تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835399010
پهلوان سلیم و مرد دهقان
واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: پهلوان سلیم و مرد دهقاندر قسمت قبلی خواندید که پهلوان سلیم اژدها را کشت و جان دختر پادشاه و مردم آن شهر را نجات داد و پادشاه می خواست به آن پهلوان جایزه ی بزرگی بدهد و حالا ادامه ی ماجرا..... طولی نکشید که مردم زیادی به قصر آمدند. یکی میگفت: « من کشتم!» دیگری میگفت: «نه، من کشتم!»
پادشاه حیران شد. فکری به ذهنش رسید. رو به مردم گفت: «هر کس لاشه این اژدها را از صحن مسجد گرفته، به بیرون بیندازد، قطعاً او اژدها را کشته و شایسته تکریم است!»کسی پا پیش نگذاشت. پادشاه گفت: «کسی در این چند روز، غریبهای ندیده که به شهر آمده باشد؟»یکی گفت: «فلان پیرزن در خانه، سه مساف غریبه دارد!»پادشاه فرمان داد تا آنها را به حضورش بیاورند. چند نفر رفتند و آنها را دعوت کردند که به مسجد بیایند. پادشاه به لاشه اژدها اشاره کرد و پرسید: «کدام یک از شما، این اژدها را کشتهاید؟»سلیم پهلوان پا پیش گذاشت و گفت: «من کشتم!»پادشاه گفت: «اگر تو کشته باشی، باید بتوانی لاشهاش را از روی صحن برداری!»پهلوان، لاشه اژدها را برداشت و با یک حرکت، چنان به هوا انداخت که لاشه، مثل پر کاه، به بیرون دروازدههای شهر افتاد. همه لب به تحسین او گشودند. پادشاه گفت: «ای دلیر مرد! تو مردم این شهر را از هلاکت نجات دادی. به دخترم عمر دوباره بخشیدی. برای این خدمت بزرگ، چه میخواهی تا من انجام دهم.»سلیم پهلوان جواب داد: «چیزی نمیخواهم.»پادشاه گفت: «تو خدمت بزرگی انجام دادهای و شایسته بهترین انعامی. چطور است دخترم را که نجاتش دادهای، به همسری تو در بیاورم؟»سلیم پهلوان گفت: «من به دنبال پدر و مادرم هستم و هنوز آنها را نیافتهام. اما برادری دارم که نامش چنارگردان است. در جوانمردی و دلیری چیزی از من کم ندارد. دخترتان را به او بدهید.»پادشاه جشن بزرگی برپا کرد و دخترش را به عقد چنار گردان درآورد. پس از جشن، سلیم پهلوان به او هم کاسهای شیر داد و گفت: «گاهی به کاسه شیر بنگر! اگر دیدی که رنگ شیر سرخ شد، بدان که مشکلی برایم پیش آمده. پس خیلی سریع به کمکم بشتاب!»سلیم پهلوان این را گفت و به همراه دریا درکش از شهر بیرون رفت. آن دو بعد از چند شب و چند روز، دوباره به شهری رسیدند. حاکم آن شهر، دختری داشت که حاضر به ازدواج با اشرافزادگان و شاهزادگان نبود. به همین خاطر، شرطهای سنگینی برای خواستارانش قرار داده بود و جوانان زیادی بر سر این شرطها، جان خود را از دست داده بودند. سلیم پهلوان تصمیم گرفت تا به این وضع خاتمه بدهد. از مردم شهر، جای دختر حاکم را پرسید. چند نفر خواستند تا آنها را از این کار منصرف کنند، اما نتوانستند. به ناچار، محل زندگی دختر را نشان دادند. دو پهلوان به آنجا رفتند و منتظر شدند. دختر حاکم از بالای ارک خود، نگاه میکرد. دید در آنجا دو نفر منتظر ایستادهاند. رو به ندیمههایش کرد و گفت: «بروید و آن دو نگونبخت را به اینجا بیاورید!»ندیمههای دختر، پیش پهلوانان آمده، گفتند: «پیش از اینکه به اینجا بیایید، به عاقبت کارتان فکر کردهاید؟!»سلیم پهلوان گفت: «آری، فکر کردهایم.»ندیمهها آن دو پهلوان را پیش دختر بردند. دختر گفت: «میدانید که شرطهای من مرگآور و خطرناکند. دلم به حال شما میسوزد. بهتر است از همان راهی که آمدهاید، باز گردید!»سلیم پهلوان گفت: «غم جان ما را نخور! آنها که پیش از ما هلاک شدهاند، آخرین قربانی تو بودهاند.»دختر حاکم گفت: «باشد. اگر در برآوردن شرطها موفق نشوید، خونتان پای خودتان است. اما شرط اول: اسبی دارم سرکش و وحشی. باید آن را سوار شوید و با یک دست، کاسهای شیر بگیرید. اسب، بالای آن چنار، سه بار دور میزند و فرود میآید. اگر از شیر قطرهای بریزد، سر از تنتان جدا میشود!»سلیم پهلوان گفت: «بسیار خوب! من آمادهام، اسب را بیاورید!»ندیمهها اسب را آوردند. سلیم پهلوان کاسهای شیر به دست گرفت و روی اسب پرید و تازیانه زد. اسب پرید و یک دور زد. در همین وقت، قطرهای از شیر ریخت. پهلوان گریست و در کاسه، هشت قطره از آب دیدهاش، فرو ریخت. کاسه شیر، پر شد. بعد از دور سوم، پهلوان از اسب پایین پرید و کاسه را به دختر داد.
دختر حاکم گفت: «شرط اول را خوب برآوردی. اما دومین شرط: من صندوقچهای داشتم که یک جفت گوهر نایاب درونش بود. اما صندوقچه در دریا از دستم افتاد و گم شد. تو باید آن را پیدا کنی و بیاوری!»دو پهلوان به لب دریا رفتند. دریا درکش آب دریا را در یک نفس، فرو کشید و دریا خشک شد. سلیم پهلوان در بستر دریا، از زیر سنگی بزرگ، صندوقچه را پیدا کرد و بیرون آورد. دریا درکش در یک نفس، آب دریا را پس داد و به این ترتیب، صندوقچه را به دست دختر حاکم رساندند. دختر حاکم با دیدن صندوقچه، حیران ماند و گفت: «شما دو شرط را برآوردید، اما دو شرط دیگر هم مانده است. اما شرط سوم: در اینجا یخدانی هست که باید به درونش بروید و تا صبح، همانجا بمانید!»بعد دستهایش را به هم زد. ندیمهها یخدان را آوردند و درش را گشودند. پهلوان سلیم نگاهی به داخل آن کرد. داخل یخدان، چنان سرمایی بود که کسی نمیتوانست یک دقیقه هم آنجا سر کند و طاقت بیاورد. به فکر فرو رفت.در همان وقت، در شهر اول، سنگ آسیاب بردار نگاه به کاسه شیر کرد و دید که سرخ سرخ شده است. به یاد حرفهای سلیم پهلوان افتاد و در دلش گفت: «حتماً برادرم به مشکلی دچار شده!» و با این فکر، زود برخاست و به شهر دوم، نزد چنار گردان آمد. چنار گردان او را که دید، پرسید: «ای برادر! در تشویش افتادهای و سخت ناراحتی! چه مشکلی پیش آمده؟»سنگ آسیاب بردار گفت: «کاسه شیر را خونآلود دیدم و سریع پیش تو آمدم.»چنار گردان هم کاسه شیر را آورد و به آن نگریست. خونآلود بود. هر دو شتابان روانه شدند. آن دو، راه یک روزه را در یک ساعت، و راه دو روزه را در دو ساعت طی کرده، به شهر سوم رسیدند. با نگاه اول، دیدند که هر دو پهلوان تمام ماجرا را به آنها باز گفت. چنار گردان گفت: «غم نخورید که علاج این واقعه آسان است!»بعد رفت و چهار چنار بزرگ را از ریشه بیرون آورد و در چهار طرف یخدان گذاشت و آتش زد. سلیم پهلوان به داخل یخدان رفت و دراز کشید. یخدان گرم شد. چند ساعتی به صبح مانده بود که سه پهلوان، خاکستر و زغالها را از گرداگرد یخدان جمع کرده و از آنجا رفتند، طوری که هیچکس، پی به ماجرا نمیبرد. صبح روز بعد، ندیمهها آمدند و در یخدان را گشودند. دیدند که پهلوان سلیم، آسوده آنجا خفته است. در حیرت شدند و خبر را به دختر حاکم رساندند. دختر حاکم به آنجا آمد و آخرین شرطش را به میان گذاشت:- بیست جوال گندم دارم که باید آن را در یک شبانهروز، آرد کنی!پهلوان سلیم قبول کرد. سنگ آسیاب بردار به کمک سلیم پهلوان شتافت. کیسهها را برداشت و در وقت مقرر، آرد کرد و آورد. خبر به دختر حاکم رسید و او، پهلوان سلیم و برادرانش را به قصر پدرش دعوت کرد و جشن بزرگی برپا کرد. سلیم پهلوان از حاکم شهر خواست تا دخترش را به برادرش، دریا درکش بدهد. جشن عروسی، سه شب و سه روز به طول کشید.بعد از این مدت، سلیم پهلوان به سه برادرش گفت: «اکنون همه شما به شهر خودتان بروید و به مردم خدمت کنید. من به جستوجوی پدر و مادرم میروم.»
سپس تنها قدم در راه گذاشت. رفت و رفت و از کوهی بلند گذشت و به لب دریایی رسید. قصری بزرگو زیبا در وسط دریا بود.پهلوان سلیم با خود اندیشید: «این قصر کیست؟»ناگهان هوا تاریک شد و وحشت، عالم را فرا گرفت. سلیم پهلوان نگاهی به آسمان کرد. دیوی سوار بر اسب، از قصر بیرون آمده و جلو خورشید را گرفته بود. سلیم پهلوان هراسی به خود راه نداد. دیو پرسید: «ای آدمیزاد! مگر از جانت سیر شدهای که قدم به ملک من نهادهای؟»سلیم پهلوان گفت: «من برای یافتن تو به اینجا آمدهام!»دیو نعرهای کشید و پرسید: «با من چه کار داری؟»سلیم پهلوان گفت: «مگر نام مرا نشنیدهای؟»دیو گفت: «من دشمن آدمیزادم. چرا باید نام تو را شنیده باشم؟»سلیم پهلوان گفت: «پس بشنو و هرگز فراموش نکن! نام من «اجل دیو» است!»دیو غرید: « تو با جثه ضعیف و کوچکت، به مورچه میمانی. آماده باش تا مثل دیگران، به پایم بیفتی و ناله کنی!»و از اسب به زیر آمد و با سلیم پهلوان در افتاد. آن دو، هفت شب و هفت روز با هم جنگیدند. روز هشتم، پهلوان سلیم، دیو را از جا کند و به زمین زد. بعد با خنجرش، سر دیو را برید و به دریا انداخت. ناگهان دود سفیدی از قصر وسط دریا به هوا بلند شد. سلیم پهلوان به تماشا ایستاد. مدتی بعد، هیچ اثری از قصر نماند و مردم زیادی در اطراف سلیم پهلوان ظاهر شدند. در بین آنها دختر پادشاه مازنداران هم دیده میشد. همه از بند دیو آزاد شده بودند. سلیم پهلوان، همه آنها را روانه دیارشان کرد و خود، تنها و درمانده سوار اسب دیو شد و از کنار دریا، به سمتی نامعلوم، اسب تاخت. او رفته رفته داشت امیدش را از یافتن پدر و مادرش از دست میداد که ناگهان چشمش به جوانی افتاد که با تور بزرگی، مشغول صید ماهی بود.جماعتی از مردم فقیر و تنگدست، در ساحل گرد آمده بودند و هر بار که جوان، تور را میکشید و ماهیها را به ساحل میآورد، مردم، کیسههایشان را پر از ماهی میکردند و میرفتند.سلیم پهلوان از کار آن جوان خوشش آمد. از اسب پایین پرید و به طرفش رفت و از او خواست تا برای چند نوبت، تورش را به او بدهد تا کمکش کند. جوان که به نظر خسته میرسید، وقتی اصرار سلیم را دید، تور را به او داد. او هم با قدرت تمام، تور را به دریا انداخت و به سمت ساحل کشید. تور، پر از ماهی بود. طوری که کیسه تمام مردم، پر از ماهی شد. ماهیگیر جوان، با دیدن این وضع، از او خوشش آمد و از سلیم پهلوان خواست تا آن روز را مهمان او باشد. سلیم پهلوان قبول کرد. آن دو، به کلبه رفتند. پدر ماهیگیر، دهقان سادهدلی بود که هر روز، صبح اول وقت، برای شخمزدن زمین از کلبه بیرون میرفت. عصر همان روز، وقتی دهقان به خانه برگشت، پیش سلیم پهلوان آمد و گفت: «همه مردم از زور بازو و مهربانیات صحبت میکنند. پسرم هم از هنر ماهیگیری تو خیلی تعریف کرده. به گمانم غریب و مسافری. از کجا میآیی و به کجا میروی؟»سلیم پهلوان تا چند جملهای درباره سرگذشت زندگیاش گفت، مرد دهقان شروع به گریستن کرد و او را در آغوش کشید. مرد دهقان، بعد از سالها، پسر پهلوانش را یافته بود.و به این ترتیب، آنها دوش به دوش هم، در بین مردم تنگدست آنجا، زندگی خوشی را آغاز کردند.سلیم پهلوان هم مثل پدرش فهمیده بود که هیچ لذتی بالاتر از خدمت به مردم تنگدست و زندگی در میان آنها نیست.«پایان»90افسانه برای نوجوانانتنظیم:بخش کودک و نوجوان ************************************* مطالب مرتبطیک جمجمه و دو سنگعموجان با هدیه آمد! یک درس تازهرزمنده ی فداکارخواب و بیداری
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 173]
صفحات پیشنهادی
پهلوان سلیم و مرد دهقان
پهلوان سلیم و مرد دهقان-پهلوان سلیم و مرد دهقاندر قسمت قبلی خواندید که پهلوان سلیم اژدها را کشت و جان دختر پادشاه و مردم آن شهر را نجات داد و پادشاه می خواست به آن پهلوان ...
پهلوان سلیم و مرد دهقان-پهلوان سلیم و مرد دهقاندر قسمت قبلی خواندید که پهلوان سلیم اژدها را کشت و جان دختر پادشاه و مردم آن شهر را نجات داد و پادشاه می خواست به آن پهلوان ...
وحالا ادامه تعطیلات تابستانی
مریم شکرانی _دوست نوجوانانگروه کودک و نوجوان سایت تبیانمطالب مرتبطتابستان در تهران جان محترم!سلیم پهلوان سلیم و دوستان پهلوانش پهلوان سلیم و مرد دهقان ...
مریم شکرانی _دوست نوجوانانگروه کودک و نوجوان سایت تبیانمطالب مرتبطتابستان در تهران جان محترم!سلیم پهلوان سلیم و دوستان پهلوانش پهلوان سلیم و مرد دهقان ...
تابستان در تهران جان محترم!
افتد...ادامه دارد.............گروه کودک و نوجوان سایت تبیانمطالب مرتبطسلیم پهلوان سلیم و دوستان پهلوانش پهلوان سلیم و مرد دهقان عموجان با هدیه آمد! عموجان با هدیه آمد!(2) ...
افتد...ادامه دارد.............گروه کودک و نوجوان سایت تبیانمطالب مرتبطسلیم پهلوان سلیم و دوستان پهلوانش پهلوان سلیم و مرد دهقان عموجان با هدیه آمد! عموجان با هدیه آمد!(2) ...
معجمنويسي منابع اصيل اسلامي
سلیم و دوستان پهلوانش · مکارم اخلاقی امام رضا(ع) · پهلوان سلیم و مرد دهقان · گناه شش ماهه · پرواز1 · دلیل استحباب اذان و اقامه · آغاز مراسم رسمی برنامههای یومالله دهه فجر ...
سلیم و دوستان پهلوانش · مکارم اخلاقی امام رضا(ع) · پهلوان سلیم و مرد دهقان · گناه شش ماهه · پرواز1 · دلیل استحباب اذان و اقامه · آغاز مراسم رسمی برنامههای یومالله دهه فجر ...
دوازدهم بهمن در آئينه تاريخ معاصر ايران
آغاز مراسم رسمی برنامههای یومالله دهه فجر · دلیل استحباب اذان و اقامه · پرواز1 · گناه شش ماهه · پهلوان سلیم و مرد دهقان · مکارم اخلاقی امام رضا(ع) · سلیم و دوستان پهلوانش ...
آغاز مراسم رسمی برنامههای یومالله دهه فجر · دلیل استحباب اذان و اقامه · پرواز1 · گناه شش ماهه · پهلوان سلیم و مرد دهقان · مکارم اخلاقی امام رضا(ع) · سلیم و دوستان پهلوانش ...
واژگان دخیل فارسی در زبان عربی
همچنان از عثمانی ها سلطان سلیم و سلطان سلیمان به فارسی شعر سروده اند. .... شعر حماسي و پهلوان نامههاي ملّي در ايران پيش از اسلام همواره از محبوبيّتي گسترده برخوردار بوده است. ادبيات .... آبدست= وضو- آجر= آجر آگر آجور- آخور = اصطبل- آزاد مرد = رجل حر - آستانه = .... خاشوقه = قاشق - دهقان = خاقان = خان = رئیس بعضی آنرا فارسی و بعضی ...
همچنان از عثمانی ها سلطان سلیم و سلطان سلیمان به فارسی شعر سروده اند. .... شعر حماسي و پهلوان نامههاي ملّي در ايران پيش از اسلام همواره از محبوبيّتي گسترده برخوردار بوده است. ادبيات .... آبدست= وضو- آجر= آجر آگر آجور- آخور = اصطبل- آزاد مرد = رجل حر - آستانه = .... خاشوقه = قاشق - دهقان = خاقان = خان = رئیس بعضی آنرا فارسی و بعضی ...
زندگى و انديشه فردوسى
تعلق فردوسى به طبقه «دهقان» در تحليل شخصيت و كاركرد و ايده هاى او از مؤلفه هاى بسيار مهم .... اگر در وجود او گوهرى چون عفت وجود دارد و از دامن او مرد به معراج مى رود و بهشت ... اگر بدى نباشد، خوبى مفهوم و ارزش ندارد منتها هدف انسان و هر عقل سليم و تفكرى نيل ... به همين علت او همواره بر حاكم، پهلوان يا فرد بى اخلاق، بى دين، بى هويت و اصل و ...
تعلق فردوسى به طبقه «دهقان» در تحليل شخصيت و كاركرد و ايده هاى او از مؤلفه هاى بسيار مهم .... اگر در وجود او گوهرى چون عفت وجود دارد و از دامن او مرد به معراج مى رود و بهشت ... اگر بدى نباشد، خوبى مفهوم و ارزش ندارد منتها هدف انسان و هر عقل سليم و تفكرى نيل ... به همين علت او همواره بر حاكم، پهلوان يا فرد بى اخلاق، بى دين، بى هويت و اصل و ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها