تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 13 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):غيرت از ايمان است و بى بند و بارى از نفاق.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1803962289




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

شنل قرمزی


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: شنل قرمزی
شنل قرمزی
روزی و روزگاری در یک دهکده کوچک، دختر کوچولویی بود که همه دوستش داشتند. او در قلب مردم جا داشت.مادربزرگ دخترک که به بچه ها خیلی علاقه داشت، در روز تولد او، شنل زیبایی به او هدیه کرد؛ یک شنل قرمز پررنگ با کلاهی قشنگ.دخترک وقتی شنل را دید با خوشحالی فریاد زد: « به! خیلی ممنون مادربزرگ! » او از شنل خیلی خوشش آمده بود.از آن روز به بعد هر وقت دختر کوچولو شنل را می پوشید و از خانه بیرون می آمد، مردم به او گفتند: «تو با این شنل قرمزت چقدر قشنگی!»دختر کوچولو دیگر بدون شنل از خانه بیرون نمی رفت. این شد که مردم دهکده اسم او را گذاشتند: شنل قرمزی.یک روز مادر شنل قرمزی به او گفت: «دخترم، مادربزرگت سرما خورده است. به دیدن او برو و یک شیشه آب پرتغال با چند تا کلوچه برایش ببر.» بعد هم سفارش کرد: «حواست را جمع کن. توی راه بازی گوشی نکن. از جاده دور نشو، با غریبه ها هم حرف نزن.»- چشم مامان.شنل قرمزی این را گفت و با خوشحالی از خانه بیرون دوید.او تازه پا به جنگل گذاشته بود که یک گرگ بدریخت به طرفش آمد و گفت: «کجا با این عجله؟»شنل قرمزی خندید و جواب داد: «پیش مادربزرگ، آخر او مریض شده است.»این را گفت و دوباره به راه افتاد. اما گرگ، از پشت سر دخترک دهان گشادش را باز کرد تا او را بخورد که یک دفعه صدای فریادی بلند شد: «ایست!»
شنل قرمزی
این صدای هیزم شکنی بود که آن طرف تر ایستاده و تبرش را بالای سر نگه داشته بود. گرگ فریاد هیزم شکن را شنید. ترسید و فرار کرد.شنل قرمزی که اصلاً نفهمیده بود هیزم شکن جان او را نجات داده است به راهش ادامه داد.شنل قرمزی به دشتی پر از گل رسید و با خود گفت: «چه قشنگ!» و ادامه داد: «اگر من یک دسته از این گل ها را بچینم و برای مادربزرگم ببرم، خیلی خوشحال می شود.»اما گرگ ناقلا که گوش هایش را تیز کرده بود، این حرف را شنید. با خودش گفت: «باید زودتر از دخترک، خودم را به کلبه برسانم و مادربزرگش را به چنگ بیاورم! این طوری می توانم هر دو را بخورم.»وقتی شنل قرمزی مشغول گل چیدن بود گرگ، با عجله به طرف خانه مادربزرگ به راه افتاد.گرگ، خیلی زود به در خانه مادربزرگ رسید:- تق تق گرگ با صدایی مثل صدای دختر بچه ها گفت: «منم، شنل قرمزی»مادربزرگ، در را باز کرد اما یکدفعه چشمش به گرگ افتاد که با چشم های تیز و براقش به او نگاه می کرد:- هوورررر الان تو را درسته قورت می دهم!گرگ گرسنه، این را گفت و مادربزرگ را یک لقمه کرد و خورد بعد، یکی از لباس خواب های او را پوشید، زود توی تختخواب جست زد و منتظر شنل قرمزی شد.کمی بعد، صدای ترانه ای قشنگ و خوش آهنگ به گوش گرگ رسید. بعد هم صدای در بلند شد: «تق تق» گرگ با صدای مهربانی که همه را گول می زد گفت: «بیا تو»شنل قرمزی داخل کلبه شد و پرسید: «چطورید مادربزرگ؟ حالتان بهتر شده؟»گرگ این بار با صدای کلفت و عجیبی گفت: « آه دخترم، بالاخره آمدی؟ منتظرت بودم.»شنل قرمزی گفت: «وای مادربزرگ! صدایتان بدجوری خراب است.»- گلودرد دارم عزیزم.- بیچاره مادربزرگ! عیبی ندارد، عوضش من این گل ها را برای شما چیده ام.این کلوچه ها و آب پرتقال را هم مامان داده که برایتان بیاورم.- گرگ گفت: «تو چقدر مهربانی شنل قرمزی! جلوتر بیا تا صورتت را ببینم.»شنل قرمزی به تختخواب نزدیک شد. چشمش به لباس خواب مادربزرگ افتاد، بعد، از تعجب تکانی خورد و فریاد کشید.ادامه دارد....گروه کودک و نوجوان سایت تبیانمطالب مرتبطتصمیم بزرگ خرس کوچولو آواز بزغاله ماهی گُلی مغرور و پسرك بازیگوش پرواز 3 جوجه در آسمان آبی ماجرای دوستی زنبور کوچولو با پروانه ها ما دیگه مدرسه نمی ریم!!! ماجرای توپ بازی 2 برادر بازیگوش تلاش 3 سنجاب کوچولو در جنگل ماجراهای ناپدید شدن چوپان قلعه اولین خروس





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 364]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن