تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 27 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):كسى كه كارهاى خود را به خدا بسپارد همواره از آسايش و خير و بركت در زندگى برخوردار اس...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

ایمپلنت دندان سعادت آباد

موسسه خیریه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1806778680




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

پاييز گرم


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
پاييز گرم
پاييز گرم نويسنده: حسن احمدي همه مردم روستا نگران بودند. شب گذشته رفت و آمد زيادي در خانه ها بود. بزرگترها دور هم جمع شده بودند. هر کس چيزي می‎گفت. می‎خواستند سينا را از رفتن منصرف کنند. اما سينا پايش را توي يک کفش کرده بود که بايد برود! مادر دوباره اصرار کرد و او باز نپذيرفت. می‎گفت بايد بداند پدرش کجاست و چه بلايي به سرش آمده است. مردها می‎گفتند: «مي‎روي گم و گور مي‌شوي, آواره شهر مي‎شوي. شهر که جاي بچه‎ها نيست!» سينا مي‌گفت پانزده سال دارد و بچه نيست. ـ من مرد شده‎ام. يک مرد! همه خنديدند. جوان‎ها گفتند: «دست بردار آقا سينا، شهر خطرناک است!» اما او گوشش بدهکار نبود.تا صبح خواب به چشم‎هاي مادر نرفت. به اندازة کافي از غيبت مردش غصه‎دار بود، حالا اگر پسرش هم می‎رفت و باز نمي‌گشت چه؟! از طرفي ته دلش دوست داشت سينا برود. مي‌انديشيد شايد او بتواند پدرش را پيدا کند و يا خبري از او بياورد.سينا قول داد با پدر برگردد.مادرگفت: «آخر چگونه؟ تو از کجا مي‌داني او کجاست و چه مي‌كند؟»- مي‌گردم. آنقدر مي‌گردم شايد ردي، نشاني از او پيدا کنم؛ آن وقت با هم برمي‌گرديم! سينا به چراغ زنبوري که مقابل پنجره بود نگاه کرد و گفت: «مطمئن باش همة خانه‎هاي روستا را هم صاحب برق مي‌کنيم.»زن گفت: «برق! برق! اصلاً اين برق بخورد توي سر من!»ـ يک نفر بايد اين کار را مي‌کرد يا نه؟زن گفت: «همين ديگر، اگر نمي‌رفت، ناپديد هم نمي‌شد!»پدر سينا در اجتماع مردم روستا که در ميدانگاهي وسط روستا جمع شده بودند گفته بود: «من مي‌روم دنبال اين ماجرا. چرا بايد از نعمت داشتن برق و روشنايي محروم باشيم؟» مردم برايش کف زده و تشويقش کرده بودند.فرداي آن روز رفت و ديگر خبري از او نشد! کسي نمي‌دانست کجاست و چه بلايي به سرش آمده است.سينا بقچه‎اش را از مادر گرفت و راه افتاد. صبح زود، در تاريک روشني آسمان خيلي از مردم روستا براي بدرقه او آمده بودند. همه سفارش مي‌کردند مراقب خودش باشد. نه تنها در آن ساعت، حتي در ساعت‎هاي ديگر روز هم ماشين به آن‎جا نمي‌آمد. بايد تا ابتداي جاده که کيلومترها فاصله داشت پياده مي‌رفت.سينا شتابان پيش مي‌رفت. گاهي قدم‎هاي بلند و تند برمي‌داشت. خسته که مي‌شد قدري آهسته‎تر مي‌رفت و دوباره شتاب مي‌گرفت. نگران پدرش بود. مادرش هر روز در کنج خانه زانوي غم در آغوش مي‌گرفت و ساعت‎ها توي خودش فرومي‌رفت. سينا خيلي وقت‎ها متوجه قطره‎هاي پنهاني اشک‎هاي مادر بود. تنها کاري که از دست او بر مي‌آمد، اين بود که به جستجوي پدر برود.دکل‎هاي بزرگ برق توي خيابان او را در خيال‎هايش غرق کرده بود. دکل‎ها را يکي يکي پشت سر مي‌گذاشت، و باز ادامه مي‌داد. در خيال خودش آن قدر رفت و رفت تا مقابل آخرين دکل برق که ساختمان بزرگي بود، ايستاد. وارد حياط ساختمان شد. همه بِرّ و بِر او را نگاه مي‌کردند. خواست بگويد مگر بچه‎اي به شکل من تا به امروز نديده‌ايد که اين طور زل ‎زده‌ايد به يک بچه روستايي؟ نشاني اتاق رئيس را پرسيد. کسي به او جواب نداد. خودش رئيس را پيدا کرد. مشکل مردم روستا را به او گفت. رئيس گفت برگرد به روستايتان. فردا به آن‎جا مي‌آييم و پس فردا هم برق به روستايتان مي‌کشيم.سينا احساس کرد رئيس سر به سرش گذاشته است. اما آقاي رئيس خيلي جدي گفت: «سه روز بعد صاحب برق مي‌شويد.»سينا دستش را به سوي او دراز کرد. تشکر کرد و گفت: «ما همه بي‎صبرانه منتظر آمدن شما هستيم.»از آن‎جا که بيرون مي‌آمد ياد پدرش افتاد. حتماً او هم به آن‎جا آمده بود. شايد رئيس برق پدرش را مي‌شناخت. دو باره برگشت. نشاني‌هايي از پدرش را به رئيس گفت:ـ من او را نديده‌ام.سينا با دلي پر از غم، اما اميدوار حرکت کرد. هنوز خيلي نرفته بود که از خيالات بيرون آمد. به چند قدمي اولين دکل برق رسيده بود. ايستاد و رد دکل‎ها را با چشم‎هايش دنبال کرد. راه به نظرش خيلي طولاني آمد. به رفتنش ادامه داد. بايد زودتر به جاده مي‌رسيد و سوار ماشين مي‌شد و به تهران مي‌رفت. اداره برق تهران اولين جايي بود که بايد براي جستجوي پدرش مي‌رفت. حتماً در آن جا او را ديده بودند و از او خبر داشتند.***سينا خسته و کوفته پرسان، پرسان کوچه ديگري را هم پشت سرگذاشت. چند دانش آموز از مدرسه بر مي‌گشتند، سينا ايستاد و با حسرت رفت و آمد بچه ها را تماشا کرد. انديشيد کاش او هم يکي از آن ها بود! تا کلاس پنجم خوانده بود. مدرسه روستايشان فقط تا کلاس پنجم داشت. فکر کرد چرا همه چيز بايد مال بچه‌هاي شهر باشد؟ ماشين‌هاي خوب، خيابان‌هاي تميز، مدرسه‌‌هاي بزرگ، آب و برق! اما آن‌ها چه داشتند؟ شب توي تاريکي مي‌نشستند. بايد با هزار بدبختي توي چراغ گرد سوز يا زنبوري نفت مي‌ريختند و آن را روشن مي‌کردند.بوي آزار دهنده چراغ سرشان را درد مي‌آورد. آن جا، هر خيابان، ده‌ها چراغ برق داشت. حتي در روز هم بعضي از مغازه‌ها لامپ روشن کرده بودند. سينا همچنان بچه¬ها را تماشا مي‌کرد. قدري که پيش رفت مقابل مغازه‌اي ايستاد و به اجناس داخل مغازه خيره شد. در مقابل مغازه بعدي سرش را تا شيشه جلو برد. دست هايش را به دو طرف سرش چسباند و از پشت ويترين به درون خيره شد! اما با اعتراض صاحبان مغازه‌ها روبه رو شد. مقابل يک نانوايي ايستاد. ناني خريد و به دندان کشيد. کمي جلوتر مقابل مغازه‌اي شير آب بود. به طرف آن رفت و قدري آب خورد تا ناني که در گلويش گير کرده بود، پايين برود. دلش سخت گرفته بود.نمي‌دانست شب کجا برود. باز هم بايد بر مي‌گشت مقابل همان مسجدي که شب گذشته خوابيده‌ بود، يا به نقطه‌اي ديگر مي‌رفت؟! روز خسته کننده‌اي را تا آن ساعت سپري کرده بود. در چند خيابان از آدم‌هاي مختلف دربارة پدرش پرسيده بود: «مردي قد بلند، چهار شانه، سفيد رو و خندان!» آدم‌ها اظهار بي‌اطلاعي مي‌کردند. وقتي گفت آمده است براي روستايشان برق بگيرد، همه خنديدند! سر به سرش گذاشتند و آخر سر هم گفتند: «چه پسر خوبي! هم مي‌خواهد برق بگيرد، هم پدرش را به خانه‎شان برگرداند!»سينا هنوز نانش را کاملاً نخورده بود که متوجه دويدن چند مرد و نوجوان به سمتي از خيابان شد. توجه مردم به آن‌ها بود. مردها و نوجوان‌ها بلند بلند چيزهايي مي‌گفتند و مي‌رفتند. مشت‌هايشان رو به هوا بود. سينا نفهميد موضوع چيست. مقابل يک خواربار فروشي ايستاد. پسري هم سن و سالش آن جا بود. سينا گفت: «آن ها چرا مي‌دويدند؟» پسر خنديد و گفت: «اهل کجايي داداش؟!»سينا گفت: «فرقي مي‌کند؟»پسر گفت: «مثل اين که تو باغ نيستي!»سينا گفت: «بايد باشم؟ اصلاً يعني چي؟!»پسر گفت: «اين کارها ديگر عادي شده. از اين اتفاق ها هر روز در اين‎جا پيش مي‌آيد.» ادامه داد: «تو يعني تا امروز توي تظاهرات بر عليه شاه شرکت نکردي؟»سينا گفت: «براي چي؟»پسر دريافت سينا از همه اين ماجراها بي‎خبر است. موضوع را کش نداد. به درون مغازه رفت. سينا به راهش ادامه داد. بايد مي‌رفت دفتر برق منطقه را پيدا مي‌کرد. مردي نشاني اداره برق را به او داده بود. سينا پرسيده بود: «يعني جواب مي‌دهند؟»مرد گفته بود: «برو با خودشان حرف بزن.»سينا نمي‌دانست به کدام سمت برود. خيابان‎ها و کوچه‌ها زياد بودند. فکر مي‌کرد اگر بخواهد به مکان شب گذشته‌اش برگردد، راه را پيدا نخواهد کرد. پس مهم نبود سر از کجا و کدام خيابان در آورد، جلوتر، از صاحب مغازه‌اي نشاني اداره برق را پرسيد. مرد چيزهايي گفت. نفهميد بالاخره کجا بايد برود. از مغازه بيرون آمد. در آن حال، دلتنگي شديدي به سراغش آمد، هر چه جلوتر مي‌رفت دلتنگ‎تر مي‌شد، مخصوصاً که در هر کوچه و خيابان مي‌شنيد شهر هر روز نسبت به روز قبل ناامن‌تر مي‌شد، اگر اين طور پيش مي‌رفت، معلوم نبود چه اتفاق‌هايي خواهد افتاد، توي کوچه روبه رو چند نوجوان دور هم جمع شده بودند. بچه‌ها چند عکس را روي تکه‌هاي چوب چسبانده بودند. سينا که به آن‌ها رسيد، يکي از بچه ها گفت: «مي‌آيي کمک؟»- کمک چي؟- اين چوب‌ها را بکوبيم به اين يکي. مي‌خواهيم براي راهپيمايي آماده‎شان کنيم.سينا ياد حرف‎هاي نوجواني افتاد که چند خيابان جلوتر ديده بود. چند عکس لوله شده در کنار قاب عکس‌ها روي زمين بود. يکي از پسرها عکس را باز کرد. سينا تا آن روز صاحب عکس را نديده بود. يکي از پسرها گفت: «عکس قشنگي است، نه؟»دومي گفت: «از کجا آورديش؟»پسر خنديد و گفت: «يک راز است. نبايد کسي بداند.»دومي دهانش را به طرف گوش پسر اول برد و گفت: «حالا بگو، قسم مي‌خورم به کسي نگويم.»پسر با نگاهي به اين سو و آن سو، گفت: «دايي‎ام از دانشگاه آورده است. استادشان داده. او دکتر است. مي‌گويند در پخش عکس و اعلاميه خيلي نقش دارد. سينا نمي‌دانست آن ها دربارة چه چيزي حرف می‎زنند؟پسرک که عقب تر آمد، آن يکي با خنده و صداي بلند گفت: «پسر عجب دل و جرأتي.»دومي گفت: «مي‌گويند دل شير دارد، نترس است.» و رو به سينا گفت: «مي‎خواهي يکي، دوتا از اين عکس‌ها را ببري توي محله‎تان پلاکارد درست کني؟»- پلاکارد؟پسر گفت:«آره، پلاکارد، براي راهپيمايي.»سينا آه عميقي کشيد و گفت: «مي‌داني تا محله ما چقدر راه است؟»- ها، چه قدر؟- ساعت‎ها طول مي‌کشد، آن هم با ماشين.پسر دوم خنديد و گفت: «شوخي مي‌کني.»- ما توي روستا زندگي مي‌کنيم.اولي گفت: «پس اين‎جا چه مي‌کني؟»- آمده‎ام دنبال پدرم. شما نمي‌دانيد ادارة برق کدام طرف است؟ يکي از بچه‌ها گفت: «مي‎خواهي چه کار؟»ـ پدرم پنج ماه پيش آمد دنبال برق براي روستايمان، اما ديگر برنگشت.- بچه ها خنديدند.يکي گفت: «پسر،يعني شما چراغ نفتي روشن مي‌کنيد؟»ديگري گفت: «نمي‌شود باور کرد.»سومي گفت: «يعني پدرت گم شده؟!»سينا گفت: «هيچ کس نمي‌داند او کجاست.»بچه ها به همديگر نگاه کردند، يکي در گوش ديگري گفت:«نکند بنده خدا توي راهپيمايي چند روز پيش طوري شده باشد؟»دومي گفت:«زبانت را گاز بگير بچه.»سينا گفت:«يعني ممکن است اتفاقي براي پدرم افتاده باشد؟»يکي از پسر ها گفت: «لابد او را گرفته‌اند؟»ديگري گفت: «آخر اين روزها توي هر کوچه و خيابان بگيربگير است.»سينا گفت: « براي چه؟»يکي از بچه ها گفت: «به خاطر تظاهرات. آتش‎سوزي‌هاي توي خيابان‌ها را نگاه کن. نمي‌بيني بعضي بانک‎ها چه‎طور سوخته‌اند؟ يا لاستيک‌هايي را که گاهي وسط خيابان‌ها آتش مي‌زنند براي تو معني ندارند؟»سينا گفت: «مي¬دانيد، روستا با شهر خيلي فرق¬ها دارد. ما از خيلي چيزها بي‌خبريم! نه برق داريم ، نه آب داريم.»يکي از بچه ها گفت: « پس چه کار مي‌کنيد؟»سينا گفت: «چشمه داريم . با سطل يا کوزه از چشمه آب مي‌آوريم.»ديگري گفت: «شب‎ها چه کار مي‌کنيد؟ برق نباشد مي‌دانيد يعني چه؟»سينا گفت: «خوب پدر بيچارة من هم حرص همين چيزها را می‎زد. آمد شهر ببيند چه خاکي بايد توي سرمان بريزيم که اين قدر بدبخت نباشيم، اما برنگشت!»يکي از بچه‎ها گفت: «و احتمالا يک دندگي کرده و آقا را بردند زندان.»يکي ديگر گفت: «بابا اين چه مزخرفاتي است تحويل بچه مردم مي‌دهيد؟ نگران مي‌شود.» و ادامه داد: «ان شاالله پيدا مي‌شود، نگران نباش.»يکي از بچه‌ها گفت: «يعني چه نگران نباش! چرا وعده الکي مي‌دهي؟ لابد دستگيرش کردند ديگر.»ادامه داد:«بهتر است بروي اوين، طرف‌هاي اوين درکه.»سيناگفت: «براي چه بروم؟ چرا آن جا؟»يکي از بچه‌ها گفت: «بابا اين پسر مي‌گويد اهل روستا است. چه مي‌داند اوين کجاست؟»ديگري گفت: «اين که کاري ندارد، من نشاني دقيق آن جا را برايش مي‌گويم.» و ادامه داد: «ببين.... راستي، اسمت چي بود؟»- سينا- سينا جان از اين جا مي‌روي ميدان شاه رضا !- شاه رضا کجاست؟بچه‌ها خنديدند. يکي‌شان گفت: «ميدان شهياد را بلدي؟ همان که دورش چمن‎کاري است، و گل‎کاري شده. يک ميدان خيلي بزرگ است که وقتي مسافرها به تهران مي‌آيند بهشان خوش آمد مي‌گويد.» سينا ميدان را به ياد آورد. پسر ادامه داد: «آفرين. از آن جا بايد بروي به طرف شميران. نرسيده به شميران توي اتوبان يک هتل است. يک هتل خيلي بزرگ. از کنار آن بايد بروي درکه.» خيلي طول کشيد تا پسر حالي سينا کرد که از کجا به کجا برود. اما سينا نمي‌دانست چرا بايد به آن‎جا برود.- براي اين‎که احتمالاً پدرت را توي راهپيمايي گرفتند و بردند زندان.سينا گفت: «باور نمي‌کنم. پدر من خيلي آدم بي‌آزاري است. کاري به کار کسي ندارد.»- مگر نگفتي آمده بود حقتان را بگيرد؟- من اين طوري گفتم؟- خوب مگر نمي‌گويي برق و آب نداريد؟!- بله- اين يعني اعتراض ديگر! کسي هم که اعتراض کند، می‎داني که با مرام بالايي‎ها سازگار نيست! به آقايان برمي‌خورد. طرف را خرابکار به حساب مي‌آورند و مخالف رژيم! براي همين، آدم‎هاي اين‎طوري را دستگير مي‌کنند و به زندان مي‌اندازند. يکي از اين زندان‌ها هم توي اوين است.يکي از بچه‌ها گفت: «برو خدا را شکرکن آن‎جا باشد. مگرنه زندان‌ها که يکي دوتا نيست.»ناگهان يکي از بچه‌ها که با ميخ عکسي را روي چوب محکم مي‌کرد، با صداي بلند فرياد زد: «آخ!»خون از انگشتش فوران زد. با چکش روي انگشتش کوبيده بود. سينا از صدا جا خورد. يکي از بچه‌ها رفت و قدري دوا گلي از خانه‎شان آورد. ديگري دستمالي را از جيبش در‌آورد و انگشت پسر را بستند. سومي رو به سينا گفت: «بهترين کار همين است، بروي و آن‎جا مقابل زندان از نگهبان‎ها بپرسي. شايد از پدرت خبر داشته باشند.»سينا کمي فکر کرد و گفت: «بايد اول به اداره برق بروم.»- چرا؟- خوب، تا اين‎جا آمدم مي‌خواهم ببينم بالاخره براي روستاي ما برق مي‌کشند يا نه؟بچه‎ها باز خنديدند. يکي‎شان گفت: «بنده خدا فکر کردي به همين سادگي‎هاست؟ تازه براي روستا که از اين‎جا نمي‌شود برق کشيد! بايد از دکل‌هاي توي بيابان ها بکشند.»يکي از بچه‌ها گفت: «خوب مي‌توانند که راهنمايي‌اش کنند، نمي‌توانند؟»بعد نشاني ادارة برق را به او داد و گفت اگر کارش طول کشيد، بهتر است پيش آنان برگردد.ديگري گفت: «راستي توي تهران کجا مي‌ماني؟جايي کار مي‌کني؟»- شب‎ها کجا مي‌خوابي؟- حتماً فک و فاميل زياد داري؟سينا گفت: «هيچ‎کس! جايي هم کار نمي‌کنم!»بچه ها تعجب کردند. دلشان به حال اين پسرک روستايي سوخت.دو نفرشان بلند شدند و به بقيه گفتند کار پلاکاردها را آنان تمام کنند.آن‎ها مي‌خواستند با سينا به اداره برق بروند. يکي‌شان گفت: «بهتر است امشب هم بيايي خانه ما بماني.» ديگري گفت: «فردا صبح هم مي‌روي زندان براي پيدا کردن پدرت.»سينا از بچه‎ها تشکر کرد. گفت تنها مي‌رود. بهتر است آن‌ها به کارهايشان برسند. ادامه داد: «شايد دوباره برگشتم.» دلش مي‌خواست در راهپيمايي که بچه‌ها مي‌خواستند بروند او هم باشد.محسن، يکي از بچه‌ها همراه سينا از آن جمع بيرون آمد. گفت:«ممکن است نتواني ادارة برق را پيدا کني، من با تو مي‌آيم.»سينا نمي‌خواست محسن با او بيايد. اما او توي شهرغريب بود و ناآشنا! محسن گفت: «فکر نکن وقت من گرفته مي‌شود يا درس و مشق دارم، نه، اين طور نيست. همه تکاليفم را انجام دادم و بيکار بيکار هستم. خوشحال مي‌شوم به يک دوست جديد کمک کنم.» آن دو از چند کوچه و خيابان گذشتند. سينا گفت:«اگر نمي آمدي حالا حالاها گيج و سر در گم بودم.» محسن گفت: «هنوز که نرسيديم, خيلي مانده». بعد از چند خيابان به ادارة برق منطقه رسيدند. مقابل ادارة برق, سينا گفت: «بهتر است تنها بروم». محسن گفت: «من هم اين طور فکر مي‌کنم . بهتر است خودت بروي».***سينا به نگهبان گفت که مي‌خواهد پيش رئيس آن جا برود. مرد گفت: «رئيس تشريف ندارد.» و ادامه داد: «چه کار داري؟»سينا گفت: «با خودش کار دارم.» مرد سينا را پيش يکي از کارمندها فرستاد. هر چه سينا توضيح مي‌داد، انگار مرد در باغ نبود. جواب‌هاي سربالا مي‌داد, حتي سينا را مسخره کرد. فکر مي‌کرد برق مال پدر آقاست، و درست نيست که با وجود داشتن هزاران مشکل در شهرها که هر روز ساعت‎ها قطع برق دارند، به روستاها برق بکشند. سماجت سينا موجب شد مرد بگويد: «برو بچه جان! برو خدايت را شکر کن به گفته خودت يکي دو تا گاو و گوسفند داريد، برو محکم بچسبيد بهشان و آن‌ها را نگه داريد.»سينا گفت: «ببخشيد آقاي محترم، چه ربطي دارد به اين‎که ما درخواست برق براي روستايمان داريم؟!» بعد که مرد ماجراي آمدن پدر سينا را دريافت، گفت: «همين ديگر، همين گير دادن‌ها، طلبکار بودن‌ها آدم‎ها را ممکن است گرفتار دردسر کند.» و ادامه داد: «پدرت هم يک دنده است نه؟»سينا گفت: «نه! آدم خوبي است. هميشه نگران بقيه آدم‎هاست.»مرد گفت: «بيخود! هيچ کس نبايد نگران ديگري باشد، بهتر است هرکس به فکر خودش و خانواده خودش باشد.»سينا گفت: «خوب همين ديگر! او هم به فکر ما بود. يعني خانواده‌اش، که آسايش داشته باشيم، براي همين آمد دنبال برق.» مرد حوصله صحبت بيشتر از آن را نداشت. از پشت ميزش برخواست. خطاب به چند نفري که پشت ميزهايشان بودند گفت: «مسخره نيست؟»در همان حال برق اتاق قطع شد. مرد خنديد و گفت: «بفرما پسر جان! ديدي اين جا که تهران است هزار جور مشکل برق دارد. آن وقت شما مي‌خواهيد صاحب برق بشويد؟» و بلند بلند خنديد همکارانش نمي‌دانستند موضوع از چه قرار است. پسر ديگر نايستاد و از آن‎جا بيرون آمد. احساس مي‌کرد بيهوده آمده است. با خود گفت: «مگر ما چه از اين‎ها کمتر داريم؟ يعني خون اين‎ها رنگين‎تر از ماست؟! چرا همه چيز بايد مال شهري‌ها باشد؟»هنوز پايش را از راهرو ساختمان بيرون نگذاشته بود که مردي از اتاقي بيرون آمد. با ديدن پسرک روستايي در آن‎جا تعجب کرد. لحظاتي خيره خيره او را نگاه کرد و گفت: «ببينم پسر جان دنبال کسي مي‌گردي؟»سينا گفت: «ها، بله. پدرم را گم کردم.»- پدرت را؟ کجا؟- توي شهر! آمده بود براي ده‌مان برق بگيرد، ديگر برنگشت!سينا ماجراي آمدن پدرش را براي مرد تعريف کرد. حرف‌هاي سينا توجه مرد را جلب کرد. سينا را به اتاقش برد و گفت: «حالا همه چيز را به طور کامل برايم تعريف کن.»سينا گفت: «بي‌فايده است هيچ کس کاري از دستش بر‌نمي‌آيد. معلوم نيست کجا رفته.»مرد بيرون رفت و با يک استکان چاي داغ برگشت. گفت: «چند وقت است داري دنبالش مي‌گردي؟»- دو، سه روز است که به تهران آمده‌ام، خيلي نيست.- پدرت چه؟ او کي آمده؟سينا گفت: «پنج، شش ماه پيش.»- توي اين مدت هيچ نامه‌اي، تلفني از او نداشتيد؟ سينا خنديد. گفت: تلفن؟ به کجا بايد تلفن مي‌زد؟»مرد گفت: «چه مي‌گويم؟! شما هنوز برق نداريد، من از تلفن حرف مي‌زنم!»سينا ياد محسن افتاد. گفت بايد بروم.مرد گفت: «اميدوارم پدرت را پيدا کني. روستايتان هم ان‌شاء الله يک روز صاحب برق مي‌شود.»سينا گفت: «چگونه؟»مرد نگاهي به قاب عکس روي ديوارکرد و گفت: «ان‌اشاء‌الله اين گور به گور شده‌ها که از کشور رفتند، آن وقت.»سينا گفت: «شاه؟»مرد گفت: «آفرين پسرم، درست حدس زدي.»سينا ياد حرف‌هاي بچه‌ها افتاد که در خيابان به هم مي‌گفتند. گفت: «اگر به روستايمان برگردم به مردم مي¬گويم در تهران چه اتفاق‌هايي مي‌افتد که آن‎ها بي‌خبرند.»مرد گفت: «اميدوارم همه مردم ايران، هر کجا که هستند به حق و حقوق واقعي‎شان برسند.» و بعد از آه عميقي که کشيد گفت: «البته اگر خدا بخواهد و امام خميني بيايد.»حرف‎هاي سينا و مرد کمي ديگر ادامه داشت.بيرون از ساختمان حوصلة محسن حسابي سر رفته بود. از طرفي نگران سينا بود. فکر می‎کرد اتفاقي افتاده است.سينا داشت بيرون مي‌آمد. محسن با خوشحالي به طرف او رفت و گفت: «خوب، چي شد؟»- هيچي.- از پدرت خبر داشتند؟- نه بابا! ولي با آقايي آشنا شدم. مي‌گفت شايد پدرم گرفتار ساواکي‌ها شده، يا توي راهپيمايي‌ها دستگيرشده است, گفت ماه‌هاي گذشته خيلي‎ها را بي‌گناه گرفتند و زندان بردند.»اين حرف‌ها سينا را مصمم کرده بود برود و در زندان‌ها دنبال پدرش بگردد. يک فکر ديگر هم داشت. برود پيش وزير برق. سادگي سينا آن مرد را به خنده وا داشته بود. مرد به سينا گفته بود دعا کند همه چيز زير و رو بشود. شاه برود و آقاي خميني بيايد. در آن صورت حتماً وزيرِ آقاي خميني به فکر مردم روستاها خواهد بود. سينا انديشيد اگر يک وقت شاه ديوانه شود، حتماً همه آدم‌ها را می‎کشد، ارتش او شهرها را خراب مي‌کند.با حرف‌هاي آن مرد اشتياق سينا براي تظاهراتي که دوستان محسن مي‌خواستند انجام بدهند، بيشتر شده بود.سينا خطاب به محسن گفت: «مي‌خواهم با شما باشم. من هم بيايم تظاهرات.»محسن دست او را گرفت و گفت: «بهتر است برگردند پيش بچه ها.» سينا گفت يک چيزي را فراموش کرده است. مي‌خواست نشاني دفتر وزير را از آن مرد بپرسد. سينا دوباره برگشت. اين بار قبل از اين‎که از آن جا بيرون بيايد مرد دربارة مکان اقامت سينا پرسيد و اين‎که چه مي‌خورد و کجا مي‌خوابد؟ سينا همه چيز را به او گفت. مرد بعد از قدري سکوت گفت: «فردا يک سري به من بزن.» مي‌خواست با رئيس آن‎جا براي اقامت موقت سينا حرف بزند. مرد گفت: «به يک نفر آبدارچي هم احتياج داريم.» سينا هر لحظه اميدوارتر مي‌شد و احساس مي‌کرد خدا او را تنها نگذاشته است.سينا از مرد خداحافظي کرد. گفت فردا به ديدنش مي‌آيد. با داشتن‌کار و‌ جايي براي ماندن بهتر مي‌توانست به جستجوي پدرش برود.در راهپيمايي‎ها هم مي‌توانست شرکت کند. شايد راهي هم براي رفتن پيش وزير برق پيدا مي‌کرد. محسن با شنيدن اين حرف‌ها خوشحال شد. گفت او هم کمک مي‌کند و از سينا خواست شب در خانه آن‌ها بماند. سينا نپذيرفت. گفت بهتر است پيش بچه‌ها بروند و در آماده کردن وسايل راهپيمايي کمک کنند.* حسن احمدي : فارغ‎التحصيل رشته فيلم‎سازي، داستان‎نويس و تهيه‎كننده چند مجموعه تلويزيوني است. احمدي بيش از 25 مجموعه داستان و رمان منتشر كرده است. سردبيري ماهنامة باران از سال 1373 تا ارديبهشت 1386 از جمله فعالیت‎های مطبوعاتي وي است. هم‎اكنون سردبيري ماهنامة سيب، ويژه كودكان و نوجوانان, را برعهده دارد. از جمله كارهاي او مي‎توان به كتابهاي زير اشاره كرد: مجموعه داستانهاي كوتاه: باران كه مي‎باريد، بوي خوش سيب، آيينه سرخ، يك سبد تمشك، داستان هفتم، كودك عجيب و... رمانهاي: به خاطر پرنده‎ها، تك درخت سيب، بزرگ‎مردان كوچك، يك سفر رويايي، داني و ماني، كسي در آينه، اين تحميل شده‎ها و... . احمدي علاوه بر رمان پاييز گرم كه قسمت‎هايي از آن را تقديم شما مي‎كنيم، مجموعه داستان قبل از عبور و رمان مثل يك بازي را زير چاپ دارد.منبع:hamshahri.org/خ
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 252]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن