تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 12 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):روزه سپر آتش (جهنم) است. «يعنى بواسطه روزه گرفتن انسان از آتش جهنم در امان خواهد بود...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

خرید تجهیزات دندانپزشکی اقساطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1799049711




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

تولد یک خورشید(داستان)


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: تولد یک خورشید(داستان)چند داستان کوتاه از مسعود کامیابی    آخرین سرباز 
تولد یک خورشید(داستان)
پشت دیواری پنهان شده بودی و هر بار كه بیرون می آمدی تكرار صدای گلوله ها تو را پس می راند. پشت سرت جنازه ها در آغوش هم خفته بودند و آن سوتر كسی كمك می خواست و آب ...رنجِ او تورا به شرم می داشت از اینكه برگردی . خواستی جلو بروی امّا صدای یك گلوله او را خاموش كرد و تو ایستادی ....اكنون صدای چكمه ها از همه سو بـه گوش می رسـیـد. راه گریزی نـبـود، دیـر شـده بود، چكـار بـایـد می كردی؟  اگر اسیر می شدی معلوم نبود چه اتفاقی برایت می افتد... « آنها حتـماً مرا نمی كشند ، امّا ... كاش نیامده بودم .»و باز صدای چكمه ها وحشت را در سراسر وجودت طنین انداز كرد. ترس را در بند بندت احساس می كردی و لرزه را ... « تحمل نمی كنم. اگر گرفتار شوم همه چیزم را از دست می دهم. باید كشته شوم »مردّد از پشت دیوار بیرون پریدی اما كسی به تو شلیك نكرد . دویدی و پشت دیوار خانه ای مخروبه پناه گرفتی و زیر لب زمزمه می كردی: « خدایا خواهـش می كنم ، خواهـش می كنـم بگـذار خـودم را ...خدایا من را ببخش باید این كار را بكنم وگرنه تا دم مرگ باید ... »، ناگهان نگاهت به یك اسلحه خورد. « خدایا ممنونم ، معلوم است تو هم موافقی » آن را روی شقیقه ات گذاشتی. چشمهایت را آرام بستی . سر و صدایشان را می شنیدی . دنبال تو بودند . نفسی عمیق ، و ماشه را چكاندی . اما خشاب خالی تو را ناامید كرد . بغض گلویت را می فشرد و اندوه، آنقدر كه نمی توان به تصویرش كشید . عرقی سرد روی پیشانیت نشسته بود . داشتند خانه ها را یكی یكی می گشتند و به زودی تو را نیز پیدا می كردند. باید كاری می كردی اما نمی دانستی چه كار. مأیوس، ‌چشم به راه سرنوشت اندوه بارت نشستی.و باز صدای چكمه ها وحشت را در سراسر وجودت طنین انداز كرد. ترس را در بند بندت احساس می كردی و لرزه را ... « تحمل نمی كنم. اگر گرفتار شوم همه چیزم را از دست می دهم. باید كشته شوم » طنین مصمم گامهای دشمن در خلوت ذهنت پیچید . دو سرباز وارد خانه شدند . نگاه جستجوگرشان تو را پیدا كرد. وحشت زده لب های بهت زده ات را می گزیدی ، اما ناگاه در پا احساس سوزشی عمیق كردی و از حال رفتی. آن دو سرباز عقب نشستند. سوزش از پا به قلبت نیز سرایت كرد و تا مغز استـخوانـت نفوذ كرد. چشم هایت را كه باز كردی آن دو سرباز رفته بودند. كم كم دور و برت تار می شد و سرما تسخیرت می كرد. اما حس خوبی داشتی. آرام چشمهایت را بستی و همانجا پشت آن دیوار كه امروز آن را بالا آورده اند و یك ساختمان با شكوه به نام بانك در محوطه ی آن مخروبه تأسیس كرده اند، برای همیشه به خواب رفتی ، در حالی كه چشم به راه لبخند كودكی بودی كه از راه باز ماند . و من امروز، هر گاه نگاهـم به دیوار گرانیتـی آن می افتد، تـو را می بیـنم كه با لحنی ممـلو از انــدوه می گویی : « رسول ،‌ رسول آمدی اما چه قدر دیر ! حالا تنـها از تـو یـك چیز می خواهم یـك چیز ، خواهــــش می كنم، خواهش می كنم رسول، من و كودكت را از زیر این آوار، از لابلای این كاغذ ها كه بـوی خون می دهند، از این فـضای خـفـه كننده و بی رحم نجـات بده. ‌خواهش می كنم، ‌خواهش می كنم رسول ... »و اما مـن ایستـاده ام، با چشمـهایی لبـریـز از بغـضهای فـروخورده و دستـهایی گرفتار در حلقه های تنگِ واقع بینی ، آینده نگری و مصلحت اندیشی . تولّد یك خورشید 
تولد یک خورشید(داستان)
تق تق تق ! این صدا از كجاست ؟ ! فانوس دستهایم را برمی دارم و به این سو و آن سو می كشم. میبینمش .‌ گِرد نه ، دایره ایسـت كه از دو سـو كشیـده شـده . دوبـاره تـكرار می شود و بــاز هـم ؛تق تق تق .ناگهان اتفاق عجیبی برایم می افتد . گودیـهای روی صـورتـم چیزی را حس می كنند . نمی دانم چیست ...‌‌؟ مانند روزنه ایست كه گاه بر اثر ضربه روی تن شیشه می ماند ؛ ‌اما متفاوت . ناخودآگاه مرا به عقب می راند . چیزیست پدیدار و نامحسوس ، می ترسم و رهایش می كنم . به زمین می خورد و صدایی مهیب ... ،و تمام فضا را از حضور خود پر می كند .همه اشیاء ،‌ همه گودیها و همه صیغه های صرف شده و نشده ، در ادراك حضورش غرق می شوند. و من اما، گودیهای صورتم را بسته ام و تنها از پشت پرده ی  نازكی حضورش را لمس می كنم...بالاخره آهسته پرده ها را بالا می زنم ... دلم فرو می ریزد. همه وجودم مبهوت می شود، و از شدت هیجان، فریاد می كشم. وای، وای انگشتانم دیگر نمی بینند.‌ خدایـا، ‌خدایا من كور شـده ام.بیچاره من ، آنقدر تحقیرم می كنی كه قلبـم می شـكند ، بغضم از گوشه ی چـشم جاری می شـود و از روی گونـه هایـم می لغـزد و بر صورتـت می افتد. بـه شتـاب دستمالی می آورم تا آن را پاك كنم . قدری از خیسی آن را با دستمال می گیرم ، اما بیشترش لابلای الیاف تو گم می شود. حالا تو هم مثل من شده ای ؛پُـرتْـرِهنشسته ای. خیره خیره نگاهم می كنی و مدام سرزنش و سرزنش،‌ نفس تازه نمی كنی. نفسم را بریدی. امان نمی دهی و هی نق می زنی. چه كنم مگر خودم می خواستم.و تو، اما از گنـاه مـن كه گنـاه روزگار است، نمی گـذری. زیر نـگاه سنگینت لِه شـدم . ای كاش همین نگاه را به روزگار می كردی . شاید خودت هم می دانی كه زورت به آن نمی رسد و برای خالی كردن عقده هایت من را نشانه گرفته ای.بیچاره من ، آنقدر تحقیرم می كنی كه قلبـم می شـكند ، بغضم از گوشه ی چـشم جاری می شـود و از روی گونـه هایـم می لغـزد و بر صورتـت می افتد. بـه شتـاب دستمالی می آورم تا آن را پاك كنم . قدری از خیسی آن را با دستمال می گیرم ، اما بیشترش لابلای الیاف تو گم می شود. حالا تو هم مثل من شده ای ؛ ‌پیر و چروكیده و خسته ، و یك پیشانی با خطوط موازی و چشمهایی كه حالا دیگر به عینك احتیاج دارد. دیدی بالاخره خودت هم مثل من كمرنگ و بی رمق شدی ؟ حالا دیگر نمی توانی سرزنشم كنی، چون درست مثل خودم شده ای!  جواب سوال را در اینجا بیابید. مسعود كامیابیتنظیم برای تبیان : زهره سمیعی     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 278]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن