تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 27 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام حسن مجتبی (ع):كسى كه در دلش هوايى جز خشنودى خدا خطور نكند، من ضمانت مى كنم كه خداوند دعايش را ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1806705021




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

سلیم پهلوان


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: سلیم پهلوان
پادشاه
روزی روزگاری، در گوشه‏ای از دنیا بزرگ، پادشاهی بر هفت کشور فرمان می‏راند. یک روز، عمر این پادشاه، مثل عمر تمام مردم، به سر آمد و پسر جوانش به پادشاهی رسید. پادشاه جوان تمام وزیرانش را به حضور طلبید و گفت: برایم همسری بیابید که در مهربانی نظیر نداشته باشد!»وزیرها هر کدام به سمتی رفتند. آنها به همه جا سر کشیدند؛ اما کسی که موافق نظر و سلیقه پادشاه باشد، نیافتند و دست از پا درازتر به قصر بازگشتند.روزی پادشاه به قصد شکار به بیرون از قصر رفت. هنگام بازگشت، به روستایی رسید. در آنجا، روی دیوار یکی از کلبه‏ها، دسته‏‏ای پرنده دید. باز شکاری را به پرواز در آورد تا پرنده‏ها را صید کند. باز شکاری پر کشید و از بالای پرنده‏ها گذشت و به داخل حیاط آن کلبه رفت. پرنده‏ها هم پر کشیدند و به داخل حیاط رفته و ناپدید شدند. پادشاه جوان به حیرت افتاد. زود به آنجا رفت و در حیاط را گشود. به ناگاه چشمش به دختری جوان افتاد که در وسط حیاط با پرنده‏ها و بازشکاری بازی می‏کرد و برای آنها دانه می‏ریخت. دختر، لباس‏های ساده و کهنه‏ای به تن داشت. پادشاه جوان، با دیدن مهربانی و سادگی  دختر، مفتونش شد. وقتی به قصر رسید به وزیرانش فرمان داد تا برای خواستگاری به آن کلبه بروند.پدر دختر، پیرمردی ساده‏دل و مهربان بود. اگر کسی به در خانه‏اش می‏آمد، با خوشرویی در را می‏گشود و با مهربانی از او پذیرایی می‏کرد.پیرمرد این بار هم بی‏آنکه مهمان‏ها را بشناسد، به گرمی از آنها استقبال کرد و هر چه در سفره داشت، مقابلشان گذاشت.وزیران گفتند: «از ما نمی‏پرسی که از کجا آمده‏ایم و به کجا می‏رویم؟!»پیرمرد گفت: «شما مهمان من هستید و مهمان حبیب خداست. لزومی نمی‏بینم از مقصدتان بپرسم و اینکه از کجا می‏آیید یا به کجا روانه‏اید.»
دختر
یکی از وزیران گفت: «ما به اینجا، نه برای مهمانی، بلکه برای خواستگاری آمده‏ایم. پادشاه ما را فرستاده. حال منتظر جوابیم که به قصر برگردیم.»پیرمرد ساده دل با خود اندیشید: پادشاه، فرمانروای هفت کشور است. اگر نپذیرم، به زور دخترم را می‏گیرد. بهتر است توکل به خدا کنم و دخترم را به دست قضا و قدر بسپارم.و به این ترتیب، پادشاه در خزانه را گشود و از مردم خواست تا هفت شب و هفت روز اجاقی روشن نکنند. به دستور پادشاه جشن بزرگی در همه جا برپا شد.دختر روستایی، در قصر، رفتاری مهین و گفتاری شیرین داشت. او با همه مهربان بود و از پادشاه می‏خواست تا نسبت به مردم مهربان و با گذشت باشد. چند روز و چند هفته و چند ماه گذشت و سرانجام پس از نه ماه و نه روز، پادشاه صاحب پسری شد که نامش را «سلیم» گذاشتند.پادشاه از چاپلوس‏ها و چرب زبانی‏های اطرافیانش در قصر به تنگ آمده بود. اعیان و اشراف دور از چشم او در شهرها به مردم ظلم می‏کردند و پادشاه جوان از این بابت سخت در عذاب بود.روزی پادشاه تصمیم عجیبی گرفت. آرزویش این بود که در میان مردم باشد. سادگی زندگی مردم روستا و مهربانی آنها را در همسرش دیده بود و می‏خواست در میان مردم و میان آنها باشد.با این فکر یکی از وزیرانش را به حضور طلبید و گفت: «می‏خواهم به سفر دور و درازی بروم. می‏خواهم به جایی بروم که مرا نشناسند. دوست دارم در میان مردم باشم و با آنها زندگی کنم.»بعد، دست سلیم را در دست‏های او گذاشت و گفت: «پسرم را به تو می‏سپارم تا بزرگ شود و قدرت را به دست بگیرد. در این مدت، تو بر تخت شاهی بنشین و بر مردم فرمان بران!»و این چنین بود که صبح یکی از روزها پادشاه با همسرش از قصر بیرون رفت. وزیر از اینکه زمام امور را به دست گرفته بود، از خوشحالی سر از پا نمی‏شناخت. در این میان، تنها چیزی که آزارش می‏داد، وجود سلیم بود که هر ماه، به اندازه چهار ماه بزرگ‏تر می‏شد. او از این بابت، سخت می‏هراسید. چون دیری نمی‏گذشت که سلیم بزرگ می‏شد و تاج پادشاهی را از دستش در می‏آورد.
پیرزن
پس به فکر چاره افتاد. او، زنی پیر و عجوزه را می‏شناخت که می‏گفتند گره خیلی از مشکلات، به دست او باز می‏شود. زود  پیرزن را به حضور طلبید و از او خواست تا در این باره، چاره‏ای بیندیشد. پیرزن که می‏دانست مزد کلانی در انتظارش است، نقشه‏ای ریخت. به این ترتیب که، روی تپه‏ای، سر راه سلیم نشست و با دوک کهنه‏ای، مشغول ریسیدن نخ شد. سلیم مثل هر روز، به آنجا آمد و تیله بازی کرد. ناگهان یکی از تیله‏هایش چرخی زد و به دوک پیرزن خورد و آن را شکست. پیرزن داد زد: «ای بچه بی‏پدر! ای یتیم در به در! دوکم را شکستی. روزی من از همین دوک بود. حالا چه کنم؟»و با حرف‏هایش وانمود کرد که سخت ناراحت و درمانده است.سلیم با شنیدن حرف‏های پیرزن، به سختی رنجید و گفت: «چرا به من یتیم می‏گویی؟! پدرم فرمانروای هفت کشور است.»پیرزن گفت: «پدرت سال‏ها پیش فرمانروای هفت کشور بود. اما حالا، آنکه در قصر است و فرمان می‏راند، وزیر پدرت است و...»سلیم دیگر چیزی نفهمید. نشنید که پیرزن بعد چه گفت. به سرعت به سمت قصر دوید و شتابان به پیش وزیر رفت. وزیر دانست که نقشه پیرزن گرفته است. با ظاهری خندان، به پیشواز سلیم آمد و به گرمی از او استقبال کرد. سلیم هنوز نسبت به درستی آنچه از پیرزن شنیده بود، تردید داشت. به همین خاطر، اتفاق آن روز و حرف‏های پیرزن را از سیر تا پیاز، به وزیر باز گفت. وزیر وانمود کرد که اندوهگین شده است. پس، آهی کشید و گفت: «اگر پیرزن از این راز باخبر باشد، حتماً به صد نفر دیگر هم گفته است. حال که این راز آشکار شده، من به تو می‏گویم. چند سال پیش، پدر و مادرت، از قصر بیرون رفتند و دیگر برنگشتند. کسی از آنها خبری ندارد، اما پدرت می‏گفت که دوست دارد بین مردم باشد و با آنها زندگی کند.»90افسانه برای نوجوانانتنظیم:بخش کودک و نوجوان ******************************************* مطالب مرتبطیک جمجمه و دو سنگعموجان با هدیه آمد! یک درس تازه رزمنده ی فداکارخواب و بیداری





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 214]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن