تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 28 اسفند 1403    احادیث و روایات:  امام حسن عسکری (ع):دو خصلت است كه بالاتر از آنها چيزى نيست: ايمان به خدا و سود رساندن به برادران.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید پرینتر سه بعدی

سایبان ماشین

armanekasbokar

armanetejarat

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

بانک کتاب

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

خرید از چین

خرید از چین

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

خودارزیابی چیست

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

خرید یوسی

مهاجرت به استرالیا

ایونا

تعمیرگاه هیوندای

کاشت ابرو با خواب طبیعی

هدایای تبلیغاتی

خرید عسل

صندوق سهامی

تزریق ژل

خرید زعفران مرغوب

تحصیل آنلاین آمریکا

سوالات آیین نامه

سمپاشی سوسک فاضلاب

بهترین دکتر پروتز سینه در تهران

صندلی گیمینگ

دفترچه تبلیغاتی

خرید سی پی

قالیشویی کرج

سررسید 1404

تقویم رومیزی 1404

ویزای توریستی ژاپن

قالیشویی اسلامشهر

قفسه فروشگاهی

چراغ خطی

ابزارهای هوش مصنوعی

آموزش مکالمه عربی

اینتیتر

استابلایزر

خرید لباس

7 little words daily answers

7 little words daily answers

7 little words daily answers

گوشی موبایل اقساطی

ماساژور تفنگی

قیمت ساندویچ پانل

مجوز آژانس مسافرتی

پنجره دوجداره

خرید رنگ نمای ساختمان

ناب مووی

خرید عطر

قرص اسلیم پلاس

nyt mini crossword answers

مشاوره تبلیغاتی رایگان

دانلود فیلم

قیمت ایکس باکس

نمایندگی دوو تهران

مهد کودک

پخش زنده شبکه ورزش

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1866287313




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

گوژپشت


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: گوژ پشت
گوژپشت
جوان گوژ پشت سه روز بود كه خود را در اتاقش حبس كرده بود. وقتي به چهره اش نگاه مي كردي ، مي توانستي زيبايي خود را باور كني. بيني اش را گويي اتو كرده بودند. لبهايش كلفت، چشمهايش تنگ و تا به تا و رنگ چهره اش به زردي مي ماند و گوژي كه بر پشت داشت و همزاد آن كه بر قفسه ي سينه اش سنگيني مي كرد. اتاقش به هم ريخته ، آينه اي كه بر تاقچه بود، ماهها خاك بر آن نشسته و دلش مالامال درد. حوصله اش سر رفت. تصميم گرفت بيايد كنار پنجره. نوعي رخوت را در ته دلش احساس مي كرد. آمد پشت پنجره و روي صندلي فكسني اش نشست. پنجره را باز كرد. نگاهي به حياط انداخت. بوي نم شرجي دويد توي اتاق. درخت را نگاه كرد كه بلبلان روي آن آشيانه ساخته بودند. نگاهش تا نوك درخت پيش رفت و آرام به آسمان نگاه كرد. ناگاه چشمش به پنجره ي خانه ي همسايه افتاد كه درست رو به روي اتاقش بود. پشت پنجره ، دختري ايستاده بود. لرزيد.به سرعت سرش را پايين آورد. آنقدر با عجله كه صندلي از زير پايش در رفت و به زمين خورد. درد كشنده اي را در ستون فقراتش احساس كرد. به زحمت صندلي را به جاي اولش برگرداند. بعد آهسته از لاي پنجره به دختر خيره شد. خوب كه نگاه كرد، ديد كه همه ي اجزاي چهره ي او به قاعده است. بيني كشيده، پوست سفيد و شفاف و چشمان درشت. اين اولين بار بود كه بعد از بيست و هفت خزان كه از عمرش مي گذشت،حس عجيبي به او دست داده بود .چيزي مثل افتادن از يك سرازيري. سعي كرد پلك نزند تا بهتر به چهره دختر نگاه كند. به خود جرأت داد. پنجره را باز كرد. نگاهش همچنان دختر را مي پائيد. دل مثل كبوترش به تكانه افتاد. زشتي چهره و گوژ خود را فراموش كرد. باورش نمي شد. دختر با علامت سر به او سلام كرد. فكر كرد، خواب مي بيند. دختر دوباره سرش را به نشانه ي سلام، تكان داد. گوژ پشت ، بي اختيار پاسخ سلام او را داد. دختر، دست تكان داد. گوژ پشت، دست تكان داد. دختر خنديد، گوژ پشت خنديدو دل در سينه اش تپيد. پاهايش سست شدو لبهايش لرزيد.-    اين چه حسي است كه من دارم؟