واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
مردم شناسي ديني فلسفه نويسنده: ابراهيم فياض 1. فلسفه، دانشي از دانش بشري است كه چارچوبهاي مفهومي دانشهاي بشري را تنظيم ميكند و اين را به وسيله دانش ديگري يعني منطق انجام مي دهد به عبارت ديگر منطق به عنوان روششناسي فلسفه به فلسفه كمك ميكند كه چارچوبهاي مفهومي دانشهاي بشري را تنظيم كند.2. فلسفه محتوا است و منطق صورت است و فلسفه نسبت به دانشهاي بشري ديگر، نسبت منطق است نسبت به فلسفه. پس دانشهاي بشري محتواست و فلسفه صورت آنها و دانشهاي بشري به وسيله فلسفه تنظيم ميشوند. پس ضعف و قوت دانشهاي بشري تابعي از ضعف و قوت فلسفه ها است و تنظيم معرفتي و دانش جوامع به وسيله فلسفه، انجام ميشود.3. مذهب به وسيله جهان پديداري نظام معنايي را شكل مي دهد و معنا، توسط ذهن انساني، تبديل به مفهوم ميشود و فلسفه، مفاهيم را توسط عقل انساني، چارچوب دار ميكند و از اينجاست كه دانشهاي يك جامعه تنظيم ميشود. پس رابطه مذهب با دانشهاي بشري به وسيله فلسفه تنظيم ميشود در حالي كه خود فلسفه تابعي از مذهب است.4. تنظيم رابطه هاي سه گانه مذهب و فلسفه و دانشهاي بشري موضوع مردمشناسي ديني فلسفه است كه روششناسي آن نيز نيم نگاهي دارد، يعني به منطق نيز نگاهي فرهنگي و مردم شناختي دارد چرا كه در اين نگاه فرهنگها منطقهاي خاص خود را دارند و با توجه به فرهنگهاي متفاوت در جهان و حوزههاي فرهنگي مربوط به آنها منطق وجود دارد پس فلسفه هاي متفاوت و نظام بندي دانش هاي بشري متنوع وجود دارد، كه گفتمان هاي بشري حاكم كه ديگر منطق ها و فلسفه ها و نظامهاي تنظيم دانش بشري را محدود كرده اند و شائبه وجود منطق واحد (حاكم) در جهان مطرح كرده اند.5. فلسفه مصطلح يا فلسفه غرب كه از يونان به وجود آمده است، فقط يك فلسفه از فلسفه هاي جهان بوده است كه فهم مردم شناختي آن ميتواند كمك به فهم فلسفه هاي ديگر كند. و خودش به عنوان تنها فلسفه جهاني ترسيم كرده است اگر بخواهيم از ديدگاه كلام اسلامي به فلسفه غربي نگاه كرده شود فلسفه غربي حاصل يك شرك صفاتي است (در مقابل توحيد صفاتي) شرك صفاتي از تكثر گرايي صفات خداوندي و جدايي صفات از ذات و استقلال آن از ذات به وجود مي آيد.6. انسانها تجلي بخش صفات استقلالي خداوند از ذات او ميشوند و با اخذ اين صفات و تجلي دادن به آنها به توليد فلسفه ميپردازند و اين با زرتشت رخ داد، تجلي صفات استقلالي و شرك صفاتي خدا بر روي زمين گشت. در مذاهب شركي قبل از زرتشت شرك ذاتي وجود داشت و كل جهان طبيعت را خدا مي دانستند خداي رودخانه خداي خورشيد و... ولي با آمدن زرتشت تجلي صفات در شخص ميشود نه طبيعت شخص انساني كه تجلي بخش اين صفات استقلالي ميشود و سپس ورود اين انديشه به كلام يهودي و سپس انتقال آن از طريق اسكندريه به يونان قديم و تركيب شدن آن با اسطوره يوناني و رب النوع آنها كه تجلي صفات استقلالي خدا بود كه فلسفه به وجود آمد. (هگل به عنوان طرفدار فلسفه و نيچه به عنوان مخالف فلسفه بر نقش زرتشت تاكيد كرده اند).با فلسفه كه از شرك صفاتي شروع شده به شرك افعالي مي رسيم كه نام آن اومانيسم يا فعال ما يشاء بودن انسان مي رسند (يد الله مغلوله) كه ريشه در همان تفكر يهودي دارد. كه امروزه از آن به مدرنيسم نام برده ميشود و فساد سازي در دريا و خشكي ميتوان ديد (ظهر الفساد في البر و البحر بما كسبت ايدي الناس) و جدايي دين از جامعه و سياست و حكومت از شرك افعالي به وجود مي آيد و ارجاع كل امور به نخبگان اجتماعي كه تعليم يافته از فلسفه باشند كه در قالب ايدئولوژي حزبي (مثل رهبران قبائل و اشراف) تجلي مييابد.8. ايران به عنوان كشوري كه بر سر راه غرب و شرق واقع شده است با فلسفه تكثر گرايي شرك آلود بر خورد كرد و با استفاده از مراتب توحيدي (ذاتي ـ صفاتي و افعالي) به باز سازي فلسفه پرداخت باز توليد فلسفي غرب در قالب اسلام و توحيد آن به توليدات بسياري انجاميد توليدهاي فارابي و ابو علي سينا در مقياس بالاي كمي و كيفي ناشي از تبديل شرك به توحيد و كثرت به وحدت است به عبارت ديگر در تمامي وجوه فلسفي از فيزيك و متافيزيك و فلسفه هاي اجتماعي و سياسي به دنبال تبديل كثرت به وحدت بودند.9. براي تبديل كثرت به وحدت از عرفان كمك گرفته شد عرفاني كه با توجه به اسلام و عرفان قديم ايراني باز توليد شد. كه در آخرين كتاب بو علي سينا يعني اشارات نظام بندي و يا وارد نظام فلسفي ايراني شد. پس فلسفه عرفاني شده فلسفه اي است كه از كثرات عدول به وحدت ميكند و سعي ميكند كثرات واقعي در وحدت ديده شود. پس ميتوان كثرت در وحدت و وحدت در كثرت طراحي كند.10. در كثرت گرايي فلسفي قدرت محركه قوميت ها ميشوند كه بر اساس شرك صفات رخ مي دهد چرا كه كثرات در بعد فردي و ذهن خود بنياد فردي به بعد اجتماعي كه مي رسد تبديل قوميت گرايي ميشود و برگزيدگي فردي تبديل به برگزيدگي قومي ميشود كه از يونان شروع شد و اشراف به عنوان قوم برگزيده، فلسفه ساز مطرح شد در مقابل بربرها و اين انديشه قبل از آن در يهود به عنوان قوم برگزيده مطرح شد. و قوميتها و قربانان قومي به عنوان تجلي صفات ميشود.11. فلسفه كثرت گراي غربي كه بر اثر قوم گرايي شكل پيدا ميكند فلسفه تاريخ قومي به وجود مي آورد كه بر اساس تاريخ سازي قومي بنا ميشود و هر كس به دنبال نقش بي بديل قومي خود در تاريخ ما فلسفه سازي ميكند (مثل هگل درباره تاريخ سازي قوم ژرمن قلم فرسايي كرده است) و از اينجاست كه جنگ طلبي در بطن فلسفه جاي ميگيرد. و فلسفه ها جنگها مي آفريند چرا كه فلسفه بر اساس كثرت بدون وحدت شكل مي گيرند و كثرت بدون وحدت به معناي جنگ است پس براي ضديت با جنگ طلبي فلسفي، شروع به نابود سازي فلسفه شد (به وپژه در جامعه ساز و دشمنانش) و فلسفه تبديل به يك نوع تكنيك تحليلي در فلسفه تحليلي شد و علوم انساني تكثر گرا از اين وضعيت توليد شد بدون فرآيند وحدت بخش.12. كثرت در وحدت و وحدت در كثرت از دو جريان افراطي جلوگيري ميكند و فقط به وحدت فكر نميكند كه به بنيادگرايي مسيحي و يهودي موجود در قرون گذشته اروپا و امروز اسرائيل دچار شود پس به يك نوع خشونت و تسويه نژادي دچار شود كه سراسر تاريخ اروپا و اسرائيل امروز مشهود است و دچار كثرت گرايي بدون وحدت نميشود كه دچار فلسفه هاي كثرت گرا شود پس جنگ قوميتي را بر جهان حاكم كند كه امروز به گونه ملي گرايي افراطي و جنگهاي مليتي را بر جهان حاكم كند كه امروز به گونه ملي گرايي افراطي و جنگ هاي مليتي تجلي پيدا ميكند. پس كثرت در وحدت و وحدت در كثرت و اختيار در جبريت و جبريت در اختيار، مبناي كلامي پيشرفت و فلسفه تاريخي است كه بر اساس طلح طلبي شكل مي گيرد و در آخر الزمان در ظهور امام زمان و صاحب زمان و ولي عصر(عجّل الله تعالی فرجه الشریف) ، تجلي پيدا خواهد كرد و علوم انساني اسلامي داراي چارچوب كلان مذكور خواهد بود.منبع: پگاه حوزه/خ
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 462]