محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1827707290
مادربزرگ
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
مادربزرگ نويسنده:زهرا فرهادي نيا ـ همين الان مييام.گوشي را زمين گذاشت. درمانده بود، نميدانست چه كار كند.فردوس از ميلهميلههاي سراي سالمندان داخل محوطه را نگاه كرد. چند پيرمرد و پيرزن نشسته بودند روي نيمكتهاي حياط. آه كشيد.ـ خدايا چي ميشد يكيشون مادر من بود؟از فكرش بدش آمد.ـ نميذاشتم مادرم اينجا بياد.راه افتاد به طرف خانه. پشيمان شد. رفت تو ميوهفروشي و دو كيلو پرتقال خريد. برگشت به طرف سراي سالمندان. رفت تو حياط. پيرمردها و پيرزن ها نگاهش ميكردند. لبخند زد. از كنار هر كدامشان كه رد ميشد سلام ميكرد و پرتقالي دستش ميداد.رفت تو ساختمان. بغض گلويش را گرفته بود. رفت تو اتاقي. پيرزني با تعجب نگاهش كرد. فردوس سلام كرد. پيرزن گفت: «عليك سلام. دنبال كي هستي؟»فردوس ماند كه چه بگويد. پيرزن گفت:«مادرت اينجاس يا پدرت؟»فردوس گفت: «هيچكدوم.»جلو رفت.ـ حالتون خوبه؟پيرزن گفت: «ممنون.»فردوس رفت كنار تخت پيرزن و پرتقالي داد دستش.ـ بفرمايين.زن تشكر كرد.ـ چطور شد اومدي اينجا؟فردوس آه كشيد.ـ دنبال يه مادر ميگردم.پيرزن با تعجب پرسيد: «مگه نگفتي مادرت اينجا نيست؟»فردوس گفت: «چرا، دنبال يه مادر ميگردم. ميخوام يه مامان واسه خودم پيدا كنم.»پيرزن خنديد. دندانهاي مصنوياش تميز و براق بود.ـ من هشتا بچه دارم هيچكدومشون مامان نميخوان. اونوقت تو دو تا دو تا مامان ميخواي؟فردوس هيچ نگفت. پيرزن به پرتقال نگاه كرد.ـ مادرت فوت شده؟فردوس گفت :«نميدونم.»زن كنجكاوانه به فردوس چشم دوخت. فردوس كلافه شد. نايلون پرتقالها را دست به دست كرد.ـ من نه پدر دارم نه مادر. تو پرورشگاه بزرگ شدم.پيرزن با دلسوزي گفت: « بميرم. بيا بشين رو اون صندلي. صندلي رو بيار بشين. حيف از اين پسر.»فردوس ننشست. پيرزن جابهجا شد تا از رو تخت پايين بيايد.فردوس گفت:«اگه كاري دارين به من بگين.»پيرزن با مهرباني گفت: «ميخوام اون صندلي رو برات بيارم.»فردوس گفت: «نه، نه، الان خودم مييارم.»صندلي را از كنار ديوار برداشت و گذاشت كنار تخت پيرزن و نشست. پيرزن گفت: «حالا چي شده كه تازه يادت افتاده مامان ميخواي؟»فردوس جلوي پايش را نگاه كرد.ـ هيچي.حس كنجكاوي پيرزن تحريك شد.ـ يعني چي هيچي؟فردوس باز بغض كرد. زن گفت: «حرف بزن ديگه.»اشك تو چشم هاي فردوس حلقه زد.ـ من دانشجوي پزشكيام.آه كشيد.ـ امروز بردنمون بخش زايمان.به گريه افتاد. پيرزن اخم كرد.ـ بيحيا. حالا اومدي اينجا كه چي؟فردوس به پيرزن نگاه كرد.ـ زنه خيلي زجر كشيد. بچهها همه رفتن براي مادراشون هديه گرفتن. يه عالمه از مادراشون تشكر كردن. يكي از بچهها ميگفت دست و پاي مامانمو ماچ كردم.و باز به زمين چشم دوخت.ـ من هيچكي رو ندارم.پيرزن خنديد.ـ اي خداي من چه پسر خوبي. حالا چرا گريه ميكني؟ من دوازده بار بچه آوردم. آنقدرم گريه نداره.فردوس به پيرزن نگاه كرد.ـ وااي، دوازده تا؟پيرزن گفت: «چهار تاش مُرد. گرچه اين هشتا چه گلي به سرم زدن كه اون چهار تا ميخواستند بزنن.»فردوس اشكهايش را پاك كرد.ـ چطور دلشون اومد بيارنتون اينجا؟پيرزن آه كشيد.ـ دل مادر رو به بچهس ، دل بچه رو به سنگه.فردوس گفت:« پس چرا مادرم منو رها كرد؟ يا چه ميدونم پدرم؟»و باز به گريه افتاد. ـ خيلي دلم گرفته.پيرزن باز آه كشيد.ـ چند سالته؟فردوس اشكهايش را پاك كرد.ـ بيست سال.پيرزن پرتقال را پوست كند و گذاشت تو بشقاب رو ميز.ـ كاش بچههاي منم يه ذره معرفت تو رو داشتن.بشقاب را گرفت جلوي فردوس.ـ بيا پرتقال بخور.پرستار گفت:«ايست قلبي كرده.»فردوس رو صندلي نشست، سرش را ميان دستهايش گرفت.فردوس جانماز را باز كرد.ـ خوشت ميياد خاله طلا؟پيرزن با شادي گفت: «دستت درد نكنه. چرا نگفتي ميري زيارت ؟»تسبيح را برداشت.ـ اون هفته خيلي منتظرت بودم. گفتم خداي نكرده اتفاقي برات افتاده.چادرنماز را از تو جانماز برداشت، بوييدش.ـ خدا خيرت بده ايشالا.فردوس جانماز را جمع كرد.ـ خاله طلا فردا هوا خوبه. اجازهتو گرفتم باهم بريم كوه. چشمهاي پيرزن گشاد شد.ـ كوه؟فردوس خنديد.ـ نگفتم كوهنوردي. كمي پيادهروي ميكنيم. براي سلامتيت خوبه.ـ اگه افتادم رو دستت چي؟ـ اوندفعه هم كه ميخواستيم بريم پارك همينو ميگفتي.پيرزن گفت: «من نميتونم سربالايي برم.»فردوس خندهخنده گفت:« صخرهنوردي كه نميريم.»پيرزن درمانده گفت: «باشه فوقش مجبور ميشي كولم كني.»پيرزن بي تكان رو تخت خوابيده بود. موهاي سفيدش دور صورتش پخش شده بود. فردوس اشك ريخت.ـ فداي روي ماهت.پيرزن آرامآرام قدم برداشت. فردوس نگاهش كرد.ـ خسته شدي خاله طلا؟زن گفت: «نه دارم حمام آفتاب ميگيرم.»فردوس دوباره مشغول درس خواندن شد. پيرزن رفت داخل ساختمان، رفت تو اتاقش و از داخل كشوِ ميزِ كنارِ تختش بشقاب پسته و گردو را برداشت و برگشت تو حياط. كنار فردوس رو چمنها نشست.ـ بيا فدات شم. يه كم گردو بخور مغزت وا شه.فردوس سر برداشت. به بشقاب دست طلا نگاه كرد. با قدرداني گفت: «دستت درد نكنه خالهجون. فدات شم. راضي به زحمتت نبودم.» و يك دانه گردو برداشت.ـ ممنون. خاله چربي خونت بالا نره. گردو عيبي نداره ولي پسته، اونم شورش، براي فشار خون ضرر داره.پيرزن لبخند زد.ـ ميدونم فدات شم. واسه تو خريدم. گفتم وقتي ميياي اينجا درس ميخوني انرژي بگيري. شكم خالي كه آدم درس حاليش نميشه.فردوس گفت:«عادت دارم خاله. از وقتي پرورشگاه تموم شد و اومدم دانشگاه چون اجارهخونهم سنگينه اصلاً از اين تنقّلات نميخرم. دوست داشتم زودتر فارغالتحصيل ميشدم. اونوقت خيلي خوب ميشد.»طلا با دلسوزي گفت: «هنوز تو پمپ بنزين كار ميكني؟»فردوس سر تكان داد. طلا گفت: «خوب بهش ميگفتي روزكارت كنه. شبا سخته.» فردوس پسته برداشت.ـ روزا كارگر داره. شبم براي من بهتره. هم خلوتتره ميتونم درس بخونم هم روزا كلاسامو ميرم.پيرزن آه كشيد.ـ خوب شبا بايد بخوابي. دو ساعت خواب غروب كافي نيست.فردوس گفت: «عيبي نداره خاله. آدم تا جوونه بايد زحمت بكشه.»پيرزن گفت: «منم خيلي شبا بالاي سر بچههام بيدار ميموندم. ولي چه فايده؟ اينم مزد زحمتام. سالي يه بارم بهم سر نميزنن. فراموشم كردن.»اشك تو چشمهايش حلقه زد.فردوس گفت: «عوضش من دو روز يه بار بهت سر ميزنم.»پيرزن با مهرباني گفت: «تو كه عزيز مني، حالا اينا رو بخور تا بتوني درس بخوني.»فردوس هقهق كرد. دكتري آمد.ـ طاهري پا شو. چرا اينقدر براي اين مريض گريه ميكني؟فردوس زار زد.دكتر گفت: «باهاش نسبتي داشتي كه اينطور گريه ميكني؟»فردوس ناليد: «مادرم بود.» دكتر جا خورد.ـ مگه نگفتي كه...حرفش را خورد. فردوس سر برداشت و به طلا نگاه كرد.ـ همه زندگيم بود. همهچيزم بود. به خاطر اون نفس ميكشيدم. كاش من به جاي اون مرده بودم.دكتر ديگري آمد.ـ هنوز گريه ميكنه؟دكتر اول گفت: «ميگه مادرمه.»دكتر دست دوستش را گرفت.ـ نه. بيا بريم برات ميگم.و رفتند.فردوس گفت:«كيه؟» صداي طلا را شنيد.ـ منم پسرم.فردوس جا خورد. در را باز كرد. با تعجب گفت:«سلام خاله طلا. اينجا چي كار ميكني؟»پيرزن گفت: «سلام به روي ماهت. اومدم ازت مراقبت كنم.»فردوس كنار كشيد.ـ بيا تو خاله. چطور اومدي؟ همينطور گذاشتند بياي؟پيرزن گفت: «آره. خودشون آوردنم. گفتم بچهم مريضه. ميخوام ازش مراقبت كنم.»فردوس گفت: «ممنون، خيلي لطف كردي. بيا تو. ولي اگه خداي نكرده مريض شدي چي؟»پيرزن خندهخنده گفت: «من اومدم از تو مراقبت كنم. نيومدم كه خودم مريض بشم.»و رفت تو. به خانه فردوس نگاه كرد. خانة چهلمتري كوچكي بود، بدون حياط. حمام و دستشويياش سرِهم بود. آشپزخانه كوچكي داشت و يك هال دوازدهمتري و يك اتاق دوازدهمتري ديگر. اتاق و هال موكت بود و محقر بود ولي تميز بود و مرتب و همهچيز سر جاي خودش بود.ـ خوشم اومد. خيلي مرتبي. آفرين پسر خوب.فردوس هرجا پيرزن ميرفت سرفهكنان دنبالش بود. پيرزن به آشپزخانه سر كشيد. يخچال كوچك را باز كرد. چند دانه گوجه و يك قالب پنير تو يخچال بود. فردوس گفت: «بيا بريم بشين خاله.»پيرزن برگشت تو هال.ـ من ميرم يه كم برات خريد كنم.فردوس گفت: «نه خاله راضي به زحمتت نيستم. تو رو خدا بيا بشين.»پيرزن كفشهايش را پوشيد و رفت. وقتي برگشت دستهايش پر بود خوراكي و يك شمعداني كوچك. فردوس با ناراحتي گفت: «نميخوام خاله. من هيچكدومشونو برنميدارم.»پيرزن رفت تو هال. نايلون ها را زمين گذاشت. فردوس اخم كرده بود. سرفهاش شديدتر شد. زن گفت: «فكر ميكني اين چيزا رو با پول بچههام گرفتم؟ نه فدات شم. شوهر خدابيامرزم يه آب باريكه برام گذاشته.»فردوس راحت شد.ـ به خدا شرمندهم كردي خاله، اين چه كاريه؟پيرزن گفت: «عيبي داره آدم براي پسرش چيزي بخره؟ هرچند كه بچهش با نامردي بهش بگه خاله. گرچه من به نامردي بچههام عادت كردم.»فردوس گفت: «نگو تو رو خدا. فدات شم خالهجون. برام عين مامانمي. اگه بهت ميگم خاله نميخوام قاطي بچههاي خودتون بشم.»پيرزن آهسته نشست. گلدان را داد دست فردوس.ـ بيا، ببر بذارش پشت پنجره آشپزخونه. چند روز يكبارم آبش بده.فردوس گلدان را پشت پنجره گذاشت و برگشت. طلا نايلون شلغم را داد دستش.ـ بيا اينو ببر بشور. بذار بپزه. برا گلوت خوبه.فردوس رفت...پيرزن براي فردوس آش درست كرد. بعد از شام فردوس پيرزن را به سراي سالمندان رساند. كيف پيرزن را به چوبرختي آويزان كرد.ـ كاش هميشه مريض باشم خاله. امروز بهترين روز زندگيم بود.پيرزن رو تخت نشست.ـ هميشه واسه خودت غذاي خوب بپز. ساندويچ و اين چيزا آدمو مريض ميكنه.فردوس لبخند زد.ـ من هيچوقت غذاي آماده نميخورم خاله، دستپختم خوبه. ولي امروز حالم خيلي بد بود.ـ حالا خوبي؟فردوس با شادي گفت: «خيلي خاله. ممنون. همهش به خاطر مهربونياي شما بود.»پيرزن از پنجره اتاقش چشم دوخته بود به در حياط سالمندان. پرستاري آمد تو.ـ خانوم سهرابي، شايد امروز نياد.پيرزن برگشت به پرستار نگاه كرد. اشك تو چشمهاش حلقه زد.ـ قرار بود چهار روز پيش بياد ولي نيومد.پرستار جلو آمد. با مهرباني گفت: «لابد مشكلي براش پيش اومده.»اشك از چشمان طلا جاري شد.ـ خدا نكنه.زن لبخند زد.ـ خانوم سهرابي تو رو خدا گريه نكن. ايشالا طوري نشده. شايد امتحان داره. داره درس ميخونه.پيرزن دست كشيد به چشمانش.ـ الان كه وقت امتحانا نيست.فردوس آمد تو. با شادي سلام كرد. پرستار و پيرزن با تعجب نگاهش كردند.فردوس گفت: «چي شده خاله طلا؟»خاله طلا گفت: «هيچي كجا بودي؟ دلم هزار راه رفت.»فردوس گفت: «خاله طلا اومدم ببرمت براي جشن فارغالتحصيليم.»پرستار گفت: «مبارك باشه. بايد شيريني بدي.»فردوس گفت: «چشم.»به طلا نگاه كرد.ـ خاله خوشحال نشدي؟طلا گفت: «نفهميدم چي گفتي.»فردوس گفت: «ديگه دكتر شدم خاله. امروز جشنه. ميخوام ببرمت جشن.»پيرزن گفت: «راس ميگي؟ حقا كه بچة خودمي. ديگه از اين به بعد كه مريض شدم بايد خودت خوبم كني.»فردوس گفت: «ايشالا كه مريض نميشي.»پرستار گفت: «برو نون شيريني بگير.»فردوس گفت: «وقت نيست. اومدم دنبال خاله طلا.»رو به خاله گفت: «خاله حاضر شو ديگه. اجازهتم گرفتم.»پيرزن گفت:«هولم نكن. بذار مانتومو بپوشم.»پرستار گفت: «مطب ميزني؟»فردوس گفت: «دو سال بايد برم روستا. ميخوام بخونم برم تخصص.»طلا مانتو را از چوبرختي برداشت.ـ غلط ميكنن ببرنت روستا.فردوس لبخند به لب گفت: «روستاييام گناه دارن خاله. راستي اون روسري نو رو كه تازه برات گرفتم بپوش.»فردوس، پسر بزرگ پيرزن را تو سردخانه ديد. آمده بود جنازه مادرش را تحويل بگيرد. با نفرت به مرد نگاه كرد. مرد ميانسالي بود شايد پنجاه و پنج سالي داشت. قدبلند بود و چهارشانه. فردوس آه كشيد. از سردخانه بيرون رفت. رو نيمكت تو سالن نشست و سرش را ميان دستهايش گرفت و اشك ريخت.فردوس از جلسه آزمون بيرون آمد. خاله طلا را ديد. پيرزن برايش دست تكان داد. فردوس از ميان جمعيت راه باز كرد.ـ سلام اينجا چي كار ميكني؟خاله طلا به پرستار همراهش اشاره كرد.ـ با خانوم احمدي اومدم. اونم بچهش امتحان داره. منم اومدم همراهش.فردوس به پرستار سلام كرد.خاله طلا گفت: «امتحان چطور بود؟ خوب دادي؟»فردوس شانههايش را بالا برد.ـ بد نبود. ولي به اون اندازه كه خونده بودم نتونستم جواب بدم.پيرزن گفت: «عيبي نداره خاله، ايشالا قبول ميشي.»پرستار گفت:«خانوم سهرابي تحويل شما.»فردوس تشكر كرد و همراه پيرزن راه افتاد. گفت: «خاله ميياي ببرمت روستا؟ الان هواش خيلي خوبه. يك ربعم بيشتر راه نيست. غروب آفتاب برميگرديم. مردمش خيلي خوبن.»پيرزن گفت: «كور از خدا چي ميخواد؟ دو چشم بينا.»پيرزن را كه خاك ميكردند، فردوس دور از جمعيت ايستاده بود. سه دختر و پنج پسر طلا را براي اولين بار بود كه ميديد. عزاداري باشكوه بود و جمعيت عزاداري كه براي خاكسپاري طلا آمده بود به هفتاد نفر ميرسيد. يك ساعت بعد همه رفتند. فردوس رفت سر خاك طلا. هقهق كرد. گلدان شمعداني را كنار بلوك سيماني كاشت و خودش رها شد روي خاك طلا و زار زد.پيرزن كفشهايش را درآورد.ـ شمعدونيه ريشه زد؟فردوس گفت: «نميدونم خاله. خوب نگاش كن.»پيرزن گفت: «خونة قشنگيه. مبارك باشه. ايشالا به دل خوش.»رفت تو هال.ـ بهبه مبارك باشه.خانه صد و بيست متر بود با همه وسايل. طلا رفت تو آشپزخانه. فردوس دنبالش رفت.طلا گفت:« گلدونت كو؟»فردوس گفت: «تو اتاق خوابمه.»پيرزن از آشپزخانه درآمد و رفت تو اتاق خواب. گلدان شمعداني پاي پنجره رو به حياط بود. فقط يك شاخه داشت. بقيه شاخههايش تو پنج تا ليوان، كنار پنجره بود.طلا با تأسف گفت: «اِ اِ اِ تو كه گلدون رو گَر كردي.»فردوس گفت: «ميخواستم زياد بشه، دم هر پنجره بذارم.»طلا دم پنجره نشست، به ليوانها نگاه كرد.ـ آره همهشون ريشه زده.از پنجره به باغچه نگاه كرد. خالي بود.ـ خودم برات چند تا بوته محمدي و ياس ميكارم كيف كني.بهآرامي برخاست.ـ ديگه خونهدارم شدي. حالا ديگه بايد دست يكي رو بگيري بياري تو خونهت.چشمان فردوس گشاد شد.ـ دست كي؟طلا لبخند زد.ـ خودم يه دختر خوب برات پيدا ميكنم.فردوس اخم كرد.ـ نميخوام.طلا گفت: «بيخود. سي سالته. تا حالا درس داشتي. حالا كه ديگه جراح مغز و اعصابي چي؟»فردوس گفت: «نميخوام خاله. اصلاً حرفشم نزن. اگه خواهرم باشه چي؟ يا يه محرم ديگه؟ يا خواهر رضاعي، عمه رضاعي، چه ميدونم؟»پيرزن بهت زده گفت:«برو ببينم. تو كه داري به همه تهمت ميزني. اينهمه پرورشگاهي، زن ميگيرن، شوهر ميكنن.»فردوس با چندش گفت: «نه خاله، نميخوام. فكر اينكه محرمم باشه نميذاره.»پيرزن سر تكان داد.ـ ديوونه. همينطوري واسه خودت تنها بمون.فردوس لبخند زد.ـ تنها نيستم خاله. من كه يه خاله به اين خوبي دارم كه از مامانم بيشتر دوستم داره ديگه تنها نيستم.مزار طلا را كه سنگ كرده بودند، شمعداني را درآورده بودند. فردوس يكي از موزاييك هاي كنار مزار را درآورد. اين بار رفت و يكي از بوتههاي گل محمدي را كه طلا پنج سال پيش در باغچه خانهاش كاشته بود درآورد و گذاشت سر مزار طلا. ديگر كسي جز فردوس به مزار طلا نيامد كه بوته گل محمدي را هم بكند.منبع: http://www.iricap.com
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 359]
صفحات پیشنهادی
مادربزرگ
مادربزرگبه : مادر بزرگ، مسوپا شما یکی از بهترین مشتری های ما هستید. شاید پیش گویی درست برنده مسابقات باعث شده است تا دوباره برای مشورت برگردید. اما خلاصه ...
مادربزرگبه : مادر بزرگ، مسوپا شما یکی از بهترین مشتری های ما هستید. شاید پیش گویی درست برنده مسابقات باعث شده است تا دوباره برای مشورت برگردید. اما خلاصه ...
مادربزرگ
مادربزرگ-مادربزرگ ما خودمان لباسهایمان را تهیه میکنیم. خریدن آنها از آگورا ( بازار ) خیلی گران تمام میشود. برای این کار کتان یا پشم را میریسیم و اغلب روز هم مشغول ...
مادربزرگ-مادربزرگ ما خودمان لباسهایمان را تهیه میکنیم. خریدن آنها از آگورا ( بازار ) خیلی گران تمام میشود. برای این کار کتان یا پشم را میریسیم و اغلب روز هم مشغول ...
صندوقچه ي آهني مادربزرگ
اين مادربزرگ بود که با يک کليد سياه داشت درصندوقچه ي آهني را باز مي کرد.مادربزرگ گفت مي خواهد توي آن را گردگيري کند.2-من هم کنار مادربزرگ نشستم.مادربزرگ از ...
اين مادربزرگ بود که با يک کليد سياه داشت درصندوقچه ي آهني را باز مي کرد.مادربزرگ گفت مي خواهد توي آن را گردگيري کند.2-من هم کنار مادربزرگ نشستم.مادربزرگ از ...
کلاهبرداری مادربزرگ از بابا نوئل
کلاهبرداری مادربزرگ از بابا نوئل-جام جم آنلاین: یک مادربزرگ شیلیایی اهل شهر سانتیاگو با مجبور کردن نوه هایش برای نوشتن صدها نامه برای بابانوئل و تقاضای هدیه ...
کلاهبرداری مادربزرگ از بابا نوئل-جام جم آنلاین: یک مادربزرگ شیلیایی اهل شهر سانتیاگو با مجبور کردن نوه هایش برای نوشتن صدها نامه برای بابانوئل و تقاضای هدیه ...
خودکشی مادربزرگ 84 ساله تبریزی!
خودکشی مادربزرگ 84 ساله تبریزی! «ربابه» که معجزه آسا زنده مانده است با آمبولانس اورژانس به بیمارستان فرستاده شد زن کهنسال تبریزی که به یک حلقه چاه عمیق ...
خودکشی مادربزرگ 84 ساله تبریزی! «ربابه» که معجزه آسا زنده مانده است با آمبولانس اورژانس به بیمارستان فرستاده شد زن کهنسال تبریزی که به یک حلقه چاه عمیق ...
پدربزرگ ها و مادربزرگ ها عامل ...
پدربزرگ ها و مادربزرگ ها خطر بروز افسردگي را در نوه هايشان كاهش مي دهند. به گزارش باشگاه خبرنگاران و به نقل از خبرگزاري آلمان، نتيجه يك تحقيق آمريكايي حاكي از آن ...
پدربزرگ ها و مادربزرگ ها خطر بروز افسردگي را در نوه هايشان كاهش مي دهند. به گزارش باشگاه خبرنگاران و به نقل از خبرگزاري آلمان، نتيجه يك تحقيق آمريكايي حاكي از آن ...
گنج مادربزرگ
یک روز من و مبینا توی اتاق مادربزرگ بودیم که جعبه را کنار آینه دیدیم. به مبینا گفتم: «فکر میکنم مادربزرگ توی این جعبه گنج دارد. بیا گنج مادربزرگ را ببینیم.
یک روز من و مبینا توی اتاق مادربزرگ بودیم که جعبه را کنار آینه دیدیم. به مبینا گفتم: «فکر میکنم مادربزرگ توی این جعبه گنج دارد. بیا گنج مادربزرگ را ببینیم.
مادربزرگ نوهاش را فروخت !
جام جم آنلاين: مادربزرگ 45 ساله آمريكايي به علت نياز مالي نوه خود را در مقابل 30 هزار دلار فروخت. به گزارش واحد مرکزي خبر ، مادر بزرگي در فلوريداي امريکا به علت نياز ...
جام جم آنلاين: مادربزرگ 45 ساله آمريكايي به علت نياز مالي نوه خود را در مقابل 30 هزار دلار فروخت. به گزارش واحد مرکزي خبر ، مادر بزرگي در فلوريداي امريکا به علت نياز ...
عکس جالب از مادربزرگ و نوه!
عکس جالب از مادربزرگ و نوه!-مادر بزرگ برای سرگرمی نوه خودش را بشکل دلقک دراورده اما بچه از ترس در حال سکته است!
عکس جالب از مادربزرگ و نوه!-مادر بزرگ برای سرگرمی نوه خودش را بشکل دلقک دراورده اما بچه از ترس در حال سکته است!
مادربزرگ نقاش
مادربزرگ نقاش نويسنده:مريم شکراني همه ازاين مادربزرگ حرف ميزدند: كارشناسان هنري جهان،اساتيد دانشگاه، فيلمسازها و كمپانيهاي فيلمسازي مشهور و بزرگ دنيا،دانشجوهاي ...
مادربزرگ نقاش نويسنده:مريم شکراني همه ازاين مادربزرگ حرف ميزدند: كارشناسان هنري جهان،اساتيد دانشگاه، فيلمسازها و كمپانيهاي فيلمسازي مشهور و بزرگ دنيا،دانشجوهاي ...
-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها