تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 17 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):پرهيزكارى منافق جز در زبانش ظاهر نمى‏شود.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805411858




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

دو روایت از یک شهید


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: دو روایت از یک شهیدراوی اول: محمد حسین نوحه خوانمدت‌‌ها بود برای اعزام به جبهه مشکل داشتم. روزهای آخر اعزام که می ‌شد، مادرم بی قراری می‌ کرد و مدام بهانه می‌گرفت و می‌خواست به شکلی مرا از رفتن منصرف کند. من هم برای آنکه عاطفه مادری نتواند از رفتنم جلوگیری کند، تنها چاره‌ای که به ذهنم رسید این بود که از تحصیل انصراف بدهم و بروم. همین کار را هم کردم.
تشییع شهدا
در اولین اعزام، ما را به مقر انرژی اتمی در جاده اهواز آبادان فرستادند. در این مقر به جای چادر و سوله، کانکس های بزرگی بود که قبل از انقلاب آنجا مانده بود و بچه‌ها را در این کانکس مستقر می‌کردند.یک روز داخل کانکس با بچه‌ ها نشسته بودم که آقا محسن روحانی وارد شد. با همان طمانینه و آرامش خاص خودش. حال و احوال کردیم و خوش و بش و نشستیم به صحبت‌ همین که بحث به درس و تحصیل کشید موضوع را گفتم. یک باره حالت آقا محسن تغییر کرد و شروع کرد به پرخاش کردن که چرا درس را رها کرده‌ام. طوری حرف می‌زد که اصلا انتظارش را نداشتم. بچه‌هایی هم که در کانکس نشسته بودند تعجب کرده بودند. آخر آقا محسن همیشه آرام و متین حرف می‌زد و همواره لبخند و تبسم چاشنی کلامش بود ولی این بار هم مانده بودیم که چرا ایشان این طور شده است. چهره‌‌اش بر خلاف همیشه بر افروخته شده بود و فریاد می‌زد: "خیلی اشتباه کردی. جنگ باید در کنار درس باشد. تو به چه حقی درس را رها کردی و آمدی؟ و ... و گاهی هم در میان حرف‌هایش کلمات و جملات گنگ و نامفهومی می‌گفت که به هذیان بیشتر شبیه بود.هر چه سعی کردم موضوع را برایش توضیح بدهم قبول نکرد. بعد هم عصبی و ناراحت از کانکس بیرون رفت. همه بچه‌ها مات و متحیر مانده بودند که چه چیزی این طور آقا محسن را عوض کرده است. من حدس ‌هایی زده بودم که به بچه‌ها هم گفتم. گفتم: "آقا محسن رفت و معلوم هم نیست که دیگر برگردد. " بچه‌ها حرفم را جدی نگرفتند. اما من با سابقه‌ای که از آخرین حالات بعضی از شهدا داشتم گفتم: این آخرین دیدار ما با آقا محسن بود. او دیگر برنمی‌گردد. "همین طور شد. آقا محسن شب همان روز به جزیره رفت و... راوی دوم: سید محمد علی سید ابراهیمیآن وقت ‌ها ما در خط پدافندی جزیره مجنون جنوبی بودیم. آقا محسن گاهگاهی به جزیره می‌آمد و به بچه ‌ها سر می‌زد. اما هیچ وقت نمی‌گذاشتند جلو بیاید. آمدن ایشان به جلو ممنوع شده بود. فرماندهی لشکر، محسن روحانی را به دلیل مقام علمی و توان فکری و روحی که داشت پشت خط و در قرارگاه و مقرها نگه می‌داشت. حتی در عملیات هم به سختی می‌توانست خود را به خط برساند در یک عملیات یادم نمی‌رود وقتی به او تکلیف کردند که باید بمانی با چه اشکی به بدرقه بچه‌ها آمده بود و با چه حسرتی در آغوششان می‌گرفت.اما آن شب با کمال تعجب دیدیم آقا محسن آمده است تا سنگر مخابرات. مانده بودیم چطور مسئول محور را راضی کرده، آمده است تا اینجا. مطمئن بودیم بدون اجازه جایی نمی‌رود. اگر بالاتر به او تکلیف می‌کرد تا فلان جا حق نداری بیشتر بروی، نمی‌رفت. طاقت پذیرش حرف داشت و حالا آن شب آمده بود تا سنگر مخابرات گردان در خط جزیره. یعنی درست پشت سنگر‌های کمین.
وداع
 توی آن سنگر من بودم و جواد تلاشان و فتح الله کرمانی و یکی دو تای دیگر. آقا محسن هنوز ننشسته و درست و حسابی خوش و بش نکرده بود که سراغ چای را گرفت. بساط چای، همیشه روبراه بود. گفتم: "اگر چند دقیقه بنشینی آماده می‌شود.لحظه‌ای خوابید و پاهایش را به گونی های‌ دیوار سنگر تکیه داد. چرت‌ کوتاهی زد و بعد یکباره بلند شد و گفت: "پس من می‌روم سری به بچه‌های جلو بزنم و برگردم. " طوری این را گفت که اصلا به ذهن ما نرسید. که جلویش را بگیریم و نگذاریم برود و یا حداقل با عقب تماس بگیریم. و آنها را در جریان بگذاریم.آقا محسن بلند شد، خداحافظی کرد و رفت. ما هم مشغول آماده کردن چای شدیم.آمدن غیره منتظره آقا محسن، حالاتش و این طور رفتنش نگرانم کرد. این نگرانی لحظه به لحظه در دلم بیشتر می‌شد!مدام خودم را سرزنش می‌کردم که چرا گذاشتیم برود جلو. کاش حداقل کسی را با او فرستاد بودیم.لحظاتی به همین ترتیب گذشت. چای کم کم داشت آماده می‌شد که یکباره عراق شروع کرد به ریختن آتش روی جاده‌ای که به خط منتهی می‌شد. آن وقت‌ ها بچه ‌های ما مشغول ساختن جاده‌‌ای در جزیره بودند. و برای این که کار از دید دشمن مخفی باشد، شب ‌ها ماشین‌ های راه سازی روی جاده کار می ‌کردند. عراق هم ظاهرا از موضوع اطلاع پیدا کرده بود و.شروع کرده بود جاده را با کاتیوشا کوبیدن. حسابی نگران شدیم. احساسی به من می‌گفت باید برای آقا محسن اتفاقی افتاده باشد.هنوز سر و صدای انفجارها نخوابیده بود که صدای بی‌ سیم بلند شد. تماس از فرماندهی بود. اولین جمله‌ای که از پشت بی‌سیم شنیدیم این بود: "آقا محسن کجاست؟! " مانده بودیم چه بگوییم. همان جمله بلافاصله تکرار شد. گفتم: "الان اینجا بود. رفت: گفت می‌رود جلو به بچه‌ها سربزند! "گفتند: "سریع با جلو تماس بگیرید. " با کمین جلو تماس گرفتیم و از آقا محسن پرسیدیم. گفتند: "همین الان برگشت عقب! " فهمیدیم در زمان آتشباری جایی بین ما و سنگرهای کمین بوده است. یعنی درست در دل آ‌تش. همان حس به من می‌گفت: "آقا محسن رفته است. " او کسی نبود که خود را از آتش دشمن مخفی کند و پناه بگیرد. آن هم در لحظاتی که انگار از ‌آن بالا خوانده شده بود. همین او را به به آنجا کشیده بود و هیچ کس را یارای آن نبود که راهش را سد کند و جلوی پروازش را بگیرد.آن شب در همان تاریکی و آتش شدید به جست و جویش رفتیم، با شهید امیر بیطرفان و جواد تلاشان و فتح‌الله کرمانی و بچه‌های دیگر وقتی پیکر پاکش را یافتیم، انگار مدتها بود از این عالم خاکی پر کشیده بود.منبع:خبرگزاری فارس تنظیم برای تبیان :بخش هنر مردان خدا - سیفی





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 505]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن