واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: رسم بچه های تخریبمجید ، پافشاری مرا مصرانه رد می کرد ، به او می گفتم : الان تبلیغات خیلی لازمه ، بچه ها احتیاج دارن ... . او جواب می داد : " اگه بنا بود تبلیغات کنم در همان بندر می موندم !باز به او می گفتم : " همین که شما این بچه ها رو به نماز و دعا و امثال این ها آشنا کنین ، خودش از جنگ و جهاد بالا تره ... " اما او با جدیت می گفت : این ها همه اش توجیهه ! من از حوزه اومدم که بجنگم ، کاری هم به کسی ندارم ، اگه اینجا نذارین می رم تو یه گردان دیگه "
نمی شد او را مجبور کرد ،در طول چند روزی که به تخریب امده بود روحیه اش را شناخته بودم سخت کار می کرد . کارهایش جدی بود اما خودش خنده رو و صمیمی . وقتی خبر از اموزش یا " دو " بود بین بچه ها حاضر می شد و در رزم های شبانه پیشاپیش ستون حرکت می کرد .***به من می گفت : مرا دعا کن . مادرم کمی بی طاقته ، نکنه از دستم عصبانی شده باشه ، خب وظیفه داشتم بیام جبهه . حکم امامه . روز دیگه در حالی که اشک چشمانش را گرفته بود گفت : مادرم انگار از دست من ناراحته ، چند روز پیش که نامه داده بود گله مند بود . نوشته بود اگه برنگردی ، می رم ...مجید نتوانست حرفش را تمام کند ؛ بغض صدایش را شکست اما ارام ، گریه چشم هایش را شفاف می کرد ... بچه ها در تب و تاب عملیات کربلای 1 بودند گردان تخریب باید معبر ازادی مهران را باز می کرد . قبل از عملیات بود که دوباره مجید مرا ، تنها گیر آورد و گفت : مرتضی ! می خوام حرفی بهت بزنم ، اما به شرط اینکه بین خودمون باشه و اونو باور کنی ! با تعجب گفتم :با شه ، مگه چیه ؟ با حالتی معمولی گفت : خلاصه اش اینه که اگه من یه دفعه از میان شما رفتم و خواستین به شهر ما بیاین ، به خونه ی ما نرین ! چون ممکنه مادرم با ناراحتی با شما برخورد کنه ! اون وقته که من شرمنده تون می شم !...حرفش برایم زیاد با ور کردنی نبود . گفتم : حالا کجا تا اون روزها ، فعلا با تو کار داریم ، کجا می خوای بری ؟***ماه خرداد را در هوای گرم مهران می گذراندیم . روز های بعد از عملیات بود . ما بودیم و میدان های بزرگ مین که هنوز پاکسازی نشده بودند . هر روز با بچه ها به طرف میدان مین راه می افتادیم ، چند نفر طلبه و بسیجی .
آن چند روز همه بودیم ، صبح زود به میدان می رفتیم بعد از مدتی کار ، صبحانه را در میان مین های خنثی شده می خوردیم و دو باره دست به کار می شدیم . قرارمان تا ساعت 10 بود . گرمای هوا نمی گذاشت بیش از این کار کرد.***مجید ان روز هم با عشق و علاقه همیشگی ، مین ها را خنثی می کرد، مثل شب های پیش از عملیات که معبری طولانی را باز کرده بود و گردان بدون هیچ خطری از انجا گذشته بود . بچه ها برای جمع اوری مین ها مسابقه می دادند ؛ در میدانی به وسعت صد ها متر و موانعی که جان همه را به خطر می انداخت .وقت باز گشت بود . راننده چند بوق زد و بچه ها یکی یکی آمدند از توی ماشین مجید را دیدم که هنوز نشسته بود . صدایش کردیم ، جواب داد : صبر کنین ! دو سه تا دیگه بیشتر نمونده بذارین این ردیف تموم بشه .قبلا هم از این کار ها می کرد . کمی منتظر شدیم ، انگار داشت اخرین مین ان ردیف را خنثی می کرد . اما نا گهان صدای انفجار همه را خبر کرد ! بیشتر بچه ها دراز کش شدند . صدا ، همان نزدیکی بود انجا که مجید داشت کار می کرد ..پیکر تکه تکه شده ی مجید ، در اطراف پراکنده شده بود در چند گوشه ی میدان . بچه ها دسته جمعی به سراغش رفتند . وقتی با نا باوری به او نزدیک می شدم ، بدنش شعله ور شده بود . مثل شمع هایی که در چند گوشه بگذارند بچه ها بر سرش حاضر شدند با چشمانی در محاصره اشک ها و قیافه هایی افسرده و نا باور . چند نفری سوختن او را تحمل نمی کردند و با قمقمه های خود ، به روی شعله های بدنش اب می ریختند . بچه ها بع از چند لحظه ای پیکر تکه تکه شده مجید را جمع می کردند ...***
رسم بچه های تخریب بود که برای تشییع شهدای خود ، به شهر های ان ها می رفتند . این دفعه در بندر عباس بودیم ، در زیر افتاب خرداد در سایه پر برکت ماه رمضان . دلهره ما این بود که در این هوای داغ چند نفر برای تشییع خواهند امد ؟ زیر ان افتاب ، تاب انسان کم می شد . اما وقتی که بچه ها ، خیل جمعیت را دیدند در شگفتی شدند، به شوخی می گفتند وصیت کنیم ما را همین جا تشییع کنند ! ***اگر چه حرف های مجید ما را از رفتن به خانه شان بر حذر می کرد اما نمی توانستیم او را به این زودی رها کنیم ، باید به خانواده اش تسلیت می گفتیم . می رفتیم تا محیط پرورش او را ببینیم .وقتی وارد خانه شدیم ، مادرش به استقبال ما امد ، با چشمانی که گرفتار طوفان غم بود اما سواحل اطمینان ، تموج ان را مهار می کرد ، اشک های شفاف ، ارام و سر به زیر ، انعکاس ان موج ها بودند. به ما خوش امد گفت . وقتی فهمید ما از هم رزمان مجید هستیم ، خود به پذیرایی پرداخت ، شرم و تاثر ما را گرفته بود نگاه تمامی بچه ها بارانی احساس بود و بغض ، گلویمان را می فشرد ...***در زیر دودهای اسپند و نگاه های مادر ، بیرون امدیم . با دنیایی از شرمندگی و د فضایی مملو از عاطفه . با بغض های شکننده و چشم های خیس خورده ؛ بغض های که مرتب ترک بر می داشت و چشمانی که مدام باریدن می گرفت . راوی : مرتضی حاج باقری از لشکر : 41 ثاراللهعملیات : والفجر 1محل وقوع : مهران تنظیم برای تبیان :بخش هنر مردان خدا - سیفی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 479]