واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: اولین جرقه های انقلاب در من
رهبر معظم انقلاب درباره اولین دیدار خود با شهید نواب صفوی ، رهبر فدائیان اسلام می گوید: باید گفت كه اولین جرقه های انگیزش انقلابی اسلامی به وسیله نواب در من به وجود آمد وهیچ شكی ندارم كه اولین آتش را در دل ما نواب روشن كرد.حضرت آیت الله خامنه ای درباره اولین دیدار خود با شهید نواب چنین می گوید:نواب یك سفر آمد مشهد . برای اولین بار نواب را آنجا شناختیم و فكر می كنم كه سال 31 یا 32 بود . ما شنیدیم كه نواب صفوی و فداییان اسلام آمده اند مشهد و در مهدیه عابدزاده از اینها دعوت كرده بودند .یك جاذ به پنها نی مرا به طرف نوا ب می كشا ند و بسیا ر علا قمند شدم كه نواب را ببینم . خواستم بروم مهدیه ولی نتوانستم بروم چون مهدیه را بلد نبودم . یك روز خبر دادند كه نواب می خواهد بیاید بازدید طلاب مدرسه سلیمان خان كه ما هم جزو طلاب آن مدرسه بودیم. ما آن روز مدرسه را آب و جارو و مرتب كردیم . یادم نمی رود كه آن روز جزو روزهای فرا موش نشدنی زند گی من بو د.مر حوم نوا ب آمد . یك عده هم از فدا ییا ن اسلا م با او بودند كه با كلاهشان مشخص می شدند. كلاههای پوستی بلندی سرشان می گذاشتند و با آن مشخص می شدند . اینها هم دور و برش را گرفته بودند و همراه با جمعیتی وارد مدرسه سلیمان خان شدند . راهنماییشان كردیم و آمدند در مدرس مدرسه كه جای كوچكی بود نشستند . طلاب مدرسه هم جمع شدند . هوا هم گرم بود . تابستان بود ظاهرا یا پاییز ، درست یادم نیست . آفتاب گرمی بود . ایشان هم شروع به سخنرانی كردند .سخنرانی نواب یك سخنرانی عادی نبود . بلند می شد ومی ایستاد وبا شعاركوبنده و با شعاری شروع به صحبت می كرد . من محو نواب شده بودم . خودم را از لابلای جمعیت به نزدیكش رسانده و جلوی نواب نشسته بودم . تمام وجودم مجذوب این مرد بود و به سخنانش گوش می دادم واو هم بنا كرد به شاه وبه دستگاههای انگلیس و اینها بدگویی كردن . اساس سخنانش این بود كه اسلام باید زنده شود . اسلام باید حكومت كند واین كسانی كه در راس كار هستند اینها دروغ می گویند . اینها مسلمان نیستند و من برای اولین بار این حرفها را از نوا ب صفوی شنیدم و آنچنان این حرفها درون من نفوذ كرد و جای گرفت كه احساس می كردم دلم می خواهد همیشه با نواب باشم . این احساس را واقعا داشتم كه دوست دارم همیشه با او باشم .احساس می كردم دلم می خواهد همیشه با نواب باشم . این احساس را واقعا داشتم كه دوست دارم همیشه با او باشمچنان كه گفتم آن روز هوا خیلی گرم بود . عده ای كه با خود نواب بودند شربت آبلیمو درست كردند و یك ظرف بزرگ ، یك قدحی شربت آبلیمو درست كردند و آوردند كه ایشان و هر كس نشسته هست بخورد . یكی از دورو بریهای ایشان لیوان دستش گرفته بود وذره ذره از آن شربت به همه می داد و هر كس دور وبر نواب بود ( شاید 100 نفر آدم آن دورو برها بودند) با یك شور و هیجانی به همه شربت می داد . اواخرشربت كم شد ، با قاشق به دهان هر كسی می گذاشتند. وقتی كه به من می دا د، گفت : بخور انشاء ا... هر كس این شربت را بخورد شهید می شود.بعد گفتند كه فردا هم نواب به مدرسه نواب می رود. من هم رفتم مدرسه نواب برای اینكه بار دیگر نواب را ببینم. مدرسه نواب مدرسه بزرگی است. برعكس مدرسه سلیمان خان كه كوچك است، مدرسه نواب جا و فضای وسیعی دارد. آن روز همه آن مدرسه را فرش كرده بودند و منتظر نواب بودند. گفتند كه از مهدیه راه افتاده اند به این طرف. من راه افتادم و به استقبالش رفتم كه هر چه زودتر او را ببینم . یك وقت دیدم از دور دارد می آید . یك نیم دایره ای در پیاده رو درست شده بود كه وسط آن نیم دایره نواب قرار گرفته بود و دو طرفش همینطور صف مردمی بود كه از پشت سر فشار می آوردند و می خواستند او را ببینند و پشت سرش جمعیت زیادی حركت می كرد .
من هم وارد شدم. باز رفتم نزدیك نواب قرار گرفتم . جذب حركات او شده بودم. نواب همین طوری كه می رفت شعار هم می داد. نه این كه خیال كنید همین طور عادی راه می رفت، یك منبر در راه شروع كرده بود : ما باید اسلام را حاكم كنیم. برادر مسلمان! برادر غیرتمند! اسلام باید حكومت كند.از این گونه حرفها و مرتبا در راه با صدای بلند شعار می داد . به افراد كراواتی كه می رسید می گفت : این بند را اجانب به گردن ما انداخته اند، برادر بازكن . به كسانی كه كلاه شاپو سرشان بود می گفت: این كلاه را اجانب سر ما گذاشته اند برادر بردار . و من دیدم كسانی را كه به نواب می رسیدند و در شعاع صدای او و اشاره دست او قرار می گرفتند، كلاه شاپو را بر می داشتند و مچاله می كردند در جیبشان می گذاشتند. اینقدر سخنش و كلامش نافذ بود. من واقعا به نفوذ نواب در مدت عمرم كمتر كسی را دیده ام. خیلی مرد عجیبی بود یك پارچه حرارت بود، یك تكه آتش بود.با همین حالت رسیدیم به مدرسه نواب و وارد مدرسه شدیم. جمعیت زیادی هم پشت سرش آمدند . البته مدرسه پر نشد، اما حدود مسجد مدرسه جمعیت زیادی جمع شده بودند. باز من رفتم همان جلو نشستم و چهار چشمی نواب را می پاییدم . شروع به سخنرانی كرد . با همه وجودش حرف می زد. یعنی این جور نبود كه فقط زبان و سر و دست كار كند ، بلكه زبان و سر و دست و پا و بدن و همه وجودش همینطور حركت می كرد و حرف می زد و شعار می داد و مطلب می گفت . بعد هم كه سخنرانیش تمام شد ظهر شده بود و پیشنهاد كردند كه نماز جماعت بخوانیم . قبول كرد و اذان گفتتند. ایستاد جلو و یك نماز جماعت حسابی هم ما پشت سر نواب خواندیم. بعد نواب رفت و دیگر ما بی خبر بودیم و اطلاعی از نواب نداشتیم تا خبر شهادتش به مشهد رسید ، بعد از حدود تقریبا دو سال كه از سفر نواب به مشهد می گذشت.خبر شهادتش كه رسید ما در مدرسه نواب بودیم . یادم هست كه یك جمع طلبه آن چنان خشمگین و منقلب شده بودیم كه علنا در مدرسه شعار می دادیم و به شاه دشنام می دادیم و خشم خودمان را به این صورت اظهار می كردیم و اینجا جای دارد كه بگویم مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی روی همان آزادگی و بزرگ دلی كه داشت ، تنها روحانی مشهد بود كه در مقابل شهادت نواب عكس العمل نشان داد و آن عكس العمل در درس بود. سر درس به یك مناسبتی حرف را به نواب صفوی و یارانش برگرداند و انتقاد شدیدی از دستگاه كرد و تاثر شدیدی ابراز كرد و این جمله یادم است كه فرمود : وضعیت مملكت ما به جایی رسیده است كه حالا فرزند پیغمبر را به جرم گفتن حقایق می كشند. این را از مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی من به یاد دارم. هیچ كس دیگر متاسفانه عكس العمل نشان نداد و اظهاری نكرد.به افراد كراواتی كه می رسید می گفت : این بند را اجانب به گردن ما انداخته اند، برادر بازكن . به كسانی كه كلاه شاپو سرشان بود می گفت: این كلاه را اجانب سر ما گذاشته اند برادر بردار .باید گفت كه اولین جرقه های انگیزش انقلابی اسلامی به وسیله نواب در من بوجود آمد وهیچ شكی ندارم كه اولین آتش را در دل ما نواب روشن كرد. یك سال بعد از آن من دوستی پیدا كردم كه از مریدان و نزدیكان نواب بود . این دوست معلم بود در تهران . الان هم هست . بعد از شهادت نواب در سال 35 بود كه او آمده بود مشهد و خاطرات فراوانی از نواب نقل می كرد . خودش هم با نواب نزدیك بود . از زندگی شخصی نواب ، از زندگی مبارزاتی نواب ، از شعارهایش ، از بیانیه هایش ، از وضع خانوادگی ، خیلی چیزها برای من گفت و ما را بیشتر مجذوب و عاشق نواب كرد و این حالت و رنگ گیری از نواب شروع شد و موجب شد كه ما در همان سال 35 اولین حركات مبارزاتی خودمان را شروع كنیم و آن به این صورت بود كه یك استانداری آمده بود مشهد به نام فرخ ، این شخصی بود كه به مظاهر و ضوابط دینی هیچگونه احترامی نمی گذاشت . از جمله اینكه در ماه محرم و صفر 2 ماه در مشهد معمول بود سینماها تعطیل می شد . این شخص اعلام كرد كه سینماها فقط تا بیستم محرم تعطیل است . اول گفت تا 14 محرم ، بعد یك قدری سر و صدا شد تا 20 محرم تمدید كرد . مانشستیم با همدیگر یك اعلامیه نوشتیم كه اول اعلامیه هم این حدیث نهج البلاغه بود كه : ما اعمال البر كلها والجهاد فی سبیل الله عندالامر بالمعروف ونهی عن المنكر الا كنفسه عند البحیه .
و شاید اول اعلامیه نبود. اواسط اعلامیه بود. اعلامیه هایی نوشتیم دست نویس. كپی می گذاشتیم. توی اطاق می نشستیم با همدیگر هر كداممان می نوشتیم. هر اعلامیه ای حساب كرده بودیم حدود سه ساعت طول می كشید نوشتنش و مضمونش تحریك مردم در امر به معروف و نهی از منكر در این كه این شخص این استاندار آمده این كارها را كرده و ضوابط و ظواهر دینی را مورد بی اعتنایی قرار داده. مردم چرا ساكتید؟ چرا امر به معروف نمی كنید؟ چرا حقایق را نمی گویید؟ و از این حرفها.چند نفر بودیم كه یكی من بودم یكی همان دوست معلممان بود. یكی همین آقای سید جعفر زنجانی بود كه برای زیارت می آمدند مشهد، یكی دو نفر دیگر هم بودند كه چون نمی دانم كجا هستند و چه كار می كنند اسم هایشان را نمی خواهم بیاورم و نشستیم این اعلامیه ها را نوشتیم و اعلامیه ها را پاكت كردیم و فرستادیم این طرف وآن طرف یك تعدادش هم ماند كه از عجائب این است كه همین اواخر یكی دو سال پیش توی كاغذهای كهنه و قدیمی یكی از آن اعلامیه ها به خط خودم را پیدا كردم كه آن اعلامیه چهار صفحه است كه این حدیث هم وسط اعلامیه بود و اولش یك آیه دیگری بود، حال یادم نیست و این حدیث هم این بود. لتامرون بالمعروف و لتنهون عن المنكر تا آخر راجع به امر به معروف و نهی از منكر بود و اولین حركت سیاسی و مبارزاتی ما از این جا شروع شد. منبع:فارستنظیم:س.آقازاده
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 687]