محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1845913320
خندههای زیر لب
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
خندههای زیر لب نويسنده:نادره عزیزی نیك اشاره: پدر بیاختیار طول اتاق دوازده متری را با پاهای بلندش به حیاط كوچك وصل میكند. لبهای كبودش بیوقفه حركت میكند. كلماتی نجواگونه از حنجره گرفتهاش بیرون میآید. مادر بر روی كتاب حافظ خم شده است. ادامه مصراع «خندههای زیر لب، عشوههای پنهانی» را میخواند. دو انگشت سبابهاش را در دو گوشش گذاشته تا صدای بغضآلود پدر، او را از خلسهای كه از سال پیش در وجودش متولد شده دور نكند. «پسرم به دانشگاه میرود. درس ستارهشناسی میخواند. شب كه به خانه میآید مرا به پشت بام میبرد. ستارههایی را كه رصد كرده به من نشان میدهد. میگوید، آن كه خیلی چشمك میزند در سیصد میلیون سال نوری پیش مرده. حالا نورش در حال تابیدن به زمین است. بالاخره یك روز آن نور ستاره محو میشود ولی، ستاره و ستارهای دیگر در جایی دیگر از تودههای فشرده گازها متولد میشود... پسر من ستارهشناس بزرگی میشود مثل من گرفتار ساواك نمیشود. من نتوانستم ریاضیدان بزرگی بشوم. آخر، در زمان ما، شیطان بزرگ از حسادت، دانشجوهای ممتاز را یا سر به نیست میكرد یا مثل من معیوب. ولی وقتی كه امام آمد و شاه را بیرون كرد، دانشجوهای ما، در حال رسیدن به قله علم های ناشناخته هستند حالا دانشگاهها انجمن اسلامی رسمی دارند و حالا كسی به جرم فعالیت مذهبی و به جرم امر به معروف و نهی از منكر به بیمارستان مهرگان نمیرود. حالا پسرم به دانشگاه میرود. بدون ترس كتابهای دلخواهش را میخواند. در المپیادها شركت میكند. مقابل دشمن میایستد و میگوید ما بدون وجود نحس شما هم میتوانیم به تمدن برسیم. دیگر حزن و اندوهی نیست. دیگر شیطان بزرگ نمیتواند مغزهای نابغه را بخرد. نمیتواند مغزهایی كه حاضر به فروش خود نیستند سر به نیست یا مثل من معیوب كند.»مادر كتاب حافظ را میبندد با لبخند میگوید:«بس است، خسته نشدی...»از پشت میز بلند میشود. احساس میكند با خواندن غزل حافظ، نوری چشمكزن از قلب، به سلولهایش میجهد و به او انرژی میرساند. مادر پرده طلایی پنجره را كنار میزند. تیغ آفتاب مردادماه به روی صورت پریده و استخوانی كریم نیش میزند و او را به صندلی میاندازد سر فاطمه به شانه او برخورد میكند دستش را میگیرد.ـ بیا بنشین! كمی استراحت كن! دوباره ادامه بده! مریض میشویها!ـ میترسم! حسن به این سخنرانی من احتیاج دارد. خانه ما ماهواره دارد میخواهم صدایم پخش شود.ـ بیا! اگر حسن تو را خسته و مریض ببیند غصه میخورد. الان یك ساعت است كه قدم میزنی، پاهایت تاول زده. ببین پاشنه پاهایت تاول زده! بیا بنشین روی صندلی تا روغن ماهی بزنم.ـ هنوز سخنرانیام تمام نشده كمی صبر كن سخنرانیام تمام شود بعد حسن هم بیاید من كارنامهاش را جلو ماهواره بگیرم.فاطمه، هیكل سنگین كریم را با زور روی صندلی مینشاند. پای راستش را بالا میگیرد.ـ ببین! ترك بزرگ را ببین! كم مانده خون بیاید.روغن را از كشوی میز برمیدارد و آرام، آرام به پای كریم میمالد.ـ پس چرا نیامد! الان دو ساعت است كه رفته! ساعت چهار شد!ـ یك ساعت است كه رفته. شاید در صف گیر كند، چون شلوغ است معلوم نیست كی میآید!حالا صبر كن یك لیوان شربت خنك برایت بیاورم. لبهایت هم ترك دارد. دیگر حرف نزن. باید به لبهایت هم از آن روغن بزنم، به شرطی كه حرف نزنی! راستی بیا این قلمدان و جوهر را جلویت بگذار و این غزلی كه سال پیش مرا به خلسه برد با خط كوفی بنویس! با این كار هم زمان را نمیفهمی، هم هدیهای تازه برای حسن خلق میكنی. حالا پاهایت را روی این روزنامه بگذار تا فرش روغنی نشود. مشغول شو! من هم برایت شربت میآورم تا قرص عصرت را با شربت بخوری.ـ باید هدیههای زیادی برای حسن بخرم. آخر او دانشجو میشود. پارسال، سال اول بود تجربه نداشتیم اشتباه كردیم. به دانشگاههای شهرستانها توجه نكردیم حالا صد شهرستان را میزنیم بزرگترین هدیه ما به حسن این میشود.فاطمه! خوب گوش كن! هر كجا كه اسمش افتاد یعنی مثل قرعهكشی است هرجا قرعه به اسمش افتاد ما با او به آن شهر كوچ میكنیم. قبول داری!مادر در حالی كه شربت را به هم میزند میگوید: «قبول! ولی...»ـ ولی ندارد. باید قبول كنی! حالا كه انقلاب اسلامی شده و پسرم در دانشگاه انقلاب اسلامی میخواهد درس بخواند باید ما هم كمكش كنیم. باید خدا را شكر كنیم كه دیگر ساواك نیست كه او را سر به نیست یا معیوب كند.فاطمه شربت را با دو قرص نارنجی و سفید به دست كریم میدهد. بعد به روی صندلی مینشیند. دو انگشتش را روی شقیقهاش میگذارد. نور چشمكزن میرود تا در قلبش خاموش شود. در دل با تمام وجود، خدا را صدا میزند. میگوید «امروز را ختم به خیر كن و به كریم صبر جمیل بده» احساس میكند صبرش به لب رسیده. سوره والعصر را بلند و شمرده شمرده میخواند. كریم هم همخوانی میكند. فاطمه به یاد همخوانیاش با فرشتههای نویسنده و خواننده میافتد. دوباره خلسه، دوباره نور چشمكزن...فاطمه ورقه سفیدی به كریم میدهد ورقهای هم جلوی خودش میگذارد.ـ بیا مشغول شو! اگر ساكت باشی و حرف نزنی دقتت زیاد میشود. من هم میخواهم برای خبرنگاری كه پارسال دیدمش از پیشرفتهای یك ساله حسن بنویسم.مادر چشمانش را میبندد و مروری میكند. بعد از دقایقی میخواهد بنویسد ولی دلش میرود در صف، كنار حسن. چند«اگر» در مغزش رژه میرود... «اگر رتبهاش بد شود اگر حالش خراب شود... اگر... بیمه ندارد. از بیمه پدر خارج شده چون مشمول است. چند بار كه به خاطر سرماخوردگی دكتر رفت پول معاینه و دارو را آزاد حساب كردند خوشحال بود كه خرجش را خودش داد. از ترجمه مقالههای علمی نجوم كه برای مركز تحقیقاتی رصدخانه خواجه نصیر انجام میداد پول خوبی میگرفت. چقدر غصه خورد وقتی فهمید اگر مشمول نبود میتوانست استخدام بشود! با وجود پیشرفت در زبان انگلیسی نتوانسته بود خوب تست بزند. درحالیكه سال پیش كه ترم كمتری گذرانده بود صددرصد زده بود. معلوم است نباید به كلاسهای تقویتی و تست كنكور زیاد دلخوش بود. از سال اول دبیرستان به جای استراحت و مسافرت و ورزش، دسته دسته پول به جیب صاحبان مؤسسههای خصوصی كنكور ریخت. مشاور مدرسه حرف خوبی زده بود «پنجاه درصد كلاس و درس، پنجاه درصد هم آرامش» مادر سعی میكند از افكار منفی بیرون بیاید. دستش را جلوی صورتش تكان میدهد. مثل زمانی كه میخواهد پشه مزاحمی را دور كند. پدر، سرش را بالا میآورد.ـ چه كار میكنی! با خودت كشتی میگیری!ـ نه! با پشهها...پدر قلم را در قلمدان میگذارد.ـ من خیلی ناراحتم... من نتوانستم به حسن درس بدهم. تمام بچههای فامیل را دانشگاه فرستادم، نوبت پسرم كه رسید به جای درس دادن، به او حمله كردم.صدای بلند گریه كریم قلب فاطمه را به درد میآورد. نور چشمكزن، لحظهای میرود كه به خاموشی برسد. فاطمه خود را صاف میكند و به صندلی تكیه میدهد. نفس كشداری میكشد. قلبش آرام میشود. میگوید: «كریم! اگر گریه كنی، نمیتوانی هدیه خوبی برای حسن خلق كنی. تو داری جبران میكنی. مگر همین چند دقیقه پیش به نفع حسن سخنرانی نكردی. در ماهواره هم پخش شد. پس گذشته را فراموش كن!»لحظهای چهره گرفته حسن بعد از امتحان در ماه پیش، مقابل چشمانش مجسم میشود.ـ به پدرت بگو ریاضی را خراب كردی! بگذار از حالا آماده نتیجه بد امتحان بشود.ـ از حالا بگویم زودتر مریض شود! حالا شاید به مرحله انتخاب رشته رسیدم! نمیدانم!فاطمه پریشان به كریم نگاه میكند در دل میگوید: «كاش میدانست پسرش یك بار دیگر بدشانسی آورد و بعد از سالها زحمت كشیدن و شاگرد ممتاز بودن، درست در زمان حل ریاضی، قند خونش پایین میرود. كاش قبول میكرد كه درس دادن و ندادن او به پسرش به تقدیر الهی ربط دارد. كاش مثل من كنترل پیدا می كرد، كاش مثل حسن به درجاتی میرسید و رفتن به دانشگاه برایش بیاهمیت میشد.» كریم با بغض میگوید: «پسر من باید به دانشگاه برود! باید من ببینم در نظام جمهوری اسلامی، پسرم بدون اذیت و آزار درس میخواند و به كشفیات مهمی میرسد.»فاطمه در دل به او جواب میدهد: «خدا را شكر كن، پسرت بسیجی شده وگرنه مثل بچههای دیگر كه غربزده شدهاند از دشمن آسیب میدید. آسیب، آسیب است چه آنطور چه اینطور.»فاطمه میداند نمیتواند از مشكلات جدید بعد از انقلاب و جنگ، با همسر بیمارش صحبت كند چون او دلخوش به بیرون رفتن استعمار از كشور است نمیداند...فاطمه بلند میگوید: «حالا صحبت را تمام كن! فقط كار كن! بنویس!»صدای اصطكاك قلم بر روی كاغذ به فاطمه آرامش میدهد او هم مینویسد: «مهربان و مؤدب با پدر و مادر، شاگرد خوب و زرنگ در زبان انگلیسی، هنرجوی نمونه در تكنوازی سهتار و محقق در موسیقی سنتی و دینی، محقق در ستارههای آسمان، صاحبنظر در كتابهای ادبی نظم و نثر داخلی و خارجی، متفكر در آیات قرآن و احادیث، صاحبنظر در مسائل سیاسی و اجتماعی احزاب، لبیكگو به اذان مسجد محله...»مادر خودكار را به دندان میگیرد و ورقه را در فاصله چهل سانتی چشمانش نگه میدارد تا جملات را از سر سطر بخواند...«مهربان و مؤدب برای پدر و مادر...»خودكار از میان لبهایش روی میز میافتد. لبخندی شبیه لبخند ژكوند حالت صورتش را از تعجب بیرون میآورد سكوت اتاق را به جز تیكتیك ساعت، صدای اصطكاك قلم و كاغذ، شكسته است. فاطمه با گوش دادن به این صدا، خیره به لوحهای زرین تقدیر و تشویق روی دیوار پرواز میكند به ایام پركار اجباری سال اول كنكور...ـ پدرت است دیگر! تحمل كن! دست خودش كه نیست از هیجان زیاد، درس را تكرار میكند.ـ مامان... خسته شدم! خسته شدم. من اصلاً احتیاج به معلم آن هم از نوع بیمارش ندارم. هرچه در مدرسه و مؤسسه یاد گرفتهام همانها را تمرین میكنم.ـ تو كه میدانی او دستبردار نیست. اگر طبق نامهای كه برایت تنظیم كرده، پیش نروی منقلب میشود و داد و فریاد راه میاندازد.حسن درحالیكه در آهنی حیاط را محكم به هم میكوبد فریاد میزند:«به من چه...»یك ماه به امتحان مانده است كه هیجان و اضطراب، پدر و پسر را با هم مریض میكند.قرص پدر را زیاد میكند. پسر را با صحبتهای آرامبخش و تلقین معالجه میكند. یك روز صبح وقتی سینی صبحانه را روی میزش میگذارد حسن را میبیند در خواب به حال آشفته فریاد میزند: «كنكور به جهنم میرود... خستهام... اصلاً نمیخواهم. كنكور نمیخواهم...»با نوازش از خواب بیدارش میكند.ـ خواب میدیدی پسرم؟!لیوانی آب برایش میآورد. كنارش روی تخت مینشیند. آهسته آه میكشد و میگوید: «ما انسانها شبانهروز در كنكور و مشغول امتحان دادن در مقابل پروردگار هستیم، ولی بیخیال روز را شب میكنیم و شب را روز! چی میشد تو هم بیخیال میشدی!»ـ خیلی سعی میكنم بیخیال باشم اما فكرهای پریشان و ناامیدكننده میآیند و رهایم نمیكنند.حسن دوباره خود را روی تخت میاندازد و چشمهایش را میبندد مادر خیره به او میگوید: «دیروز خانم دكتر سیدجوادی حرف خوب میزد. میگفت در آزمایشگاه داروسازی، ما وسیلهای داریم به اسم بوته آزمایشگاه كه در آن مواد را با دسته هاون چینی میكوبیم تا ماده مورد نیاز و جدید به دست بیاید. میگفت یك بار كه مشغول كوبیدن مواد بودم به دوستانم گفتم به نظر من این بوته، ظرف دنیا است مواد داخل آن انسانها و دسته هاون هم اعمال ماست. اعمال ما، در هاون دنیا باید آنقدر ما را بكوبد و زیر و رو كند تا از ما یك انسان جدید و قوی و متعالی بسازد. حالا تو هم كه خود را در معرض آزمایش كنكور قرار میدهی، درست است كه خیلی آزار میبینی و سختی میكشی اما در عوض با مواد سختیها و شببیداریها و تجربهها كوبیده میشوی و از یك انسان تنبل و نقزن به یك انسان زرنگ و صیقل یافته تبدیل میشوی...»حسن با یك ضرب از جا بلند میشود. به دیوار تكیه میدهد. با حرص میگوید: «با این آزمایش كذایی كه برای ما درست كردهاند هیچكس صیقلی نمیشود تازه چند زائده ناامیدی و خستگی و كسالت هم به آنها اضافه میشود. دوازده سال امتحانهای تئوری دیوانه میكند در آخر هم باید برای تحصیلات عالیه داشتن، یك روزه درسهای تئوری را با تست، امتحان بدهیم. امتحان باید عملی باشد خانم دكتر هم گفته ما با اعمال باید صیقلی شویم نه با خواندن درسهای تكراری. حالا یك عده بچه محصل كه عشق به مدرك و مال و مقام دارند میآیند و تئوریها را خرخوانی میكنند با خرزنی رتبه میآورند و وقتی خسته وارد دانشگاه میشوند خود را روی چمنهای دانشگاه ولو میكنند و به استراحت مشغول میشوند كه البته حق هم دارند چون انرژی برایشان نمانده. از همه بدتر بیچارههایی هستند كه شب و روز میخوانند ولی شب امتحان یا برای خودشان اتفاق جزیی میافتد یا برای فامیل و همسایههاشان مصیبتی پیش میآید. همین دوستم علی كه همكلاسیام در مؤسسه است، شب امتحان یكی از بچههای بلوكشان با مغز از طبقه چهارم به حیاط پرت میشود با دیدن آن صحنه و صحنه گریه و شیون مادر بچه، حال دوستم هم خراب میشود و نمیتواند امتحان بدهد. خلاصه كه دانشگاه رفتنِ محصلها با این برنامه غلطی كه اجرا میكنند معضلی شده، نمیدانم چرا كسی به فكر حل این مشكل نیست. باور كن مامان! یك میلیون از این داوطلبها به امید شانس در كنكور شركت میكنند كه طبق قانون احتمالات تعدادی به همین شكل قبول میشوند...»اگر پدر، مادر را برای دادن قرصهایش صدا نمیزد حسن تا شب درد دل میكرد ولی دوست داشت در این بازی شركت كند تا به عشق دیرینش كه تحقیق در ستارهها و كهكشانها بود برسد. تلاش زیادی میكرد. درسها را میخواند، اما روزی نبود كه از دست پدر عصبانی نشود و به پارك نرود.مادر گاهی برای رفع كسالت، توجهاش را به روزنامهها و تحلیلهای سیاسی و اجتماعی جلب میكند...ـ مقالههای جالبی از وقایع هجده تیر و كوی دانشگاه و توطئه دشمنان در روزنامهها نوشته شده...ـ وقت ندارم بخوانم. اصلاً به من چه كه چه اتفاقی افتاده من باید فكر كنكورم باشم.ـ چند رُمان با سبك پستمدرن از فضای دانشگاه و با شخصیت دانشجو به بازار آمده كه با ساختار جذاب و نمادین و به شكل زیركانه خیلی چیزها را زیر سؤال برده و وارونه نشان داده...ـ نقد داستان خیلی دوست دارم خصوصاً كه با نماد نوشته شده باشد ولی وقت ندارم.ـ نماز جماعت، عبادت اجتماعی است ،معاشرت و مصافحت با مردم نشاط میآورد.ـ من همین نماز فرادا را هم با فاكتور میخوانم تا وقتم را نگیرد.ـ نمیگویم باشگاه برو، ولی روزی یك ربع نرمش لازم است.ـ نه حوصله دارم، نه، وقت.یك روز مانده به آزمون سراسری، وقتی مسئولی در تلویزیون در مصاحبه برای همه داوطلبان آرزوی موفقیت در كنكور را میكند، پسر با حرص، دگمه خاموش را فشار میدهد.ـ برو بابا. دعای كشكی میكند. وقتی جا برای یك میلیون و پانصد هزار نفر نیست این دعا چه معنی دارد! وقتی یك میلیون و سیصد هزار نفر ناموفق هستند این چه دعایی است؟!بعد از گذشت دوازده سال افتخار و امتیاز حذف شد. با نبودن اسم پسر ممتاز در لیست قبولشدگان، علاوه بر پدر و مادر، دوستان و آشنایان و فامیل هم شوكه میشوند. پدر ماتمزده خیره به دیوار میماند بیخواب و خوراك میشود پسر هم در اتاقش را قفل میكند مادر از شدت ناراحتی گوشهای را برای پنهان كردن اشكهای خود انتخاب میكند، تا از چشم پدر دور باشد. دو روز بعد پدر به هیجان میآید یكسره راه میرود و بلند بلند حرف میزند.صدای اصطكاك قلم و كاغذ قطع میشود صدای فریاد كریم فاطمه را به خود میآورد.ـ تمام شد ولی حسن نیامد... كاش من همراهش میرفتم.كریم در ورقه سفید بهطور موازی مصراع «خندههای زیر لب، عشوههای پنهانی» را خطاطی كرده.ـ بیا جورابهایت را بپوش در حیاط قدم بزن! بهبه! چه خطی... ببین چه اثری خلق كردی... حسن باید به داشتن چنین پدری افتخار كند.ـ حسن به پدری سالم و استادی صبور احتیاج داشت نه به پدری خطاط!ـ نه! اشتباه میكنی. بچهها به زیبایی هم احتیاج دارند همه چیز در علم نیست شعر و هنر هم باید باشد تا روح بشر لطیف شود.ـ تو! ریاضی و فیزیك نخواندهای نمیدانی حتی شعر و موسیقی و هنر خطاطی و نقاشی همه از فهم ریاضی كشف شده چند اسم شاعر برایت بیاورم كه ریاضیدان و منجم بودند همین خیام...فاطمه میفهمد نمیتواند همسرش را راضی به بیخیال شدن كند.آرام میگوید: «ماشاءالله خوب سخنرانی میكنی... حالا كمی در حیاط قدم بزن تا حسن بیاید!»پدر جوراب میپوشد. قدم زدن را بیشتر از نشستن دوست دارد. قدم كه میزند، مغزش هم تراوش میكند فاطمه ورقه خطاطی شده را بالا میگیرد و زمزمه میكند: «خندههای زیر لب عشوههای پنهانی»میداند اگر كلمهای از خلسه خود بگوید كریم بحث را به دست میگیرد و در آخر با جملاتی بیربط قلبش را مكدر میكند و نور چشمكزن را هم خاموش. ترجیح میدهد كریم به نجوایش در حیاط كوچك خانه مشغول شود تا او بتواند برای خبرنگار از درجات مهم پسرش در سال 81 بنویسد.فاطمه وقتی خودكار به دست میگیرد بیاختیار به یاد نامهای میافتد كه با خوشباوری از كریم گرفت و به سازمان سنجش برد. نامهای كه كریم بعد از فریادهای دلخراش به مسئولین سنجش نوشته بود. او در نامه از آنها عذرخواهی كرده بود از اینكه نمیدانست در انتخاب رشته باید به علاقه و استعداد توجه نداشت و برای رفتن به دانشگاه باید، پسرش را به انتخاب رشته درصد دانشگاه جور و ناجور مجبور میكرد او در آخر نامه خواهش كرده بود، عذر او را بپذیرند و پسر با استعدادش را حتی به دورترین شهرستانها بفرستند ولی اجازه ندهند او پشت كنكور بماند چون بیماریاش اجازه داشتن فضایی شاد و آرام در خانه كه مستلزم خوب خواندن درسهای كنكور است، به پسرش نمیدهد.فاطمه آن زمان فكر میكرد اگر نامه را به مسئولین بدهد و بگوید همسرش جانباز انقلاب است ولی حاضر نیست كارت جانبازی بگیرد، یا اینكه بگوید همسرش دانشجوی صدمهدیده از ساواك است و گواهیهای مبارزاتیاش را نشان بدهد و بگوید تمام عشق این جانباز قبولی پسرش در دانشگاه جمهوری اسلامی است تا عقدهای كه ساواك از بیمار كردن او در دلش كاشته بیرون بریزد و به آرامش برسد، مسئولین تجدید نظر میكنند. فاطمه با این خوشباوری است كه نامه را با سختی زیاد به سازمان، میرساند. ساختمان سنجش چند ماهی بود كه به یكی از روستاهای كرج منتقل شده بود فاطمه مجبور میشود نیم ساعت از جاده تا ساختمان كاخ مانند سازمان را پیاده برود. اطراف جاده سرتاسر باغستانی است فاطمه با قدمهای تند و نفسهای عمیق كه عطر درختهای سیب و گلابی را به وجودش مینشاند و امیدش را صدچندان میكند به ساختمان ویلایی و كاخ مانند سنجش میرود.سالنهای پیچ در پیچ را با قدمهای تند پشت سر میگذارد. بعد از یك ربع ساعت دفتر معاونت اجرایی را پیدا میكند. سه منشی در دفتری بیست متری مشغول به كار هستند. بعد از سلام وارد میشود یكی از منشیها جلو میآید: «بفرمایید، چه امری دارید؟»ـ میخواستم نامهای را به مسئولی بدهم.ـ اشتباه آمدهاید. باید نامه را به دبیرخانه بدهید.ـ باید توضیحاتی همراه نامه بدهم.ـ مسئولین جلسه دارند. شما باید نامه را به دبیرخانه بدهید.مادر از خیلیها شنیده بود اغلب نامهها وقتی به دبیرخانه میرود بعد از چند ماه، جواب منفی با پست ارسال میشود، او میخواست مشكلات پسر و همسرش را بگوید، تا در قبولی پسرش تجدید نظری بشود. با این افكار محكم میگوید: «داخل سالن میایستم تا جلسه تمام شود.»ـ میل خودتان است. شاید چند ساعت طول بكشد.ـ اشكالی ندارد. راهم دور است. به سختی اینجا را پیدا كردم نمیتوانم یك روز دیگر بیایم.ـ میل خودتان است معطل میشوید مسئولان سازمان این روزها خیلی مشغله دارند.ـ خوب! یكی از آن مشغلهها، مشكل پسر من!نیم ساعت میگذرد. منشیها كاغذ به دست میروند و میآیند. در یك لحظه كه دفتر از منشیها خالی میشود دری از سمت جنوب باز میشود. مرد مسنی با صورت تراشیده و سیبیل و موی جوگندمی و كت و شلوار شكلاتی رنگ، مرتب و شیك به دفتر، سركی میكشد میخواهد حرفی بزند كه كسی را نمیبیند نگاهی به مادر كه مضطرب كنار در ایستاده است میاندازد. تند نگاهش را برمیگرداند و به اتاق بزرگش میرود. مادر از همان باز و بسته شدن چند لحظهای، اتاق شصت متری با میزی بزرگ و صندلیهای زیاد میبیند توجهاش به مبلهای چرمی راحتی دور تا دور اتاق كه تكیه بر دیوار روی زمین نشسته بودند جلب میشود. مادر متوجه میشود این اتاق همان اتاق جلسه مسئولان است. با هیجان به دنبالش میرود در میزند میخواهد وارد بشود كه یكی از منشیها از راه میرسد و با اشاره انگشت كه یعنی باید سكوت كند مؤدبانه مادر را بیرون میكند و در را میبندد. مادر در حسرت فرصت از دسته رفته آه عمیقی میكشد. مدتی دیگر در سالن، انتظار میكشد تا در باز شود. باز نمیشود. به طرف دبیرخانه میرود. چند دختر را با چشمهای خیس از اشك میبیند كه همراه پدر و مادرهایشان، صف بیست متری درست كردهاند. در دل تعجب میكند كه چرا پسری در بینشان نیست. یادش میافتد هیچ وقت ندیده پسرش در بین مردم به حال التماس اشك بریزد یا اصلاً با حالت گریه از اتاقش بیرون بیاید، چه برسد به اینكه در صفی بایستد.به طرف در بسته میآید. در میزند و داخل میشود. منشی مشغول گرفتن شماره تلفن است.ـ مادر! چرا هم وقت خودتان را تلف میكنید، هم وقت ما را. چرا نمیروید دبیرخانه نامهتان را بدهید؟!ـ چون میدانم با آن مسیر زود به جواب نمیرسم. میخواهم اگر راه چارهای هست همین الان بفهمم. باید به خودشان حضوری توضیح بدهم.ـ خوب! به من بگویید! من به ایشان منتقل میكنم.ـ چشم! شما شمارهتان را بگیرید!گوشی را میگذارد:ـ شما بفرمایید! اشغال است بعداً شماره میگیرم.مادر، نامه پدر را به منشی میدهد. منشی با یك چشم برهم زدن قسمتی از نامه را میخواند. میخندد و میگوید: «مادر! امثال پسر شما زیاد است. باید صبر كند و برای امتحان سال بعد تلاش كند.»جملات حسن به ذهن ما درمیآید... «مامان! معلوم نیست سال دیگر من بتوانم با آرامشی كه امسال داشتم امتحان بدهم خیلی از دوستانم كه همگی اهل درس و كلاس تقویتی بودند به خاطر اضطراب یا دلپیچه گرفتند ورقهشان را خراب كردند یا صندلیشان را خالی...»مادر با صدای لرزان میگوید: «نه! پسر من نمیتواند یك بار دیگر امتحان بدهد. كنكور شما احتیاج به آرامش در خانه دارد كه پسر من به خاطر داشتن پدر مریض نمیتواند با آرامش درس بخواند.»ـ خوب نخواند! اینهمه جوان و مرد و زن مگر به دانشگاه رفتند!ـ این بیرحمی است. آخر پدرش در زمان شاه بخاطر مذهبی بودن و شاگرد ممتاز بودن آزار و اذیت شد او را به بیمارستان مهرگان كه دیوانهها را بستری میكنند بردند و بستری كردند، حالا آرزو دارد پسرش در جمهوری اسلامی با هوش سرشاری كه دارد درس بخواند. او با عشق عجیبی به بچههای مدرسه و فامیل و همسایه مجانی درس داد و آنها را با كار مداوم به دانشگاه فرستاد، ولی نوبت به پسرش كه رسید دچار حملات عصبی شد. من میخواهم این توضیحات را به مسئولین بدهم. پسرم میگوید خیلی شانس آورد كه رتبه چهارهزار آورد حالا مطمئن است نمیتواند پشت كنكور بماند و با این حال پدر درس بخواند.ـ اگر پدرش مبارز بوده و كارت جانبازی گرفته میتوانید نامهتان را به جای دبیرخانه به واحد ایثارگران بدهید. ولی این را بگویم پیش پای شما جانبازی را با آمبولانس و پزشك و برانكارد آورده بودند كه دو پسر دوقلویش قبول نشده بودند، خانمش میگفت اگر مشكل دو پسر ما را حل نكنید پدر خانواده از غصه میمیرد. باور كنید! كسی نتوانست برای آن خانواده كه جانباز رو به موت را آورده بودند كاری بكند. پزشك همراهش مجبور شد سریع بیمارش را به بیمارستان منتقل كند تا با مراقبتهای ویژه از او نگهداری كنند. مادر، انگشت به دهان میماند. بعد از لحظاتی سكوت میگوید: «چرا باید اینطور باشد، درحالیكه شما میتوانید به جای دانشجوهایی كه اسمشان در فهرست میآید ولی به دلایل مختلف صندلیشان در كلاس خالی میماند میتوانید از این موارد استثنایی جایگزین كنید.ـ اولاً من كارهای نیستم، ولی اگر اشتباه نكنم تنها میتوانید از فرزندان استادان دانشگاه جایگزین كنند.ـ همسر من سالهای سال مجانی استادی بچههای مستضعف را در جنوب تهران به عهده گرفت. حتی حاضر نشد برای گرفتن كارت جانبازی برای پسرش تسهیلاتی بگیرد. او میگوید تبلیغ دین مزد نمیخواهد كه من بروم و كارت جانبازی بگیرم. من میخواستم این توضیحات را بدهم.ـ همسر شما دبیر بوده برای دبیرها در مدارس تسهیلاتی هست برای استادان دانشگاه هم در دانشگاه. در مورد جانبازی هم عرض كردم جانباز رو به موت را آوردند، كسی نتوانست كاری برایش انجام دهد.مادر، یك لحظهای در خود جمع میشود زیر لب میگوید: «اینها كه جانباز رو به موت را درك نمیكنند میخواهند عشق و هیجان همسر مرا كه نسبت به فرزندش و دانشجو شدنش در نظام جمهوری اسلامی غلیان كرده، درك كنند.»بغضی شدید از قلبش كنده میشود و به گلویش میرسد با عصبانیت نامه را از جلوی منشی برمیدارد. دست بر دهان، بدون ادای كلامی از پلههای ساختمان كاخ مانند سنجش پایین میآید.چنان تند خارج میشود كه انگار كسی او را دنبال كرده است. میخواهد زودتر به فضای خلوت و ساكت جاده برسد و بغضش را رها كند. وقتی به درختان سیب و گلابی میرسد احساس میكند به محل آشنایی رسیده و دلش میخواهد خود را سبك كند. بعد از مدتی نجوا، با هق هق گریه فریاد میزند:ـ خدایا! تو میدانی... فقط تو میدانی... حال پدر را فقط تو میدانی وضع پسر را تو میدانی...مادر راه میرود و فریاد میزند. فریادهایی كه اگر كسی میشنید وحشت میكرد ولی كسی از آن جاده عبور نمیكند. گلولههای اشك مثل رگبار باران از دو چشمش سرازیر است. پوست گندمی صورت مادر از حرارت آفتاب میسوزد و اشكهایی كه مانند چشمهای داغدیدهها سرازیر است آن را بیشتر میسوزاند.كسی نیست. توان مادر كم میشود آرام آرام جلومیرود ولی فریادش بلند است. انسانی نیست تا جلوی ضجههای او را بگیرد، سؤالی بكند، چارهای برای بند آمدن گریههایش بیابد.مانند زمانی كه عزادارها با كلماتی آسمانی از زبان انسانهای آسمانی مدتی ساكت میشوند تا حنجره آنها برای فریادهای ذخیره شده در دل كمی اكسیژن بدون غم بگیرند.تا جاده اصلی سه كیلومتر راه است. هیچ كس پیاده این راه را نمیرود و برنمیگردد.فقط موتورسوارها و ماشینهای سواری با فاصلههای زمانی چند دقیقهای به طرف ساختمان سنجش میروند و برمیگردند. وقتی به مادر گریان میرسند سرعت را كم میكنند نگاهی كنجكاو به صورت گریان و اندام خمیده كه تلو تلو خوران راه میرود میاندازند. تنها سرشان را تكان میدهند و زیر لب میگویند: «مادر یك پشتكنكوری بختبرگشته»مادر در جاده طوری فریاد میزند كه انگار گدازه آتشفشان از دهانش بیرون میریزد هرمی به فضای عطرآگین باغستانی جاده پخش میشود و بالا میرود. هیچكس نیست آن آتش را با آب خنك و یا كلامی تسكینبخش خاموش كند.ولی فرشتگان نویسنده كه از دو طرف جاده باغستانی سیب و گلابی پروازكنان مسیر را همراه مادر جلو میروند با اشك مادر اشك میریزند. لحظهای برای فهمیدن مشكل مادر به عرش نظری میاندازند خندههای رب را با آیهای منقوش در لوحی رنگین میبینند فرشتگان خواننده با صدایی رسا همخوانی میكنند.اشكشان بند میآید درحالیكه روی دو شانه مادر مینشینند با فرشتگان خواننده همخوانی میكنند.مادر كه فریاد میزد ناگهان ساكت میشود. حالتی سكرآور وجودش را فرا میگیرد. نیشهای سوزان آفتاب به صورت برشتهاش فرو میرود چشمهای سرخ شدهاش بسته میشود كنار راست جاده تكیه به دیوار باغ سیب میافتد. حالت بیحسی و كرختی او را به خواب میبرد نسیمی ملایم صورت داغ شده از اشك و آفتابش را نوازش میدهد.بیحسی میخواهد نفس را در سینهاش حبس كند. نسیمی روحانی كه از پرواز فرشتگان به روح خستهاش میخورد نفس حبس شدهاش را آزاد میكند مادر، آرام نفس میكشد و به زندگی برمیگردد چند دقیقهای همانطور میماند افرادی كه با ماشین میروند و برمیگردند و او را نگاه میكنند فكر میكنند مادری خسته در حال استراحت است. ولی ماشین پیكانی كه نور آفتاب به روی شیشهاش میخورد و منعكس میشود و رنگ ماشین را در خود پنهان میكند نزدیك مادر پارك میكند. پیاده میشود. صورت برافروخته مادر دلش را میلرزاند فكر میكند. بیهوش شده است.ـ مادر! مادر... شما حالتان خوب است؟مادر چشم باز میكند جوان سفیدرو و بلندبالایی را با مانتو و مقنعه شیری رنگ بالای سرش میبیند. تصویر فرشتگان نویسنده و خواننده و لوح زرین منقّش به آیه محو میشود.ـ ترسیدم مادر! شكر خدا حالتان خوب است. چرا اینجا خوابیدهاید؟!مادر به اطراف نگاه میكند نسیم پر چادرش را تكان میدهد و صورت خیسش را خنك میكند مادر به یاد نسیم روحانی، نفس عمیقی میكشد با سكته الحمدالله میگوید:ـ مادر! اگر كاری دارید یا آبی میخواهید من از ماشین بیاورم. صورتتان چقدر قرمز شده. چشمها هم... شما گریه كردهاید؟!ـ یك دفعه سبك شدم. سرپا بودم.ـ حدس میزدم بدحال شده باشید. خوب شد ماشین را نگه داشتم.ـ بدحال! نه... حالم خیلی خوب است. دلم آرامش عجیبی پیدا كرده دیگر قلبم گرفته نیست دو روز بود داشتم خفه میشدم. الان احساس سبكی و شادابی عجیبی دارم، انگار تا عرش رفتم. حالم خیلی خوب شد.ـ چه جالب! دیگر احتیاجی نیست برای خرید خوراكی بروم. خوراك خوبی گیرم آمد حالا بیایید داخل ماشین برایم تعریف كنید...ـ نه... مزاحم نمیشوم خودم میروم.ـ حتماً از سازمان سنجش میآیید. فرزند كنكوری دارید؟!ـ شما از كجا فهمیدید؟!ـ آخر اینجا خانه مسكونی ندارد كه افرادی مثل شما اینجا پیاده رفت و آمد كنند. انتهای جاده فقط ساختمان سنجش است. بقیهاش هم باغ و بوستان.مادر نفسی دیگر با سكته میكشد كه انگار صدای بغض شكسته شده را میخواهد خارج كند.ـ آخ كه راحت شدم! انگار از جهنم به بهشت افتادم. خدا كند كه خیال و انگار نباشد و واقعاً به بهشت افتاده باشم ولی حیف كه اینهمه خدا خدا كردنم همهاش برای دنیا بود برای اولاد كه زینت دنیاست. همخوانی آیه با فرشتگان در گوشش میپیچید. با تكرار چندباره آیه در زیر لب، خانم جوان را بیشتر كنجكاو میكند.ـ اتفاق خاصی افتاده؟!ـ مادرها كاسه داغتر از آش هستند یادشان میرود اولاد آدم خالقی مهربانتر از مادر دارد كه خیر و صلاحش را بهتر از مادر میداند.ـ چه حرفهای قشنگی میزنید. برای من هم بگویید. البته ببخشید من فضولی میكنم آخر من خبرنگار هستم با دوستم برای مصاحبه به سازمان آمدیم گفتند، مسئولین جلسه دارند من بیرون آمدم تا خوراكی برای ناهار بخرم. ولی انگار خوراك بهتری گیرم آمده است. خوب شد شما را دیدم حالا بلند شوید من تا كرج شما را برسانم. شما باید با ماشین دربست میآمدید! بیایید! در راه برایم تعریف كنید.مادر را بلند میكند. چادرش را از خاك میتكاند. مادر پیدرپی تشكر میكند وقتی راه میافتد میگوید: «انگار روی ابر راه میروم. خیلی سبك هستم. اولین بار است كه این حال را دارم.»مادر بار دیگر با سكته آه میكشد و میگوید: «عجب ضجههایی...»در دل ادامه میدهد: «...از آنهایی كه علی(ع) میخواهد مردم، در دعای كمیل برای بخشش گناهها و قصور در كارهای خیر و تقرب به خدا، داشته باشند. گناهایی كه نعمتها را تغییر میدهد و دعاها را حبس میكند...»مادر وقتی برای خبرنگار، ماجرا و مسئله پدر و پسرش را تعریف میكند. خبرنگار بعد از دلداری دادن و عادی جلوه دادن مسئله و همهگیر بودن مشكل دانشآموزان ممتاز میگوید: «از اینكه پسرتان سالم است خدا را شكر كنید. شما نمیدانید آمار بیماری اعصاب و روان و خودكشی این قبیل بچهها چقدر بالا رفته! شما باید هیجان پدر را با قرصهای بیشتر كنترل كنید تا به پسرتان صدمهای نرسد ولی بدانید بچههای ممتاز بالاخره استعداد خود را نشان میدهند.فاطمه از روی صندلی بلند میشود به طرف جعبه قرصهای پدر میرود صدای تلفن او را برمیگرداند دیر میرسد صدای تلفن قطع میشود. چشمش به دو ورقه میافتد صحبتهای خبرنگار را منطبق با پیشرفتهای بهدست آمده حسن میبیند ورقه خطاطی پدر را كه بهطور موازی مصراع را منقوش كرده كنار ورقه خود میگذارد زمزمه میكند.«خندههای زیر لب عشوههای پنهانی» باید به كریم بگویم آیه «دنیا محل بازی است» را هم منقوش بنویسد. دست به دو شانهاش میكشد به خود میگوید: «من هم پیشرفت كردهام. حالا میدانم دنیا محل بازی، ثروت و اولاد برای سرگرمی و آزمایش، یك روز شادی یك روز غم یك روز زیاد یك روز كم. خوشا به حال كسانی كه بدانند برای آخرتی بدون غم به دنیا آمدهاند.»داروهای كریم را بیشتر از میزان هر روزه از جعبه داروها برمیدارد باید داروی اضافی را داخل كمپوت پودر كند. به طرف یخچال میرود كه صدای دوباره زنگ تلفن او را برمیگرداند مهلت به صدا درآمدن زنگ دوم را به تلفن نمیدهی. كریم از پنجره نگاه میكند.ـ بله!» «...تویی! كجایی» «...چی...» «عجب رتبهای!» «...عیبی ندارد ما انتظار معجزه را داشتیم» «...بابا!» «فكرش را نكن! دارم داخل كمپوت قرص میریزم حالا زودتر بیا!» «... كجا!» «...اداره نظام!...»پدر كنار چهارچوب در، مقابل مادر از سمت چپ به زمین میافتد نیمه چپ صورتش به سقف اتاق دهنكجی میكند.ـ الو حسن... بیا! زود بیا!... پدرت... چی شده كریم...»گوشی تلفن از روی میز رقصكنان صدای فریاد پسر را شكسته شكسته پخش می كند...منبع:سوره مهر/ادبیات داستانیتصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 904]
صفحات پیشنهادی
خندههای زیر لب
خندههای زیر لب نويسنده:نادره عزیزی نیك اشاره: پدر بیاختیار طول اتاق دوازده متری را با پاهای بلندش به حیاط كوچك وصل میكند. لبهای كبودش بیوقفه حركت میكند.
خندههای زیر لب نويسنده:نادره عزیزی نیك اشاره: پدر بیاختیار طول اتاق دوازده متری را با پاهای بلندش به حیاط كوچك وصل میكند. لبهای كبودش بیوقفه حركت میكند.
بهترین روش برای از بین بردن خطوط خنده
برای از بین بردن غبغب و پف زیر چشم افتادگی های کنار لب، از بین بردن خطوط خنده و چروک پیشانی یکی از بهترین روش های موجود می باشد که مزیت آن نسبت به سایر .
برای از بین بردن غبغب و پف زیر چشم افتادگی های کنار لب، از بین بردن خطوط خنده و چروک پیشانی یکی از بهترین روش های موجود می باشد که مزیت آن نسبت به سایر .
داستانهای خنده دار1
داستانهای خنده دار1-داستانهای خنده دار آرزو یک بنده خدایی ، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب ، دعایی را هم زمزمه میکرد . نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى ...
داستانهای خنده دار1-داستانهای خنده دار آرزو یک بنده خدایی ، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب ، دعایی را هم زمزمه میکرد . نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى ...
sms : خنده بر لب ميزنم
بدشانسی یعنی 1 ساعت لب خیابون واستادی منتظر تاکسی، یه خانوم خوشگل میاد ... یادم است به کلمه "فنّی" من خنده زدند، حیف از تاپیکهایی که نوشته های فنی آن در زیر ...
بدشانسی یعنی 1 ساعت لب خیابون واستادی منتظر تاکسی، یه خانوم خوشگل میاد ... یادم است به کلمه "فنّی" من خنده زدند، حیف از تاپیکهایی که نوشته های فنی آن در زیر ...
شقایق گفت با خنده
شقایق گفت با خنده نه تبدارم، نه بیمارم گر سرخم، چنان آتش حدیث دیگری دارم گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و ... ز آنچه زیر لب می گفت شنیدم، سخت شیدا بود ...
شقایق گفت با خنده نه تبدارم، نه بیمارم گر سرخم، چنان آتش حدیث دیگری دارم گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و ... ز آنچه زیر لب می گفت شنیدم، سخت شیدا بود ...
خنده تلخ سرنوشت
خنده تلخ سرنوشت-نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می ... چند نفر برگشتن و نگاهم کردن وزیر لب غرولند کردن . ... مدام زیر لب تکرار می کرد .
خنده تلخ سرنوشت-نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می ... چند نفر برگشتن و نگاهم کردن وزیر لب غرولند کردن . ... مدام زیر لب تکرار می کرد .
شناخت شخصیت از روی خنده
شناخت شخصیت از روی خنده-خنده زوركی: نیشخند كنترل شده است که تا چشم ها گسترش نمی یابد. دهان كجی: گوشه لب ها را مانند پوزخند به عقب برده و دندان ها را نمایان می گرداند. ... مثلاً در مکان های عمومی خندۀ بی جا و بی مورد شخصیت آدم ها را زیر سؤال خواهد برد.
شناخت شخصیت از روی خنده-خنده زوركی: نیشخند كنترل شده است که تا چشم ها گسترش نمی یابد. دهان كجی: گوشه لب ها را مانند پوزخند به عقب برده و دندان ها را نمایان می گرداند. ... مثلاً در مکان های عمومی خندۀ بی جا و بی مورد شخصیت آدم ها را زیر سؤال خواهد برد.
از بین بردن غبغب
برای از بین بردن غبغب و پف زیر چشم افتادگی های کنار لب، از بین بردن خطوط خنده و چروک پیشانی یکی از بهترین روش های موجود می باشد که مزیت آن نسبت به سایر ...
برای از بین بردن غبغب و پف زیر چشم افتادگی های کنار لب، از بین بردن خطوط خنده و چروک پیشانی یکی از بهترین روش های موجود می باشد که مزیت آن نسبت به سایر ...
پوست لب هایم ، خیلی پوست می اندازد
پوست لب هایم ، خیلی پوست می اندازد-پوسته شدن لب ها بدلیل خشكی آن است . ... باد سردی می زده و یکی از پلیسها کاپشن چرمش را تنگ تنش کرده و زیر لب فحشی داده . ... می گذاشتند و می خواستند دست کم در خنده هایشان شریک شوم ٬ سر درد را بهانه کردم و ...
پوست لب هایم ، خیلی پوست می اندازد-پوسته شدن لب ها بدلیل خشكی آن است . ... باد سردی می زده و یکی از پلیسها کاپشن چرمش را تنگ تنش کرده و زیر لب فحشی داده . ... می گذاشتند و می خواستند دست کم در خنده هایشان شریک شوم ٬ سر درد را بهانه کردم و ...
تزریق ژل و چربی برای برجسته سازی لب
تزریق ژل و چربی برای برجسته سازی لب-روشهای مختلفی برای برجسته کردن لب ... و سپس در زیر پوست لب تونلی درست کرده و این گرفت چربی را وارد آن میکنیم. ... از درموفت برای برجسته کردن هر دو لب و همینطور پر کردن خط خنده میتوان استفاده کرد.
تزریق ژل و چربی برای برجسته سازی لب-روشهای مختلفی برای برجسته کردن لب ... و سپس در زیر پوست لب تونلی درست کرده و این گرفت چربی را وارد آن میکنیم. ... از درموفت برای برجسته کردن هر دو لب و همینطور پر کردن خط خنده میتوان استفاده کرد.
-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها