تازهرزمنده ی فداکار
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 468]