در نگاهش ، زندگي جاري شد. رنجوري خويش را فراموش كرد. آميزه اي از طغيان و خلسه را در وجودش حس كرد.   آفتاب تابيده بود. گوژ پشت، پنجره را باز كرد. بوي درخت باران خورده را حس كرد. دختر، هنوز پشت پنجره ايستاده بود. با دست به گوژ پشت فهماند كه بماند. همانجا بماند. گوژ پشت تسليم شد. ماند. گويي، او را به صندلي ميخ كرده بودند. گوژ پشت، بوي عطر بهار نارنج را حس كرد.-     زندگي اينقدر زيبا بود و من نمي دانستم؟دلش غنج رفت ،اما نگاهش بي آنكه پلك بزند به دختر بود. پس از چند لحظه، دختر دست تكان داد. گوژ پشت دست راستش را تا نيمه بالا آورده بود كه دختر ،پنجره را بست و رفت. گوژ پشت از پشت پنجره به روي قالي خزيد و همانجا دراز كشيد. دست چپ به زير سر و زانوها در بغل و چشمها به گلهاي قالي.-    اين چه كاري بود كه كردي دختر؟از جايش بلند شد. رفت جلوي آينه، خاك آنرا با دست گرفت. مدتها بود خود را در آينه نگاه نكرده بود. به چهره اش نگاه كرد. ترسيد.-    نه نميشه. امكان نداره.از آينه روي برگرداند. همانجا، روي قالي پهن شد. ولو شد. ولوله اي در جانش افتاده بود. بي قراري. چيزي ميان خواب و بيداري. چمباتمه زد. پيشاني اش را گذاشت روي قالي. فشار داد. بيشتر. و ناگهان بلند شد.-    نه، شايد خواب ديده م.چشمانش سياهي رفت. حس  كرد از بالا ي آسمان، آن بالا بالاها، به پائين نگاه مي كند. جنگل، كوه، نهر آب كه به يك ريسمان سفيدي مي مانست.تمام وجودش را  رعشه گرفت. دهانش خشك شد. گويي، زبانش شده بود يك گلوله ي پنبه. به سرعت رفت سراغ يخچال. يك ليوان آب خورد و مثل برق دويد به طرف پنجره. آن را باز كرد. پنجره ي رو به رو بسته بود. همانجا نشست و خيره شد به پنجره.پنجره باز شد و دختر آمد. نگاهش را از آنجا ريخت روي نگاه گوژ پشت. تبسم كرد. گوژ پشت تبسمش را پاسخ داد. دختر با اشاره ي دست با او فهماند كه همانجا بماند. گوژ پشت پذيرفت.  آهويي در دام، رام، بي هيچ گونه حركت. تمام وجودش شده بود چشم و دختر را نگاه مي كرد. شايد يك ساعت بدين منوال گذشت. دختر براي گوژ پشت دست تكان داد و رفت. گوژ پشت، همچنان ماند. مبهوت و سر درگم ماند.آن شب را گوژ پشت خوب خوابيد. از فرداي آنروز، گوژ پشت هر از گاهي به پشت پنجره مي آمد، ولي پنجره ي رو به رو بسته بود. حدود يكماه گذشت و در اين مدت، بيم و اميد  در وجود گوژ پشت موج مي زد.   اكنون نگران دختر شده بود. مي ترسيد مشكلي برايش پيش آمده باشد. دنبال راهي مي گشت تا او را ببيند. گوژ پشت تصميم گرفت به هر طريق شده از دختر خبري به دست بياورد.****صبح زود، گوژ پشت روي سكويي كه مقابل خانه دختر بود نشست. چه مدت، خودش هم نمي دانست، ولي در تمام اين مدت، تنها فكرش، دختر بود و به هيچ چيز ديگر توجه نمي كرد. زمان و مكان را فراموش كرده بود. از سر و صداي عابران در خيابان فهميد كه زندگي هر روزه آغاز شده است. خيابان ، شلوغ شده بود و هر كسي به كاري مشغول. ناگهان دختر در آستانه در خانه اش نمايان شد. گوژ پشت حس عجيبي داشت. حسي ناشناخته، دختر، باراني قهوه اي رنگي بر تن كرده بود و يك كيسه ي نايلوني بزرگي در دست داشت كه در آن چيزي شبيه ساعت ديواري بود. همين كه دختر راه افتاد، گوژ پشت از جايش برخاست و او را دنبال كرد. دختر، چند خيابان را پشت سر گذاشت و وارد يك مغازه شد. گوژ پشت، حركت كرد تا به مغازه رسيد. از پشت ويترين كه نگاه كرد، انواع تابلو نقاشي را در آنجا ديد، ولي از دختر چشم بر نمي داشت. ديد كه دختر، كيسه ي نايلوني را روي پيشخوان گذاشت و بسته را در آورد. گوژ پشت نزديك تر آمد. يك تابلو بود كه دختر به مغازه دار داد. مغازه دار با تحسين به تابلو نگاه كرد. گوژپشت به تابلو خيره شد. خوب كه به آن نگاه كرد. چهره ي خود را در آن ديد. گوژ پشت نقاشي شده بود. نعمت نعمتي - اهوازاين داستان ، در پنجمين جايزه ي ادبي اصفهان به مرحله ي نهايي راه يافت و مورد تقدير قرار گرفت. تهيه و تنظيم: بخش ادبيات تبيان 





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 761]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن