محبوبترینها
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1853129193
پاييز گرم
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
پاييز گرم نويسنده: حسن احمدي همه مردم روستا نگران بودند. شب گذشته رفت و آمد زيادي در خانه ها بود. بزرگترها دور هم جمع شده بودند. هر کس چيزي میگفت. میخواستند سينا را از رفتن منصرف کنند. اما سينا پايش را توي يک کفش کرده بود که بايد برود! مادر دوباره اصرار کرد و او باز نپذيرفت. میگفت بايد بداند پدرش کجاست و چه بلايي به سرش آمده است. مردها میگفتند: «ميروي گم و گور ميشوي, آواره شهر ميشوي. شهر که جاي بچهها نيست!» سينا ميگفت پانزده سال دارد و بچه نيست. ـ من مرد شدهام. يک مرد! همه خنديدند. جوانها گفتند: «دست بردار آقا سينا، شهر خطرناک است!» اما او گوشش بدهکار نبود.تا صبح خواب به چشمهاي مادر نرفت. به اندازة کافي از غيبت مردش غصهدار بود، حالا اگر پسرش هم میرفت و باز نميگشت چه؟! از طرفي ته دلش دوست داشت سينا برود. ميانديشيد شايد او بتواند پدرش را پيدا کند و يا خبري از او بياورد.سينا قول داد با پدر برگردد.مادرگفت: «آخر چگونه؟ تو از کجا ميداني او کجاست و چه ميكند؟»- ميگردم. آنقدر ميگردم شايد ردي، نشاني از او پيدا کنم؛ آن وقت با هم برميگرديم! سينا به چراغ زنبوري که مقابل پنجره بود نگاه کرد و گفت: «مطمئن باش همة خانههاي روستا را هم صاحب برق ميکنيم.»زن گفت: «برق! برق! اصلاً اين برق بخورد توي سر من!»ـ يک نفر بايد اين کار را ميکرد يا نه؟زن گفت: «همين ديگر، اگر نميرفت، ناپديد هم نميشد!»پدر سينا در اجتماع مردم روستا که در ميدانگاهي وسط روستا جمع شده بودند گفته بود: «من ميروم دنبال اين ماجرا. چرا بايد از نعمت داشتن برق و روشنايي محروم باشيم؟» مردم برايش کف زده و تشويقش کرده بودند.فرداي آن روز رفت و ديگر خبري از او نشد! کسي نميدانست کجاست و چه بلايي به سرش آمده است.سينا بقچهاش را از مادر گرفت و راه افتاد. صبح زود، در تاريک روشني آسمان خيلي از مردم روستا براي بدرقه او آمده بودند. همه سفارش ميکردند مراقب خودش باشد. نه تنها در آن ساعت، حتي در ساعتهاي ديگر روز هم ماشين به آنجا نميآمد. بايد تا ابتداي جاده که کيلومترها فاصله داشت پياده ميرفت.سينا شتابان پيش ميرفت. گاهي قدمهاي بلند و تند برميداشت. خسته که ميشد قدري آهستهتر ميرفت و دوباره شتاب ميگرفت. نگران پدرش بود. مادرش هر روز در کنج خانه زانوي غم در آغوش ميگرفت و ساعتها توي خودش فروميرفت. سينا خيلي وقتها متوجه قطرههاي پنهاني اشکهاي مادر بود. تنها کاري که از دست او بر ميآمد، اين بود که به جستجوي پدر برود.دکلهاي بزرگ برق توي خيابان او را در خيالهايش غرق کرده بود. دکلها را يکي يکي پشت سر ميگذاشت، و باز ادامه ميداد. در خيال خودش آن قدر رفت و رفت تا مقابل آخرين دکل برق که ساختمان بزرگي بود، ايستاد. وارد حياط ساختمان شد. همه بِرّ و بِر او را نگاه ميکردند. خواست بگويد مگر بچهاي به شکل من تا به امروز نديدهايد که اين طور زل زدهايد به يک بچه روستايي؟ نشاني اتاق رئيس را پرسيد. کسي به او جواب نداد. خودش رئيس را پيدا کرد. مشکل مردم روستا را به او گفت. رئيس گفت برگرد به روستايتان. فردا به آنجا ميآييم و پس فردا هم برق به روستايتان ميکشيم.سينا احساس کرد رئيس سر به سرش گذاشته است. اما آقاي رئيس خيلي جدي گفت: «سه روز بعد صاحب برق ميشويد.»سينا دستش را به سوي او دراز کرد. تشکر کرد و گفت: «ما همه بيصبرانه منتظر آمدن شما هستيم.»از آنجا که بيرون ميآمد ياد پدرش افتاد. حتماً او هم به آنجا آمده بود. شايد رئيس برق پدرش را ميشناخت. دو باره برگشت. نشانيهايي از پدرش را به رئيس گفت:ـ من او را نديدهام.سينا با دلي پر از غم، اما اميدوار حرکت کرد. هنوز خيلي نرفته بود که از خيالات بيرون آمد. به چند قدمي اولين دکل برق رسيده بود. ايستاد و رد دکلها را با چشمهايش دنبال کرد. راه به نظرش خيلي طولاني آمد. به رفتنش ادامه داد. بايد زودتر به جاده ميرسيد و سوار ماشين ميشد و به تهران ميرفت. اداره برق تهران اولين جايي بود که بايد براي جستجوي پدرش ميرفت. حتماً در آن جا او را ديده بودند و از او خبر داشتند.***سينا خسته و کوفته پرسان، پرسان کوچه ديگري را هم پشت سرگذاشت. چند دانش آموز از مدرسه بر ميگشتند، سينا ايستاد و با حسرت رفت و آمد بچه ها را تماشا کرد. انديشيد کاش او هم يکي از آن ها بود! تا کلاس پنجم خوانده بود. مدرسه روستايشان فقط تا کلاس پنجم داشت. فکر کرد چرا همه چيز بايد مال بچههاي شهر باشد؟ ماشينهاي خوب، خيابانهاي تميز، مدرسههاي بزرگ، آب و برق! اما آنها چه داشتند؟ شب توي تاريکي مينشستند. بايد با هزار بدبختي توي چراغ گرد سوز يا زنبوري نفت ميريختند و آن را روشن ميکردند.بوي آزار دهنده چراغ سرشان را درد ميآورد. آن جا، هر خيابان، دهها چراغ برق داشت. حتي در روز هم بعضي از مغازهها لامپ روشن کرده بودند. سينا همچنان بچه¬ها را تماشا ميکرد. قدري که پيش رفت مقابل مغازهاي ايستاد و به اجناس داخل مغازه خيره شد. در مقابل مغازه بعدي سرش را تا شيشه جلو برد. دست هايش را به دو طرف سرش چسباند و از پشت ويترين به درون خيره شد! اما با اعتراض صاحبان مغازهها روبه رو شد. مقابل يک نانوايي ايستاد. ناني خريد و به دندان کشيد. کمي جلوتر مقابل مغازهاي شير آب بود. به طرف آن رفت و قدري آب خورد تا ناني که در گلويش گير کرده بود، پايين برود. دلش سخت گرفته بود.نميدانست شب کجا برود. باز هم بايد بر ميگشت مقابل همان مسجدي که شب گذشته خوابيده بود، يا به نقطهاي ديگر ميرفت؟! روز خسته کنندهاي را تا آن ساعت سپري کرده بود. در چند خيابان از آدمهاي مختلف دربارة پدرش پرسيده بود: «مردي قد بلند، چهار شانه، سفيد رو و خندان!» آدمها اظهار بياطلاعي ميکردند. وقتي گفت آمده است براي روستايشان برق بگيرد، همه خنديدند! سر به سرش گذاشتند و آخر سر هم گفتند: «چه پسر خوبي! هم ميخواهد برق بگيرد، هم پدرش را به خانهشان برگرداند!»سينا هنوز نانش را کاملاً نخورده بود که متوجه دويدن چند مرد و نوجوان به سمتي از خيابان شد. توجه مردم به آنها بود. مردها و نوجوانها بلند بلند چيزهايي ميگفتند و ميرفتند. مشتهايشان رو به هوا بود. سينا نفهميد موضوع چيست. مقابل يک خواربار فروشي ايستاد. پسري هم سن و سالش آن جا بود. سينا گفت: «آن ها چرا ميدويدند؟» پسر خنديد و گفت: «اهل کجايي داداش؟!»سينا گفت: «فرقي ميکند؟»پسر گفت: «مثل اين که تو باغ نيستي!»سينا گفت: «بايد باشم؟ اصلاً يعني چي؟!»پسر گفت: «اين کارها ديگر عادي شده. از اين اتفاق ها هر روز در اينجا پيش ميآيد.» ادامه داد: «تو يعني تا امروز توي تظاهرات بر عليه شاه شرکت نکردي؟»سينا گفت: «براي چي؟»پسر دريافت سينا از همه اين ماجراها بيخبر است. موضوع را کش نداد. به درون مغازه رفت. سينا به راهش ادامه داد. بايد ميرفت دفتر برق منطقه را پيدا ميکرد. مردي نشاني اداره برق را به او داده بود. سينا پرسيده بود: «يعني جواب ميدهند؟»مرد گفته بود: «برو با خودشان حرف بزن.»سينا نميدانست به کدام سمت برود. خيابانها و کوچهها زياد بودند. فکر ميکرد اگر بخواهد به مکان شب گذشتهاش برگردد، راه را پيدا نخواهد کرد. پس مهم نبود سر از کجا و کدام خيابان در آورد، جلوتر، از صاحب مغازهاي نشاني اداره برق را پرسيد. مرد چيزهايي گفت. نفهميد بالاخره کجا بايد برود. از مغازه بيرون آمد. در آن حال، دلتنگي شديدي به سراغش آمد، هر چه جلوتر ميرفت دلتنگتر ميشد، مخصوصاً که در هر کوچه و خيابان ميشنيد شهر هر روز نسبت به روز قبل ناامنتر ميشد، اگر اين طور پيش ميرفت، معلوم نبود چه اتفاقهايي خواهد افتاد، توي کوچه روبه رو چند نوجوان دور هم جمع شده بودند. بچهها چند عکس را روي تکههاي چوب چسبانده بودند. سينا که به آنها رسيد، يکي از بچه ها گفت: «ميآيي کمک؟»- کمک چي؟- اين چوبها را بکوبيم به اين يکي. ميخواهيم براي راهپيمايي آمادهشان کنيم.سينا ياد حرفهاي نوجواني افتاد که چند خيابان جلوتر ديده بود. چند عکس لوله شده در کنار قاب عکسها روي زمين بود. يکي از پسرها عکس را باز کرد. سينا تا آن روز صاحب عکس را نديده بود. يکي از پسرها گفت: «عکس قشنگي است، نه؟»دومي گفت: «از کجا آورديش؟»پسر خنديد و گفت: «يک راز است. نبايد کسي بداند.»دومي دهانش را به طرف گوش پسر اول برد و گفت: «حالا بگو، قسم ميخورم به کسي نگويم.»پسر با نگاهي به اين سو و آن سو، گفت: «داييام از دانشگاه آورده است. استادشان داده. او دکتر است. ميگويند در پخش عکس و اعلاميه خيلي نقش دارد. سينا نميدانست آن ها دربارة چه چيزي حرف میزنند؟پسرک که عقب تر آمد، آن يکي با خنده و صداي بلند گفت: «پسر عجب دل و جرأتي.»دومي گفت: «ميگويند دل شير دارد، نترس است.» و رو به سينا گفت: «ميخواهي يکي، دوتا از اين عکسها را ببري توي محلهتان پلاکارد درست کني؟»- پلاکارد؟پسر گفت:«آره، پلاکارد، براي راهپيمايي.»سينا آه عميقي کشيد و گفت: «ميداني تا محله ما چقدر راه است؟»- ها، چه قدر؟- ساعتها طول ميکشد، آن هم با ماشين.پسر دوم خنديد و گفت: «شوخي ميکني.»- ما توي روستا زندگي ميکنيم.اولي گفت: «پس اينجا چه ميکني؟»- آمدهام دنبال پدرم. شما نميدانيد ادارة برق کدام طرف است؟ يکي از بچهها گفت: «ميخواهي چه کار؟»ـ پدرم پنج ماه پيش آمد دنبال برق براي روستايمان، اما ديگر برنگشت.- بچه ها خنديدند.يکي گفت: «پسر،يعني شما چراغ نفتي روشن ميکنيد؟»ديگري گفت: «نميشود باور کرد.»سومي گفت: «يعني پدرت گم شده؟!»سينا گفت: «هيچ کس نميداند او کجاست.»بچه ها به همديگر نگاه کردند، يکي در گوش ديگري گفت:«نکند بنده خدا توي راهپيمايي چند روز پيش طوري شده باشد؟»دومي گفت:«زبانت را گاز بگير بچه.»سينا گفت:«يعني ممکن است اتفاقي براي پدرم افتاده باشد؟»يکي از پسر ها گفت: «لابد او را گرفتهاند؟»ديگري گفت: «آخر اين روزها توي هر کوچه و خيابان بگيربگير است.»سينا گفت: « براي چه؟»يکي از بچه ها گفت: «به خاطر تظاهرات. آتشسوزيهاي توي خيابانها را نگاه کن. نميبيني بعضي بانکها چهطور سوختهاند؟ يا لاستيکهايي را که گاهي وسط خيابانها آتش ميزنند براي تو معني ندارند؟»سينا گفت: «مي¬دانيد، روستا با شهر خيلي فرق¬ها دارد. ما از خيلي چيزها بيخبريم! نه برق داريم ، نه آب داريم.»يکي از بچه ها گفت: « پس چه کار ميکنيد؟»سينا گفت: «چشمه داريم . با سطل يا کوزه از چشمه آب ميآوريم.»ديگري گفت: «شبها چه کار ميکنيد؟ برق نباشد ميدانيد يعني چه؟»سينا گفت: «خوب پدر بيچارة من هم حرص همين چيزها را میزد. آمد شهر ببيند چه خاکي بايد توي سرمان بريزيم که اين قدر بدبخت نباشيم، اما برنگشت!»يکي از بچهها گفت: «و احتمالا يک دندگي کرده و آقا را بردند زندان.»يکي ديگر گفت: «بابا اين چه مزخرفاتي است تحويل بچه مردم ميدهيد؟ نگران ميشود.» و ادامه داد: «ان شاالله پيدا ميشود، نگران نباش.»يکي از بچهها گفت: «يعني چه نگران نباش! چرا وعده الکي ميدهي؟ لابد دستگيرش کردند ديگر.»ادامه داد:«بهتر است بروي اوين، طرفهاي اوين درکه.»سيناگفت: «براي چه بروم؟ چرا آن جا؟»يکي از بچهها گفت: «بابا اين پسر ميگويد اهل روستا است. چه ميداند اوين کجاست؟»ديگري گفت: «اين که کاري ندارد، من نشاني دقيق آن جا را برايش ميگويم.» و ادامه داد: «ببين.... راستي، اسمت چي بود؟»- سينا- سينا جان از اين جا ميروي ميدان شاه رضا !- شاه رضا کجاست؟بچهها خنديدند. يکيشان گفت: «ميدان شهياد را بلدي؟ همان که دورش چمنکاري است، و گلکاري شده. يک ميدان خيلي بزرگ است که وقتي مسافرها به تهران ميآيند بهشان خوش آمد ميگويد.» سينا ميدان را به ياد آورد. پسر ادامه داد: «آفرين. از آن جا بايد بروي به طرف شميران. نرسيده به شميران توي اتوبان يک هتل است. يک هتل خيلي بزرگ. از کنار آن بايد بروي درکه.» خيلي طول کشيد تا پسر حالي سينا کرد که از کجا به کجا برود. اما سينا نميدانست چرا بايد به آنجا برود.- براي اينکه احتمالاً پدرت را توي راهپيمايي گرفتند و بردند زندان.سينا گفت: «باور نميکنم. پدر من خيلي آدم بيآزاري است. کاري به کار کسي ندارد.»- مگر نگفتي آمده بود حقتان را بگيرد؟- من اين طوري گفتم؟- خوب مگر نميگويي برق و آب نداريد؟!- بله- اين يعني اعتراض ديگر! کسي هم که اعتراض کند، میداني که با مرام بالاييها سازگار نيست! به آقايان برميخورد. طرف را خرابکار به حساب ميآورند و مخالف رژيم! براي همين، آدمهاي اينطوري را دستگير ميکنند و به زندان مياندازند. يکي از اين زندانها هم توي اوين است.يکي از بچهها گفت: «برو خدا را شکرکن آنجا باشد. مگرنه زندانها که يکي دوتا نيست.»ناگهان يکي از بچهها که با ميخ عکسي را روي چوب محکم ميکرد، با صداي بلند فرياد زد: «آخ!»خون از انگشتش فوران زد. با چکش روي انگشتش کوبيده بود. سينا از صدا جا خورد. يکي از بچهها رفت و قدري دوا گلي از خانهشان آورد. ديگري دستمالي را از جيبش درآورد و انگشت پسر را بستند. سومي رو به سينا گفت: «بهترين کار همين است، بروي و آنجا مقابل زندان از نگهبانها بپرسي. شايد از پدرت خبر داشته باشند.»سينا کمي فکر کرد و گفت: «بايد اول به اداره برق بروم.»- چرا؟- خوب، تا اينجا آمدم ميخواهم ببينم بالاخره براي روستاي ما برق ميکشند يا نه؟بچهها باز خنديدند. يکيشان گفت: «بنده خدا فکر کردي به همين سادگيهاست؟ تازه براي روستا که از اينجا نميشود برق کشيد! بايد از دکلهاي توي بيابان ها بکشند.»يکي از بچهها گفت: «خوب ميتوانند که راهنمايياش کنند، نميتوانند؟»بعد نشاني ادارة برق را به او داد و گفت اگر کارش طول کشيد، بهتر است پيش آنان برگردد.ديگري گفت: «راستي توي تهران کجا ميماني؟جايي کار ميکني؟»- شبها کجا ميخوابي؟- حتماً فک و فاميل زياد داري؟سينا گفت: «هيچکس! جايي هم کار نميکنم!»بچه ها تعجب کردند. دلشان به حال اين پسرک روستايي سوخت.دو نفرشان بلند شدند و به بقيه گفتند کار پلاکاردها را آنان تمام کنند.آنها ميخواستند با سينا به اداره برق بروند. يکيشان گفت: «بهتر است امشب هم بيايي خانه ما بماني.» ديگري گفت: «فردا صبح هم ميروي زندان براي پيدا کردن پدرت.»سينا از بچهها تشکر کرد. گفت تنها ميرود. بهتر است آنها به کارهايشان برسند. ادامه داد: «شايد دوباره برگشتم.» دلش ميخواست در راهپيمايي که بچهها ميخواستند بروند او هم باشد.محسن، يکي از بچهها همراه سينا از آن جمع بيرون آمد. گفت:«ممکن است نتواني ادارة برق را پيدا کني، من با تو ميآيم.»سينا نميخواست محسن با او بيايد. اما او توي شهرغريب بود و ناآشنا! محسن گفت: «فکر نکن وقت من گرفته ميشود يا درس و مشق دارم، نه، اين طور نيست. همه تکاليفم را انجام دادم و بيکار بيکار هستم. خوشحال ميشوم به يک دوست جديد کمک کنم.» آن دو از چند کوچه و خيابان گذشتند. سينا گفت:«اگر نمي آمدي حالا حالاها گيج و سر در گم بودم.» محسن گفت: «هنوز که نرسيديم, خيلي مانده». بعد از چند خيابان به ادارة برق منطقه رسيدند. مقابل ادارة برق, سينا گفت: «بهتر است تنها بروم». محسن گفت: «من هم اين طور فکر ميکنم . بهتر است خودت بروي».***سينا به نگهبان گفت که ميخواهد پيش رئيس آن جا برود. مرد گفت: «رئيس تشريف ندارد.» و ادامه داد: «چه کار داري؟»سينا گفت: «با خودش کار دارم.» مرد سينا را پيش يکي از کارمندها فرستاد. هر چه سينا توضيح ميداد، انگار مرد در باغ نبود. جوابهاي سربالا ميداد, حتي سينا را مسخره کرد. فکر ميکرد برق مال پدر آقاست، و درست نيست که با وجود داشتن هزاران مشکل در شهرها که هر روز ساعتها قطع برق دارند، به روستاها برق بکشند. سماجت سينا موجب شد مرد بگويد: «برو بچه جان! برو خدايت را شکر کن به گفته خودت يکي دو تا گاو و گوسفند داريد، برو محکم بچسبيد بهشان و آنها را نگه داريد.»سينا گفت: «ببخشيد آقاي محترم، چه ربطي دارد به اينکه ما درخواست برق براي روستايمان داريم؟!» بعد که مرد ماجراي آمدن پدر سينا را دريافت، گفت: «همين ديگر، همين گير دادنها، طلبکار بودنها آدمها را ممکن است گرفتار دردسر کند.» و ادامه داد: «پدرت هم يک دنده است نه؟»سينا گفت: «نه! آدم خوبي است. هميشه نگران بقيه آدمهاست.»مرد گفت: «بيخود! هيچ کس نبايد نگران ديگري باشد، بهتر است هرکس به فکر خودش و خانواده خودش باشد.»سينا گفت: «خوب همين ديگر! او هم به فکر ما بود. يعني خانوادهاش، که آسايش داشته باشيم، براي همين آمد دنبال برق.» مرد حوصله صحبت بيشتر از آن را نداشت. از پشت ميزش برخواست. خطاب به چند نفري که پشت ميزهايشان بودند گفت: «مسخره نيست؟»در همان حال برق اتاق قطع شد. مرد خنديد و گفت: «بفرما پسر جان! ديدي اين جا که تهران است هزار جور مشکل برق دارد. آن وقت شما ميخواهيد صاحب برق بشويد؟» و بلند بلند خنديد همکارانش نميدانستند موضوع از چه قرار است. پسر ديگر نايستاد و از آنجا بيرون آمد. احساس ميکرد بيهوده آمده است. با خود گفت: «مگر ما چه از اينها کمتر داريم؟ يعني خون اينها رنگينتر از ماست؟! چرا همه چيز بايد مال شهريها باشد؟»هنوز پايش را از راهرو ساختمان بيرون نگذاشته بود که مردي از اتاقي بيرون آمد. با ديدن پسرک روستايي در آنجا تعجب کرد. لحظاتي خيره خيره او را نگاه کرد و گفت: «ببينم پسر جان دنبال کسي ميگردي؟»سينا گفت: «ها، بله. پدرم را گم کردم.»- پدرت را؟ کجا؟- توي شهر! آمده بود براي دهمان برق بگيرد، ديگر برنگشت!سينا ماجراي آمدن پدرش را براي مرد تعريف کرد. حرفهاي سينا توجه مرد را جلب کرد. سينا را به اتاقش برد و گفت: «حالا همه چيز را به طور کامل برايم تعريف کن.»سينا گفت: «بيفايده است هيچ کس کاري از دستش برنميآيد. معلوم نيست کجا رفته.»مرد بيرون رفت و با يک استکان چاي داغ برگشت. گفت: «چند وقت است داري دنبالش ميگردي؟»- دو، سه روز است که به تهران آمدهام، خيلي نيست.- پدرت چه؟ او کي آمده؟سينا گفت: «پنج، شش ماه پيش.»- توي اين مدت هيچ نامهاي، تلفني از او نداشتيد؟ سينا خنديد. گفت: تلفن؟ به کجا بايد تلفن ميزد؟»مرد گفت: «چه ميگويم؟! شما هنوز برق نداريد، من از تلفن حرف ميزنم!»سينا ياد محسن افتاد. گفت بايد بروم.مرد گفت: «اميدوارم پدرت را پيدا کني. روستايتان هم انشاء الله يک روز صاحب برق ميشود.»سينا گفت: «چگونه؟»مرد نگاهي به قاب عکس روي ديوارکرد و گفت: «اناشاءالله اين گور به گور شدهها که از کشور رفتند، آن وقت.»سينا گفت: «شاه؟»مرد گفت: «آفرين پسرم، درست حدس زدي.»سينا ياد حرفهاي بچهها افتاد که در خيابان به هم ميگفتند. گفت: «اگر به روستايمان برگردم به مردم مي¬گويم در تهران چه اتفاقهايي ميافتد که آنها بيخبرند.»مرد گفت: «اميدوارم همه مردم ايران، هر کجا که هستند به حق و حقوق واقعيشان برسند.» و بعد از آه عميقي که کشيد گفت: «البته اگر خدا بخواهد و امام خميني بيايد.»حرفهاي سينا و مرد کمي ديگر ادامه داشت.بيرون از ساختمان حوصلة محسن حسابي سر رفته بود. از طرفي نگران سينا بود. فکر میکرد اتفاقي افتاده است.سينا داشت بيرون ميآمد. محسن با خوشحالي به طرف او رفت و گفت: «خوب، چي شد؟»- هيچي.- از پدرت خبر داشتند؟- نه بابا! ولي با آقايي آشنا شدم. ميگفت شايد پدرم گرفتار ساواکيها شده، يا توي راهپيماييها دستگيرشده است, گفت ماههاي گذشته خيليها را بيگناه گرفتند و زندان بردند.»اين حرفها سينا را مصمم کرده بود برود و در زندانها دنبال پدرش بگردد. يک فکر ديگر هم داشت. برود پيش وزير برق. سادگي سينا آن مرد را به خنده وا داشته بود. مرد به سينا گفته بود دعا کند همه چيز زير و رو بشود. شاه برود و آقاي خميني بيايد. در آن صورت حتماً وزيرِ آقاي خميني به فکر مردم روستاها خواهد بود. سينا انديشيد اگر يک وقت شاه ديوانه شود، حتماً همه آدمها را میکشد، ارتش او شهرها را خراب ميکند.با حرفهاي آن مرد اشتياق سينا براي تظاهراتي که دوستان محسن ميخواستند انجام بدهند، بيشتر شده بود.سينا خطاب به محسن گفت: «ميخواهم با شما باشم. من هم بيايم تظاهرات.»محسن دست او را گرفت و گفت: «بهتر است برگردند پيش بچه ها.» سينا گفت يک چيزي را فراموش کرده است. ميخواست نشاني دفتر وزير را از آن مرد بپرسد. سينا دوباره برگشت. اين بار قبل از اينکه از آن جا بيرون بيايد مرد دربارة مکان اقامت سينا پرسيد و اينکه چه ميخورد و کجا ميخوابد؟ سينا همه چيز را به او گفت. مرد بعد از قدري سکوت گفت: «فردا يک سري به من بزن.» ميخواست با رئيس آنجا براي اقامت موقت سينا حرف بزند. مرد گفت: «به يک نفر آبدارچي هم احتياج داريم.» سينا هر لحظه اميدوارتر ميشد و احساس ميکرد خدا او را تنها نگذاشته است.سينا از مرد خداحافظي کرد. گفت فردا به ديدنش ميآيد. با داشتنکار و جايي براي ماندن بهتر ميتوانست به جستجوي پدرش برود.در راهپيماييها هم ميتوانست شرکت کند. شايد راهي هم براي رفتن پيش وزير برق پيدا ميکرد. محسن با شنيدن اين حرفها خوشحال شد. گفت او هم کمک ميکند و از سينا خواست شب در خانه آنها بماند. سينا نپذيرفت. گفت بهتر است پيش بچهها بروند و در آماده کردن وسايل راهپيمايي کمک کنند.* حسن احمدي : فارغالتحصيل رشته فيلمسازي، داستاننويس و تهيهكننده چند مجموعه تلويزيوني است. احمدي بيش از 25 مجموعه داستان و رمان منتشر كرده است. سردبيري ماهنامة باران از سال 1373 تا ارديبهشت 1386 از جمله فعالیتهای مطبوعاتي وي است. هماكنون سردبيري ماهنامة سيب، ويژه كودكان و نوجوانان, را برعهده دارد. از جمله كارهاي او ميتوان به كتابهاي زير اشاره كرد: مجموعه داستانهاي كوتاه: باران كه ميباريد، بوي خوش سيب، آيينه سرخ، يك سبد تمشك، داستان هفتم، كودك عجيب و... رمانهاي: به خاطر پرندهها، تك درخت سيب، بزرگمردان كوچك، يك سفر رويايي، داني و ماني، كسي در آينه، اين تحميل شدهها و... . احمدي علاوه بر رمان پاييز گرم كه قسمتهايي از آن را تقديم شما ميكنيم، مجموعه داستان قبل از عبور و رمان مثل يك بازي را زير چاپ دارد.منبع:hamshahri.org/خ
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 262]
صفحات پیشنهادی
پاييز گرم
پاييز گرم-پاييز گرم نويسنده: حسن احمدي همه مردم روستا نگران بودند. شب گذشته رفت و آمد زيادي در خانه ها بود. بزرگترها دور هم جمع شده بودند. هر کس چيزي میگفت.
پاييز گرم-پاييز گرم نويسنده: حسن احمدي همه مردم روستا نگران بودند. شب گذشته رفت و آمد زيادي در خانه ها بود. بزرگترها دور هم جمع شده بودند. هر کس چيزي میگفت.
با محوريت انقلاب اسلامي/پاييز گرم منتشر ميشود
با محوريت انقلاب اسلامي/پاييز گرم منتشر ميشود-با محوريت انقلاب اسلامي/ پاييز گرم منتشر ميشود حسن احمدي نويسنده ادبيات كودك و نوجوان از انتشار كتاب رمان ...
با محوريت انقلاب اسلامي/پاييز گرم منتشر ميشود-با محوريت انقلاب اسلامي/ پاييز گرم منتشر ميشود حسن احمدي نويسنده ادبيات كودك و نوجوان از انتشار كتاب رمان ...
پاييز بطور نسبي گرم و كم بارش باعث نگراني ساكنان اردبيل ...
پاييز بطور نسبي گرم و كم بارش باعث نگراني ساكنان اردبيل شده است-به گزارش خبرنگار ايرنا ، پس از گذر يك سامانه بارش زا و سرد كه از هشتم تا سيزدهم آبان ماه ...
پاييز بطور نسبي گرم و كم بارش باعث نگراني ساكنان اردبيل شده است-به گزارش خبرنگار ايرنا ، پس از گذر يك سامانه بارش زا و سرد كه از هشتم تا سيزدهم آبان ماه ...
نوشیدنی گرم مکزیکی با دارچین ویژه پاییز
نوشیدنی گرم مکزیکی با دارچین ویژه پاییز-نوشیدنی گرم مکزیکی با دارچین ویژه پاییز موارد لازم برای ۵ نفر: شیر= 5 پیمانه شکر= به میزان دلخواه نشاسته ذرت= 3-2 ...
نوشیدنی گرم مکزیکی با دارچین ویژه پاییز-نوشیدنی گرم مکزیکی با دارچین ویژه پاییز موارد لازم برای ۵ نفر: شیر= 5 پیمانه شکر= به میزان دلخواه نشاسته ذرت= 3-2 ...
پاييز گرم براي موسيقي پاپ مديري، عصار، رهنما و يزداني روي ...
27 ا کتبر 2008 – پاييز گرم براي موسيقي پاپ مديري، عصار، رهنما و يزداني روي صحنه مي روند-پاييز گرم براي موسيقي پاپ مديري، عصار، رهنما و يزداني روي صحنه مي ...
27 ا کتبر 2008 – پاييز گرم براي موسيقي پاپ مديري، عصار، رهنما و يزداني روي صحنه مي روند-پاييز گرم براي موسيقي پاپ مديري، عصار، رهنما و يزداني روي صحنه مي ...
استفاده از رنگ های گرم برای پاییز
استفاده از رنگ های گرم برای پاییز-استفاده از رنگ های گرم برای پاییز با استفاده از عناصر و رنگ های زیبای پاییزی گرمای دلپذیر را در خانه حس کنیم و چیدمان خانه را ...
استفاده از رنگ های گرم برای پاییز-استفاده از رنگ های گرم برای پاییز با استفاده از عناصر و رنگ های زیبای پاییزی گرمای دلپذیر را در خانه حس کنیم و چیدمان خانه را ...
پاییز در اتاق کودکان
پاییز در اتاق کودکان-پادشاه فصل ها پشت در خانه هایمان منتظر مانده است. ... به گفته كارشناسان، خشكي و سردي هوا ، وزش باد و گرم و خشك بودن هواي اتاق هاي خانه به .
پاییز در اتاق کودکان-پادشاه فصل ها پشت در خانه هایمان منتظر مانده است. ... به گفته كارشناسان، خشكي و سردي هوا ، وزش باد و گرم و خشك بودن هواي اتاق هاي خانه به .
4 مدل آرايش ويژه پاييز
4 مدل آرايش ويژه پاييز-پاییز همیشه همراه خود رنگهای گرم می آورد و سایه های آرایش این فصل: قـرمز، ارغـوانـی تیــره، طـلایـی، سیـاه و شـرابـی همـه نشان دهنده رنگ های طبیعت ...
4 مدل آرايش ويژه پاييز-پاییز همیشه همراه خود رنگهای گرم می آورد و سایه های آرایش این فصل: قـرمز، ارغـوانـی تیــره، طـلایـی، سیـاه و شـرابـی همـه نشان دهنده رنگ های طبیعت ...
رنگ مد در پاییز و زمستان امسال
این رنگ بسیار ایده آلی برای پاییز و زمستان است و به خوبی با ارغوانی و زیتونی گرم که برایتان شرح دادم ست می شود. صورتی این رنگ صورتی نیز از رنگ های ملیح و ...
این رنگ بسیار ایده آلی برای پاییز و زمستان است و به خوبی با ارغوانی و زیتونی گرم که برایتان شرح دادم ست می شود. صورتی این رنگ صورتی نیز از رنگ های ملیح و ...
پنج روش براي حفظ برنزگي پوست در پاييز
پنج روش براي حفظ برنزگي پوست در پاييز-5 روش براي حفظ برنزگي پوست در پاييز تابستان پايان ميپذيرد و به تدريج روزهاي گرم پرحرارت و آفتابي كوتاه ...
پنج روش براي حفظ برنزگي پوست در پاييز-5 روش براي حفظ برنزگي پوست در پاييز تابستان پايان ميپذيرد و به تدريج روزهاي گرم پرحرارت و آفتابي كوتاه ...
-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها