محبوبترینها
آیا میشود فیستول را عمل نکرد و به خودی خود خوب میشود؟
مزایای آستر مدول الیاف سرامیکی یا زد بلوک
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1855811793
قرمز،سیاه،طلایی
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
قرمز،سیاه،طلایی نويسنده:جلال توکلی ماهي ها پشت سر هم از كيسه پلاستيكي توي تنگ ميافتند: قرمز، سياه، و طلايي.من اگر همسري اختيار كرده بودم، حتماً اسمش دريا بود؛ با آنكه چشمهايش آبي نبود، يا حتي يكبار هم دريا را نديده بود. آن وقت اتاق اينگونه زير نور كسالت بار چراغ خواب قمبرك نميزد.دريا اگر بود، ميخنديد. براي ماهي ها نچ ميكشيد و ميگفت: «آخي... حيوونكيها.»بعد همانطور كه به طرف ميز كنار هال ميرفت، ميگفت: «بدون ماهي سفرهمون كامل نبود.»قبل از زدن كليد مهتابيها، نور سبز رنگي كه روي شيشه پنجره اتاق و حاشيه پردهها پخش شده است، مرا به سمت خود ميكشد.گنبد كوچك مسجد آنور خيابان، غرق در نور است. نفس خستهام، روي پنجره مينشيند. چشمهايم را ميبندم و ميگذارم تا نور سبز، ذره ذره در وجودم نفوذ كند و پسماندههاي تصوير عقرب را بپوشاند.عقرب، كم كم محو ميشود، و سبزي همه جا را فرا ميگيرد؛ جز چشمها و نگاه خيرهاش را. كسي از جايي مرا ميپايد. سر ميچرخانم و سعي ميكنم تا چشم بسته، مسيرش را بيابم. اما روي چراغ خطرِ سر چهارراه كه آن دورها چشمك ميزند، چشم باز ميكنم.سوز سردي از درز پنجره تو ميزند. گربه خاكستري نزاري از بام ساختمان روبهرو به اتاق زل زده است. كنار خيابان، عقرب كه چهرهاش زير لبه كلاه دوردارش پيدا نيست، به تير چراغ برق لامپسوخته، تكيه داده است و سيگار ميكشد. نميدانم كه كدامشان وهم و خيالاند: گربه خاكستري، يا اين مرد بارانيپوش؟به تنگ ماهي ها مينگرم و ميگويم: «بله، حيوونكيها.»دريا اگر بود، تنگ ماهي ها را با احتياط سر سفره ميگذاشت و ميگفت: «حيف... كاش يك تنگ بزرگتر هم خريده بودي.»و لحنش، حتماً مثل وقتهايي بود كه از كوچكي اتاق ايراد ميگرفت، و من ميگفتم: «بله. يك خانه بزرگتر.»به زور جلو خندهام را ميگيرم. لابد براي هر كدامشان نامي هم انتخاب ميكرد.كيسه پلاستيك ماهي ها را با آبي كه درونش باقي مانده است، توي سطل مياندازم. نم دستهايم را با شلوارم ميگيرم، و عينكم را به چشم ميزنم.از گربه خاكستري خبري نيست. عقرب سرش را بالا ميآورد و يك لحظه صورتش با نور گذراي خودروي روشن ميشود.خودم را از جلو پنجره كنار ميكشم. ضربان قلبم شدت ميگيرد و چيزي گلويم را فشار ميدهد. نبايد دست و پايم را گم كنم. نفسي ميگيرم و روي نوك پا، ميروم به سوي تلفن. گوشي را برميدارم و دفترچه راهنماي تلفن را باز ميكنم. اما انگشتم توي شمارهگير تلفن ميماند.خوب ميدانم كه اگر شماره بگيرم، پس از شنيدن دو بوق، يا نهايتش سه بوق، صدايي از توي گوشي ميگويد:«پاسگاه انتظامي شماره هفت... بفرماييد...»آنوقت من، آب تلخ و بدمزه دهانم را فرو ميدهم و ميگويم: «شما رو به خدا، منو نجات بدين! من خيلي ميترسم.»صدا، شمرده شمرده ميگويد: «لطفاً خونسردي خودتون رو حفظ كنيد...»با صدايي كه انگار از ته چاه بالا ميآيد، ميگويم: «اون الان بيرونه.»صدا ميگويد: «يه كم بلندتر، پدر جان... كي الان بيرونه؟!»ميگويم: «عقرب...»صدا، متعجب ميگويد: «عقرب؟!»آنوقت من مجبور ميشوم جواب بدهم:«يعني عقرب واقعي كه نه. اين اسميه كه من روي اون گذاشتهم.»بعد برايش تعريف ميكنم كه بدجنس، چطور از دم پارك شهر تا اينجا، سايه به سايهام آمده؛ و باز التماس ميكنم كه مرا از دست او نجات بدهند.صدا، كه هنوز گيج و سردرگم است، سعي ميكند مرا آرام كند. ميگويد: «پدر جان بر اعصابتون مسلط باشيد. اون از معتادها و ولگردهاي آسمونجُله پارك شهره؟»ميگويم: «آره. يعني نه... يعني دانشجو بوده، حالا شده ولگرد... يأس فلسفي.»صدا بهطور حتم ميگويد: «چي چي؟!»ديوانه نشود خوب است. ميگويم: «شما خيال كن رفقاي ناباب.»صدا ميگويد: «مشخصاتش، لطفاً.»ميگويم: «ميانه. يا كه نه... بلندبالا و تركهاي... با سر و صورت اصلاح نشده و كثيف.»بعد يكمرتبه از كوره درميروم و ميگويم: «مثل همه آسمونجلهاي ديگه.»آنوقت شايد صدا گير ميدهد به اينكه: «گفتيد كه اونو ميشناسيد؟»و من مجبور ميشوم پاسخ بدهم: «بنده كي چنين حرفي زدم، آقاي محترم؟ من فقط چند بار توي پارك شهر ديدهمش... همين.»بهتر است روراست باشم. بايد بگويم كه يك بار با او حرف زدهام. ميگويم، و صدا، مشكوك ميگويد: «ماجرا داره يواش يواش جالب ميشه... پس با هم صحبت هم كرديد.»من، كلافه، جواب ميدهم: «بنده فقط اسمشو پرسيدم، جنابِ آقا.»و قبل از اينكه در اين باره هم سين جيم بشوم، ميگويم: «آخه ميدوني... اون خيلي به خانداداش شباهت داره.»و با خود زمزمه ميكنم: «همون چشمها... همون نگاه...»ميلرزم. انگشتم را از شمارهگير تلفن بيرون ميآورم و گوشي را ميگذارم. مهتابيها را روشن ميكنم و به سمت پنجره ميروم.عقرب، تهسيگارش را زير كفشهاي گلآلودش له ميكند. گربه خاكستري، دمش را بالا گرفته است و پشتِ قوزكردهاش را به باراني بلند و سياه او ميمالد.پيشانيام را به شيشه تكيه ميدهم و زمزمه ميكنم: «خانداداش...»دريا اگر بود، روي جام شيشه جلو ميآمد. دستش را روي شانهام ميگذاشت و صدايش، نسيموار گوشهايم را نوازش ميداد:ـ ولي عزيزم، اون مرده. سالهاست كه مرده... يادت نيست؟!چشمهايم را ميبندم. كلماتي از عنوان درشت روزنامه ته گنجه ـ كه سالهاست جرئت دوباره ديدنش را ندارم ـ توي سرم ميچرخد، و جسته ـ گريخته، روشن و خاموش ميشود.ـ دار مجازات... سردسته باند عقرب... سحرگاه امروز...ميگويم: «اما خانداداش بيگناه بود.»دريا اگر بود، براي خاتمه دادن به بحثهاي تكراري و خستهكننده من، آن هم در اين لحظات، ميگفت: «بيگناه يا گناهكار، الان ديگه استخونهاشم خاك شده... پس چرا خيال ميكني كه اون الان تو خيابون وايساده؟!»من هم دستم را روي پنجه نرم او ميگذاشتم و ميگفتم: «اين فقط نگاهش مثل نگاه خانداداشه...»و هرگز زبانم نميگشت كه: «نگاه شرارتبارش.»آنوقت دريا، سر پنجه پا بلند ميشد و نيمنگاهي به خيابان ميانداخت و عقرب را ميديد، يا كه نميديد و ميگفت: «اين فقط يك گداي سمج، اما بيآزاره.»بعد باز ميگشت سر ميز و پس از آنكه براي چندمين بار، سينهاي سفره را مرور ميكرد، ديس سبزه را مقابل آينه قرار ميداد و روبان سرخرنگ دور سبزهها را كمي بالا ميكشيد. آنوقت، اين تخممرغها را كه حتماً اينجور سفيد نبودند و با ماژيك شكلهاي مسخرهاي رويشان كشيده بود (مثلاً شكل خودش و من و بچههايي كه نداشتيم) توي بشقاب پس و پيش ميكرد و ميگفت: «عصر يك تك پا رفتم بالا، پيش محبوبه خانوم... نميدوني چه تخممرغهايي رنگ كرده بودن! اينقدر قشنگ بود!بيهوده با شمعدانها ور ميرفت و گلابپاش چيني را هنوز كاملاً بلند نكرده، دوباره سر جايش ميگذاشت و كمكم خودش را ميكشاند طرف اين عروسك، كه ديگر عروسك او بود. ميگفت: «كار محبوبه نبودها! محبوبه حال و حوصله اينجور كارها رو نداره.»آهي ميكشيد و ميگفت: «همه رو سپيده و سحر رنگ كرده بودن.»من، كه حتماً آنها را نميشناختم، ميگفتم: «سپيده و سحر؟!»و او يك لحظه چشمهايش را ميبست و ميگفت: «دخترهاي ملوسش.»و من، فقط براي اينكه نگرانيام را پنهان كنم، لبخند ميزدم و ميگفتم: «پيشي خانومها.»و نگاهم را به عقربه ساعت ديواري، كه ديگر مثل حالا اينقدر غبارآلود نبود، گره ميزدم، تا او با خيالي آسوده، عروسكش را بردارد؛ گونههاي گرد و سفتش را كه بوي پلاستيك ميداد ببوسد، و توي دلش او را صدا بزند: «عزيز دلِ مادر...»آنوقت اگر دير ميجنبيدم، اشكش سرريز ميشد و باز همان حرفهاي هميشگي. بعد سرفه ميكردم و او تند عروسك را اينجا، كنار تنگ ماهي ها ميگذاشت؛ و حتي ممكن بود كه پياله سركه را هم دمر كند.بعد من از عقرب ميگفتم، و ميگفتم كه امروز ابتدا توي پارك شهر ديدمش؛ شكستهتر و بدبختتر. ميان گربههاي حريص و دله. كه زده بوده به سيم آخر و به استخر پارك اشاره ميكرده و ميگفته است: «كلر بهاضافه سولفات مس... آبي پاكيزه به زلالي اشك چشم شما. علم در خدمت بشر...»و برايش تعريف ميكردم كه گربهها، چگونه به كيسه ماهي ها نگاه ميكردند؛ و من چقدر ترسيده بودم و... ميترسم.بيآنكه به خيابان نگاه كنم، پردهها را ميكشم. ماهي طلايي، توي تنگ بيقراري ميكند؛ و آن دو تاي ديگر را هم ميترساند.دريا اگر بود، ميگفت: «امان از دست تو طلايي!... كمتر سر به سر خواهر و برادرت بگذار، ذليلمرده.»يا چه ميدانم... خط اشك را از روي گونهاش پاك ميكرد و ميگفت: «نيما، از ماهي طلايي خيلي خوشش ميياد.»و من كه بهطور حتم اين يكي را هم نميشناختم، ميگفتم: «نيما؟!»و او جواب ميداد: «پسر تيمورخان.»من پوزخندزنان ميگفتم: «طلايي بودنش رو از اون پدر گردنكلفتش به ارث برده آخه.»دريا لب به دندان ميگرفت و ميگفت: «ما چكار داريم به كار مردم، دم سال تحويلي!»و يكدفعه به ياد گذشت زمان ميافتاد و به ساعت ديواري مينگريست. من هم سر بحث را باز ميكردم و ميگفتم: «مگه دروغ ميگم؟»و برايش شرح ميدادم كه بچهها خيلي از خصوصياتشان را از والدين خود به ارث ميبرند.دريا ـ شايد براي اينكه از بحث فرار كند ـ دو تا اسكناس نوِ دويست توماني، لاي قرآن سر سفره ميگذاشت (مثل مادربزرگها) و ذوق ميكرد: «فردا سپيده و سحر، براي عيد ديدني مييان پايين.»من اما، بيتوجه به او ادامه ميدادم: «خيلي از خصوصيات ديگه هم هست كه از نسلهاي پيشين به ما و فرزندان ما منتقل ميشه... مثل برادركشي قابيل.»دريا شايد گوشهايش را ميگرفت و سر دردش را بهانه ميكرد. شايد هم از محبوبهخانم، كه سپيده و سحر را خوب تربيت كرده است، تعريف ميكرد. ولي من حتماً ميگفتم: «هميشه عيديهاي لاي قرآن، سهم خانداداش ميشد.»و برايش تعريف ميكردم كه خانداداش چگونه عيديهايمان را از لاي قرآن كش ميرفت. و ميگفتم كه حالا از او كينهاي به دل ندارم. چون اگر من هم به جاي او بودم، همين كار را ميكردم. آنگاه برايش توضيح ميدادم كه اين در وجود من نهفته است؛ تا به موقعش در نسل بعدي متجلي بشود.دريا، چه گوشهايش را گرفته بود و سردرد را بهانه كرده بود، و چه زبان به تمجيد محبوبهخانم باز كرده بود، به من براق ميشد كه: «و اگه اين صفت زشت متجلي نشد...؟»من ميگفتم: «مگه ميشه؟»و براي به كرسي نشاندن حرفم، كلي از اصل توراث و ناخودآگاه جمعي و الگوهاي باستاني موعظه ميكردم. آنوقت دريا، مثل هر بار كه در بحث كم ميآورد، آه ميكشيد و بازوهايش را ميماليد و ميگفت: «چقدر اينجا سرد و بيروحه!»و من كه خوب منظورش را ميفهميدم، ميگفتم: «خيال كن كه هستند. نه يكي و نه دو تا. سه تا... دو تا پسر و اون تهتغاري هم دختر... كافي نيست؟»و حتي به تنگ ماهي ها اشاره ميكردم و ميگفتم: «درست نگاه كن! اونجا...»ماهي طلايي آرام بشو نيست. عاقبت خودش را به كشتن ميدهد.دريا اگر بود، با چشمهايي گشاده، به ميز و سفره هفتسين مينگريست. اگر نگاهش از روي تنگ ماهي ها ميگذشت، ميپنداشت كه من ديوانه شدهام. و اگر به آن زل ميزد، لب ور ميچيد. رويش را به طرف ديگر ميچرخاند و ميگفت: «تو همه چيز را به شوخي ميگيري.»اما اين آرامش، ديري نميپاييد. برميخاست. دستهايش را روي سينهاش قلاب ميكرد و هوار ميكشيد: «پس سهم من از اين زندگي چي ميشه، بيانصاف؟»در هرحال من مجبور ميشدم كه بگويم: «تو خيال ميكني كه شبهاي عيد، خونة شلوغ ما چه خبر بود؟ هان؟!»صداي خندههاي كودكانهاي در تن سرد ساختمان ميدود.دريا اگر بود، خيره به سقف ميگفت: «هيس...! تو رو به خدا يك دقيقه گوش كن.»چشمهايش را ميبست و انگار كه به موسيقي آرامشبخشي گوش سپرده است، زمزمه ميكرد: «محبوبه ميگفت كه سال تحويلي رو ميرن مسجد روبهرو.»سپيده و سحر ميخندند. به چه ميخندند؟ به قيافه هالوي آقاي همسايه، و آن شكلكهاي لوس و تهوعآورش؟اي كاش دريا بود تا تير خلاص را شليك ميكردم و از او ميپرسيدم: «چرا انسان به هنگام تولد، گريه ميكنه و نميخنده؟!»حالا، صداي خندههاي كودكانه، به قهقهه چندشآور كسي (عقرب؟!) گره ميخورد و بر جدارة مغزم مشت ميكوبد. بايد كار را يكسره كنم.چهار دست و پا خودم را به سمت تلفن ميكشانم. شماره ميگيرم. دستهايم بدجوري ميلرزد. يك نفر (بله، عقرب) سنگين و شمرده از پلهها بالا ميآيد. صداي خوابآلودي گوشي را برميدارد.ـ پاسگاه انتظامي شماره هفت. بفرماييد.نفسم به شماره ميافتد و صدايم به سختي از چاه گلويم بالا ميآيد:ـ اون اومده تو آپارتمان.صدا ميگويد: «لطفاً يك كم بلندتر. صداتون واضح نيست.»ميگويم: «شما رو به خدا گوش كنيد. اون داره ميآد سروقت من. ميفهميد؟»صدا، كه حالا هشيار شده است، ميگويد: «آها؛ بازم تويي؟!... گوش كن پيرمرد! دم سال تحويلي، بد بازياي رو در پيش گرفتي.»صداي پا، پشت در اتاق تمام ميشود، و سايه هولآوري روي شيشه مشجر در پخش ميشود.ميگويم: «بازي چيه، مرد حسابي!... اون حالا رسيده پشت در.»در همين هنگام، صداي ديگري ميگويد: «كيه، سرباز؟»سرباز ميگويد: «نميدونم قربان. اين چندمين دفعهس كه زنگ ميزنه و پرت و پلا ميگه.»صداي ديگر ميگويد: «پرت و پلا؟!»سرباز ميگويد: «ادعا ميكنه كه يك نفر ميخواد بكشدش.»لحظهاي بعد، صداي ديگر، كه گوشي را گرفته است، ميگويد: «من افسر كشيك هستم. بفرماييد چه مشكلي واسهتون پيش اومده؟»ميگويم: «بسيار خوشوقتم. من دكتر علوي، استاد دانشگاه هستم.»باز صداي سرباز را ميشنوم كه دخالت ميكند و ميگويد: «دم سال تحويل شوخيش گرفته، قربان.»ميگويم: «من اصلاً حال و حوصله شوخي كردن ندارم، آقاي محترم... آخه چرا حرفمو باور نميكنيد؟!»افسر كشيك ميگويد: «بسيار خوب، آقاي دكتر... اين اون كيه كه ميخواد شما رو بكشه؟... ميشناسيدش؟»دريا اگر بود، آهسته ميگفت: «بگو يك گداي سمج؛ اما بيآزار.»اما من ميگويم (دلم ميخواهد كه بگويم): «خانداداش...»افسر كشيك ميگويد: «آها! بازم اختلافات خانوادگي! تو اين هفته، شما چهارمين موردي هستين كه...»حرفش را ميخورد و با هيجان ادامه ميدهد: «توصيه ميكنم كه زود در ورودي رو قفل كنيد...»پوزخندزنان ميگويم: «بنده در آپارتمانمو هميشه قفل ميكنم. اما...»ماهي طلايي از توي تنگ جست ميزند بيرون و روي سفره بالا و پايين ميپرد.ادامه ميدهم: «يعني شما واقعاً فكر ميكنيد كه اين در، جلو اونو ميگيره؟!»افسر كشيك ميگويد: «پس، از پنجره فرياد بزنيد... آره! داد بكشيد، كمك بخوايد...»ماهي طلايي آرام ميگيرد. با آن چشمهاي سرخ و گردش، زل ميزند به من، و دهانش تند تند باز و بسته ميشود. سايه پشت در تكان ميخورد. عرق سردي بدنم را ميپوشاند و سست ميشوم.حالا لحظهشماري ميكنم تا دستگيره در حركتي كند و در با تكان شديدي باز شود.ميگويم: «بيفايدهست... بيفايده...»حالا انگار افسر كشيك است كه التماس ميكند:ـ لطفاً نااميد نشيد... نشوني منزلتونو بديد. شايد تونستيم به موقع...ماهي طلايي دهانش را آرام باز و بسته ميكند. نفسهاي آخرش را ميكشد.ميگويم: «اون بالاخره كار خودشو ميكنه... يعني بايد اين كار رو بكنه.»افسر كشيك گلو پاره ميكند: «اصلاً خودتون ميفهميد كه چي ميگيد؟!»ماهي طلايي جان ميكند. عقرب، پشت در بيقرار است.ميگويم: «نبايد مصدع اوقات شريف ميشدم، جناب سركار.»گوشي را ميگذارم، و پاكشان به طرف ميز ميروم. از بلندگوي مسجد، دعاي تحويل سال پخش ميشود.دريا اگر بود، با پنجههاي ظريفش ماهي طلايي را توي تنگ ميانداخت و دوباره ميگفت: «كاش يك تنگ بزرگتر هم خريده بودي.»ماهي طلايي آرام به زير آب ميرود. تكاني ميخورد و آهسته دم ميجنباند. اين بار از خطر جست؛ اما بيفايده است. نبايد بهشان دل بست.دريا اگر بود، حتماً ميگفت: «خب، آزادشون كن.»آنوقت من همينطور كه روي مبل وا ميرفتم و به صداي پاهاي كسي ـ عقرب ـ در پايين پلهها گوش ميدادم، ميگفتم: «بيفايدهست. ماهيِ سر سفره هفتسين، فاتحهاش خوندهست.»دريا نيمنگاهي به ساعت ميانداخت و ميگفت: «خودم آزادشون ميكنم.»من ميزدم زير خنده و ميگفتم: «كجا؟!... هان؟ كجا؟!»برميخيزم و تا پشت پنجره ميروم. تيكتاك ساعت گوشهايم را پر ميكند. آن پايين، كنار تير چراغ برقي كه لامپش سوخته است، هيچكس نيست. اما، از اين سمت، چند نفر شتابان وارد مسجد ميشوند. آقاي همسايه و زنش، محبوبهخانم، و سپيده و سحر، دخترهاي ملوسش را هم كه حسابي نو نوار كردهاند، ميبينم.سپيده است يا سحر، كه تنگ ماهي هايشان را در بغل دارد و آن ديگري هم مراقب اوست.دريا اگر بود، باز قربان صدقه سپيده و سحر ميرفت و ميگفت: «ناز نازيها ميخوان ماهي هاشونو بندازن تو حوض نقلي مسجد.»و آنوقت سال تحويل ميشد. منبع : www.iricap.com
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 3294]
صفحات پیشنهادی
قرمز،سیاه،طلایی
قرمز،سیاه،طلایی-قرمز،سیاه،طلایی نويسنده:جلال توکلی ماهي ها پشت سر هم از كيسه پلاستيكي توي تنگ ميافتند: قرمز، سياه، و طلايي.من اگر همسري اختيار كرده بودم، ...
قرمز،سیاه،طلایی-قرمز،سیاه،طلایی نويسنده:جلال توکلی ماهي ها پشت سر هم از كيسه پلاستيكي توي تنگ ميافتند: قرمز، سياه، و طلايي.من اگر همسري اختيار كرده بودم، ...
سياه شدن دكمه هاي طلايي رنگ
سياه شدن دكمه هاي طلايي رنگ-براي اينكه دكمه هاي فلزي لباس هاي شما هميشه درخشان باقي ... متولدين اين ماه طبيعت حساس و ظريفشان را از طريق رنگ هاي سياه و قرمز هويدا مي ...
سياه شدن دكمه هاي طلايي رنگ-براي اينكه دكمه هاي فلزي لباس هاي شما هميشه درخشان باقي ... متولدين اين ماه طبيعت حساس و ظريفشان را از طريق رنگ هاي سياه و قرمز هويدا مي ...
چه رنگ آرایش و لباسی به چه رنگ مویی میاد؟ : نکات آرایشی و ...
لباس که همه چیز به یه رنگ اینجوری میاد ولی بژ قرمز مشکی مخصوصا طلایی یعنی بژ با سنگ های طلایی و کلی رنگ دیگه میشه باش ست کرد بعد ارایشتو باهاش ست کن ...
لباس که همه چیز به یه رنگ اینجوری میاد ولی بژ قرمز مشکی مخصوصا طلایی یعنی بژ با سنگ های طلایی و کلی رنگ دیگه میشه باش ست کرد بعد ارایشتو باهاش ست کن ...
قرمز ،قدرت ،هيجان ،انرژي
اين قرمزها هنگامي که سياه را در بر مي گيرند انواع زرشکي ها و قرمز تيره(عنابي)را مي سازند ... قرمز بستري مناسب براي تزئينات طلايي و نقره اي و رنگ هاي متاليک است.
اين قرمزها هنگامي که سياه را در بر مي گيرند انواع زرشکي ها و قرمز تيره(عنابي)را مي سازند ... قرمز بستري مناسب براي تزئينات طلايي و نقره اي و رنگ هاي متاليک است.
جشنواره ونیز با حضور تارانتینو روی فرش قرمز آغاز شد
جشنواره ونیز با حضور تارانتینو روی فرش قرمز آغاز شد-فرهنگ > سینما - شصت و هفتمین ... نمایش «قوی سیاه» آرونوفسکی با استقبال حاضران روبرو شد. ... دو سال پیش با فیلم «کشتیگیر» با بازی میکی رورک شیر طلای ونیز را دریافت کرد.
جشنواره ونیز با حضور تارانتینو روی فرش قرمز آغاز شد-فرهنگ > سینما - شصت و هفتمین ... نمایش «قوی سیاه» آرونوفسکی با استقبال حاضران روبرو شد. ... دو سال پیش با فیلم «کشتیگیر» با بازی میکی رورک شیر طلای ونیز را دریافت کرد.
قاره سياه و فرصتهاي طلايي ايران
قاره سياه و فرصتهاي طلايي ايران سيد سعيد ميرحسيني محمود احمدينژاد رئيسجمهوري اسلامي ايران براي يک ديدار سه روزه از دو کشور آفريقايي زيمبابوه و اوگاندا صبح ...
قاره سياه و فرصتهاي طلايي ايران سيد سعيد ميرحسيني محمود احمدينژاد رئيسجمهوري اسلامي ايران براي يک ديدار سه روزه از دو کشور آفريقايي زيمبابوه و اوگاندا صبح ...
مرغ طلایی با برنج
مرغ طلایی با برنج-مرغ طلایی با برنج ● مواد لازم برای۶ نفر▪ سه عدد هل سیاه▪ یک عدد چوب دارچین▪ یک عدد پیاز قرمز متوسط▪ ۴۵۴ گرم مرغ▪ یک قاشق چای خوری گشنیز ...
مرغ طلایی با برنج-مرغ طلایی با برنج ● مواد لازم برای۶ نفر▪ سه عدد هل سیاه▪ یک عدد چوب دارچین▪ یک عدد پیاز قرمز متوسط▪ ۴۵۴ گرم مرغ▪ یک قاشق چای خوری گشنیز ...
سهره طلايي
سهره طلايي-نام راسته : passeriformes نام خانواده : fringillidae نام علمي :canicepscarduelis ... رنگ عمومي بدن خاکستري بوده و صورت قرمز ، بال هاي سياه با نوار بالي زرد ...
سهره طلايي-نام راسته : passeriformes نام خانواده : fringillidae نام علمي :canicepscarduelis ... رنگ عمومي بدن خاکستري بوده و صورت قرمز ، بال هاي سياه با نوار بالي زرد ...
رقبا در انتظار نخل طلایی/ جشنواره کن برای فرش قرمز پایانی ...
رقبا در انتظار نخل طلایی/ جشنواره کن برای فرش قرمز پایانی آماده میشود-فرهنگ > سینما - شصت و سومین جشنواره فیلم کن یکشنبه دوم خرداد با انتخاب برنده جایزه نخل ...
رقبا در انتظار نخل طلایی/ جشنواره کن برای فرش قرمز پایانی آماده میشود-فرهنگ > سینما - شصت و سومین جشنواره فیلم کن یکشنبه دوم خرداد با انتخاب برنده جایزه نخل ...
چگونه رنگ قرمز را ست کنیم؟
بعضی قرمزها با مشکی و سفید ست میشود اما ست قرمز با مشکی زیباتر و شیکتر ... و سیاه جور درنمیآید و این اشتباه است که هر قرمزی را با سیاه یا سفید ست کنید. ... مانند تابش زرد رنگ طلوع سپيده دم، زرد ليمويي و زرد طلايي گلهاي آلاله، اين رنگها .
بعضی قرمزها با مشکی و سفید ست میشود اما ست قرمز با مشکی زیباتر و شیکتر ... و سیاه جور درنمیآید و این اشتباه است که هر قرمزی را با سیاه یا سفید ست کنید. ... مانند تابش زرد رنگ طلوع سپيده دم، زرد ليمويي و زرد طلايي گلهاي آلاله، اين رنگها .
-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها