تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 29 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام سجاد (ع):خدايا ... نيّتم را به بهترين نيّت ها و عملم را به بهترين اعمال برسان، خدايا به لطف خ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816818343




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

گنج مادربزرگ


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: گنج مادربزرگ
گنج مادربزرگ
مادربزرگ من یک جعبه چوبی دارد که یک چیزهایی توی آن میگذارد. یک روز من و مبینا توی اتاق مادربزرگ بودیم که جعبه را کنار آینه دیدیم. به مبینا گفتم: «فکر میکنم مادربزرگ توی این جعبه گنج دارد. بیا گنج مادربزرگ را ببینیم.» ما هر کاری کردیم دستمان به جعبه نرسید. من میخواستم مبینا را بغل بگیرم تا آن را بردارد، اما مبینا خیلی سنگین بود. همین موقع مادرم توی اتاق آمد و گفت: « شماها اینجا چه کار میکنید؟» گفتم: «می خواستیم توی جعبهی مادربزرگ را ببینیم.» مادرم گفت: « مادربزرگ میداند؟» گفتم: «نه.» مادرم گفت: «پس نباید به آن دست بزنید.» گفتم: «ما دستمان نمیرسد. شما آن را باز کنید تا من و مبینا توی جعبه را ببینیم.» مادرم گفت: «نه شما و نه من، اجازه نداریم به جعبه مادربزرگ دست بزنیم. این کار گناه است. و گناه کار اشتباهی است که خدا انجام دادن آن را دوست ندارد.» گفتم: «چرا اشتباه است؟» مادرم گفت: «شاید مادربزرگ دلش نمیخواهد کسی توی جعبه را ببیند.» من و مبینا میخواستیم از اتاق بیرون بیاییم که مادربزرگ آمد و پرسید: «اینجا چه خبر است؟!» مادرم گفت: «بچهها میخواستند ببینند که شما توی جعبه چه چیزی دارید. ولی به آن دست نزدند.» مادربزرگ خندید و گفت: « بیایید توی جعبه را به شما نشان بدهم.» من و مبینا پیش مادربزرگ نشستیم و او جعبهی چوبی را باز کرد. چند تا کاغذ از آن بیرون آورد که اصلاً قشنگ نبودند. بعد یک عکس بیرون آورد. عکس یک عروس و داماد. عکس عروسی پدربزرگ و مادربزرگ! توی عکس آنها اصلاً پیر نبودند. عصا هم نداشتند. گنج مادربزرگ یک عکس بود. یک عکس از روزهای جوانیاش.با کمی تغییردوست خردسالانتنظیم:بخش کودک و نوجوان ************************************** مطالب مرتبطخداوند از همه قوی تر مهمان خجالتی شوخی تلفنی حاصل مهربانیالان کار دارم   عاقبت قسم دروغ نباید باعث زحمت کسی شود





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 170]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن