واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: سلیم پهلوان
روزی روزگاری، در گوشهای از دنیا بزرگ، پادشاهی بر هفت کشور فرمان میراند. یک روز، عمر این پادشاه، مثل عمر تمام مردم، به سر آمد و پسر جوانش به پادشاهی رسید. پادشاه جوان تمام وزیرانش را به حضور طلبید و گفت: برایم همسری بیابید که در مهربانی نظیر نداشته باشد!»وزیرها هر کدام به سمتی رفتند. آنها به همه جا سر کشیدند؛ اما کسی که موافق نظر و سلیقه پادشاه باشد، نیافتند و دست از پا درازتر به قصر بازگشتند.روزی پادشاه به قصد شکار به بیرون از قصر رفت. هنگام بازگشت، به روستایی رسید. در آنجا، روی دیوار یکی از کلبهها، دستهای پرنده دید. باز شکاری را به پرواز در آورد تا پرندهها را صید کند. باز شکاری پر کشید و از بالای پرندهها گذشت و به داخل حیاط آن کلبه رفت. پرندهها هم پر کشیدند و به داخل حیاط رفته و ناپدید شدند. پادشاه جوان به حیرت افتاد. زود به آنجا رفت و در حیاط را گشود. به ناگاه چشمش به دختری جوان افتاد که در وسط حیاط با پرندهها و بازشکاری بازی میکرد و برای آنها دانه میریخت. دختر، لباسهای ساده و کهنهای به تن داشت. پادشاه جوان، با دیدن مهربانی و سادگی دختر، مفتونش شد. وقتی به قصر رسید به وزیرانش فرمان داد تا برای خواستگاری به آن کلبه بروند.پدر دختر، پیرمردی سادهدل و مهربان بود. اگر کسی به در خانهاش میآمد، با خوشرویی در را میگشود و با مهربانی از او پذیرایی میکرد.پیرمرد این بار هم بیآنکه مهمانها را بشناسد، به گرمی از آنها استقبال کرد و هر چه در سفره داشت، مقابلشان گذاشت.وزیران گفتند: «از ما نمیپرسی که از کجا آمدهایم و به کجا میرویم؟!»پیرمرد گفت: «شما مهمان من هستید و مهمان حبیب خداست. لزومی نمیبینم از مقصدتان بپرسم و اینکه از کجا میآیید یا به کجا روانهاید.»
یکی از وزیران گفت: «ما به اینجا، نه برای مهمانی، بلکه برای خواستگاری آمدهایم. پادشاه ما را فرستاده. حال منتظر جوابیم که به قصر برگردیم.»پیرمرد ساده دل با خود اندیشید: پادشاه، فرمانروای هفت کشور است. اگر نپذیرم، به زور دخترم را میگیرد. بهتر است توکل به خدا کنم و دخترم را به دست قضا و قدر بسپارم.و به این ترتیب، پادشاه در خزانه را گشود و از مردم خواست تا هفت شب و هفت روز اجاقی روشن نکنند. به دستور پادشاه جشن بزرگی در همه جا برپا شد.دختر روستایی، در قصر، رفتاری مهین و گفتاری شیرین داشت. او با همه مهربان بود و از پادشاه میخواست تا نسبت به مردم مهربان و با گذشت باشد. چند روز و چند هفته و چند ماه گذشت و سرانجام پس از نه ماه و نه روز، پادشاه صاحب پسری شد که نامش را «سلیم» گذاشتند.پادشاه از چاپلوسها و چرب زبانیهای اطرافیانش در قصر به تنگ آمده بود. اعیان و اشراف دور از چشم او در شهرها به مردم ظلم میکردند و پادشاه جوان از این بابت سخت در عذاب بود.روزی پادشاه تصمیم عجیبی گرفت. آرزویش این بود که در میان مردم باشد. سادگی زندگی مردم روستا و مهربانی آنها را در همسرش دیده بود و میخواست در میان مردم و میان آنها باشد.با این فکر یکی از وزیرانش را به حضور طلبید و گفت: «میخواهم به سفر دور و درازی بروم. میخواهم به جایی بروم که مرا نشناسند. دوست دارم در میان مردم باشم و با آنها زندگی کنم.»بعد، دست سلیم را در دستهای او گذاشت و گفت: «پسرم را به تو میسپارم تا بزرگ شود و قدرت را به دست بگیرد. در این مدت، تو بر تخت شاهی بنشین و بر مردم فرمان بران!»و این چنین بود که صبح یکی از روزها پادشاه با همسرش از قصر بیرون رفت. وزیر از اینکه زمام امور را به دست گرفته بود، از خوشحالی سر از پا نمیشناخت. در این میان، تنها چیزی که آزارش میداد، وجود سلیم بود که هر ماه، به اندازه چهار ماه بزرگتر میشد. او از این بابت، سخت میهراسید. چون دیری نمیگذشت که سلیم بزرگ میشد و تاج پادشاهی را از دستش در میآورد.
پس به فکر چاره افتاد. او، زنی پیر و عجوزه را میشناخت که میگفتند گره خیلی از مشکلات، به دست او باز میشود. زود پیرزن را به حضور طلبید و از او خواست تا در این باره، چارهای بیندیشد. پیرزن که میدانست مزد کلانی در انتظارش است، نقشهای ریخت. به این ترتیب که، روی تپهای، سر راه سلیم نشست و با دوک کهنهای، مشغول ریسیدن نخ شد. سلیم مثل هر روز، به آنجا آمد و تیله بازی کرد. ناگهان یکی از تیلههایش چرخی زد و به دوک پیرزن خورد و آن را شکست. پیرزن داد زد: «ای بچه بیپدر! ای یتیم در به در! دوکم را شکستی. روزی من از همین دوک بود. حالا چه کنم؟»و با حرفهایش وانمود کرد که سخت ناراحت و درمانده است.سلیم با شنیدن حرفهای پیرزن، به سختی رنجید و گفت: «چرا به من یتیم میگویی؟! پدرم فرمانروای هفت کشور است.»پیرزن گفت: «پدرت سالها پیش فرمانروای هفت کشور بود. اما حالا، آنکه در قصر است و فرمان میراند، وزیر پدرت است و...»سلیم دیگر چیزی نفهمید. نشنید که پیرزن بعد چه گفت. به سرعت به سمت قصر دوید و شتابان به پیش وزیر رفت. وزیر دانست که نقشه پیرزن گرفته است. با ظاهری خندان، به پیشواز سلیم آمد و به گرمی از او استقبال کرد. سلیم هنوز نسبت به درستی آنچه از پیرزن شنیده بود، تردید داشت. به همین خاطر، اتفاق آن روز و حرفهای پیرزن را از سیر تا پیاز، به وزیر باز گفت. وزیر وانمود کرد که اندوهگین شده است. پس، آهی کشید و گفت: «اگر پیرزن از این راز باخبر باشد، حتماً به صد نفر دیگر هم گفته است. حال که این راز آشکار شده، من به تو میگویم. چند سال پیش، پدر و مادرت، از قصر بیرون رفتند و دیگر برنگشتند. کسی از آنها خبری ندارد، اما پدرت میگفت که دوست دارد بین مردم باشد و با آنها زندگی کند.»90افسانه برای نوجوانانتنظیم:بخش کودک و نوجوان ******************************************* مطالب مرتبطیک جمجمه و دو سنگعموجان با هدیه آمد! یک درس تازه رزمنده ی فداکارخواب و بیداری
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 221]