تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 30 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):بدانيد كه هر كس در راه حق از دنيا برود، به بهشت و هر كس در راه باطل از دنيا برود، ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816905373




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

آلبالوهای لباس من


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: آلبالوهای لباس من
آلبالوهای لباس من
از کوچه صدای دسته می آمد «جانم حسین، جانم حسین.» نیما، پیراهن سیاهش را پوشیده بود و رفته بود پشت پنجره دسته را تماشا کند.اما من لباس سیاه نداشتم. مامان گفته بود برایم می دوزد ولی مریض شده بود. دکتر گفته بود باید یک هفته در رختخواب استراحت کند.بابا رفته بود مأموریت. مامان مریض بود. مادربزرگ هم رفته بود مشهد. من خیلی ناراحت بودم. فکر می کردم آن سال نمی توانیم در مراسم عزاداری امام حسین (علیه السلام) شرکت کنیم.صدای زنگ در بلند شد. مادربزرگ بود. با همان ساک قشنگ و بزرگش. گفت: «دلم طاقت نیاورد، زود برگشتم.» از توی ساکش لیمو شیرین برای مامان، دو زنجیر برای نیما و یک روسری مشکی برای من آورده بود. روسری را فوری سرم کردم.مادربزرگ، برای مامان آب لیموشیرین گرفت و به ما گفت: «بچّه ها راه بیافتید بریم مراسم عزاداری.»نیما زنجیرهایش را در دست گرفته بود. حاضر و آماده ایستاده بود. من مانده بودم و نمی دانستم چه کار کنم و چه لباسی بپوشم.یک مرتبه به یاد لباس سبزم افتادم که عمه طاهره برایم از کربلا آورده بود. مامان آن را توی کمد خودش و بابا گذاشته بود تا در عروسی خاله مینا بپوشمش. به مامان گفتم می خواهم آن لباس را بپوشم و اجازه داد.همه ی دسته ها می آمدند در صحن امام زاده ی نزدیک خانه ی ما جمع می شدند. ما که رسیدیم آن جا، نیما فوری وارد یک دسته شد.
آلبالوهای لباس من
نزدیک ما دختری همسنّ من بود که اسمش نرگس بود. با هم دوست شدیم. نرگس گفت: «وای! چرا قرمز پوشیدی؟ مامانم می گه قرمز پوشیدن روز عاشورا گناه داره.» من گفتم: «من که لباسم سبزه، روسریم مشکی.» نرگس گفت: « اما آلبالوهای روی جیب های لباست که قرمزه.»خیلی ناراحت شده بودم. یک مرتبه فهمیدم چکار کنم. با انگشت هایم روی آلبالوها را پوشاندم.نرگس دیگر نمی خواست چیزی بگوید. تا آخر مراسم، انگشت هایم را از روی آلبالوها بر نداشتم.آن شب از خوش حالی خوابم نمی برد. انگشت هایم کمی درد می کردند؛ اما خیلی خوش حال بودم که توانسته بودم در مراسم شرکت کنم.فاطمه ابطحی_سروش کودکانتنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکارمطالب مرتبطاحترام به پدربزرگ اشتباه علی ‌كوچولو جشن تکلیف دفتر نقّاشی آقا شیطونه لیوان را چه کسی شکسته؟ پذیرایی از عزاداران امام حسین گنج مادربزرگ عاقبت قسم دروغ





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 142]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن