تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هرگاه رسول اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله يكى از اصحاب خود را غمگين مى‏ديدند، با شوخى او...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815623390




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

خانه شنی


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
خانه شنی
خانه شنی نويسنده: سیما سیروس پور با حركتي نرم پيراهن ساتن آبي را روي زانويش پهن كرد. چندين بار چشمي سوزن را عقب برد و جلو آورد تا سوزن نخ شود. با هر كوكي كه مي‌زد، ساز دلش بيشتر كوك مي‌شد. نت‌ها رژه رفتند، آهنگي از خاطرات ساخته شد. چقدر زود دير مي‌شه. چقدر عمر زود مي‌گذره. نمي‌دونم چه حكايتيه، وقتي مي‌خواي زود بگذره و خلاص بشي معطلي داره. وقتي مي‌خواس كشش بدي و يك جوراي تموم نشه، مثل برق و باد مياد و ميره. انگاري همين ديروز بود سر سفره عقد نشسته بودم و همون بار اولي كه صداي عاقد رو شنيدم، از هولم گفتم بله. انگاري قند تو دل آقا مسعود آب كردن. خدا بيامرز تا همين اواخر عمرشم مي‌گفت: خانومي هنوزم هولي يا!. ياد اون روزا بخير. زندگي‌ها جور ديگري بود وقتي آقا مسعود كليد مي‌انداخت تو قفل كه بياد تو، طنين صداش قلبم رو زير و رو مي‌كرد و لپام گل مي‌انداخت به سلامي مي‌كرد كه آدم دلش مي‌خواست جلوش زانو بزنه. آنقدر از اين طرف و اون طرف صحبت مي‌كرد كه از صد تا سريالم بهتر بود. آنقدر غذاشو با اشتها مي‌خورد كه آدم سيرم گرسنه مي‌شد. بهم مي‌گفت: خانومي معلومه كه ادويه عشق چاشني غذا كردي. واي كه چقدر زمانه عوض شده. هنوز صداي ممد آبي كه سطل‌هاي آب شاه رو روي چهار چرخش رديف كرده بود و از كنار جوي وسط كوچه هولشون مي‌داد مي‌زد آب شاه بيخ گوشمه. سطل‌هايش مثل تيغه شمشير از تميزي برق مي‌زدند. آب داخل سطل لب پر مي‌زد، بي آن كه يك قطره‌اش بريزه. انگاري آب مي‌دانست مهريه خانم فاطمه زهرا هست و نبايد هدر بره. آمدن ممد آبي به كوچه بهانه خوبي مي‌شد تا همسايه‌ها دور هم جمع بشوند و قرار عصرانه را بگذارند. آفتاب هنوز جمع شده و نشده هر كس به كاري مشغول مي‌شد. حياط رفت و روب و آب پاشي مي‌شد. فواره حوض باز مي‌شد. انگاري فشار فواره با روحيه اهالي منزل يك جورايي هماهنگي داشت. آب فواره بالا مي‌رفت و مثل دانه مرواريد به حوض مي‌ريخت. ماهي‌هاي سرخ و سياه خودي نشان مي‌دادند. با باز شدن گل‌هاي لاله عباسي، بساط عصرانه روي تخت كنار حوض پهن مي‌شد. ماهي‌هاي حوض منتظر نان‌هاي ته سفره مي‌ماندند. صداي قل قل سماور و قليان آقا مسعود، عطر چايي كه با آب شاه درست شده بود، استكان‌هاي كمر باريك، طعم بلال مرضيه خانم، بوي تخمه راضيه خانم، واي كه چه حال و هوايي داشت. صداي زنگ ساعت همچون طوفاني سهمگين مادر بزرگ را 5 دهه به جلو هول داد. با ديدن نازنين كه روي فرش دراز كشيده و دو دستش را حايل چانه‌اش كرده و كارتون تماشا مي‌كرد، خاطرش جمع شد، غيبتش طولاني نشده، نگاه به پايين دامن كرد. هر دو بال پروانه زرد و سرخ و بنفش مي‌درخشيد خواست بلند شود كه نازنين يك دفعه جيغ كوتاهي كشيد و از پشت او را بغل زد. واي ماماني چه نازه. مادربزرگ خم شد و دست كپل او را بوسيد. بيا اين هم از پروانه‌هاي لباست. حالا بپوش. نازنين ذوق زده لخت شد لباس را پوشيد. دويد جلوي آيينه قدي. دامن لباسش را به طرف چپ و راست حركت داد و غش غش خنديد. فقط يك روسري آبي كم داري. ميرم مشهد و برات مي‌خرم. مادرجوني چرا از اينجا نمي‌خري؟ مي‌خوام روسري‌ات را ببرم حرم، دور آقا بگردونم و بگم تو را جان مادرت زهرا نوه خوشگلم را سفيد بخت كن. مكثي كرد و آهي كشيد. البته خودم هم با آقا خيلي كار دارم. چكار داري؟ مي‌خوام باهاش درد دل كنم. مي‌خوام بهش بگم كه چطوري دسته گلم .... ساكت شد گوشه لبش لرزيد. عينكش را برداشت. بخار شيشه‌اش را پاك كرد. باز به چشم گذاشت. نازنينم دست رو دلم نگذار. من به تو يك الف بچه چي بگم!!!. دلم پر مي‌زنه كه برم به پابوسش آخه نمي‌دوني شكوه و جلالش چطوري دل رو جلا مي‌ده. ماماني منو مي‌بري پهلوي شكوه و جلال؟ باشه نازنينم. پيش همون كسي كه اسمش رو شكوه و جلال گذاشتي مي‌برمت. ماماني كي مي‌ريم؟ بايد صبر داشته باشي عزيزم. بهت گفتم كه خداوند صابرين رو خيلي دوست داره!. نازنين لب‌هاي كوچكش را غنچه كرد. خم شد و مادربزرگ را كه حالا روي راحتي نشسته بود بوسيد. پاورچين، پاورچين رفت از پشت پنجره خيابان را تماشا كرد. مادربزرگ به ساعت نگاه كرد. پس چرا مامانت نيومد؟ نازنين دقايقي بعد با ديدن مادر از پس شيشه پنجره چرخي زد و به هوا پريد. مامانم آمد! جانمي جان! دويد و در آپارتمان را باز كرد، كمي صبر كرد و دست در كمر مادر وارد شد. مادربزرگ لبخند به لب بلند شد. چه حلال‌زاده. نگاهش كن. هر چي خاك اون خدا بيامرزه عمر دخترم باشه. واقعاً كپي برابر اصله. از شير مرغ تا جون آدميزاد خريد كرده و خود را به مادر چسباند. دو تا چشم آبي و يك دهان دانه اناري مادر چشم‌ها و دهانش را بوسيد. مادربزرگ فنجان چاي را جلوي خانم دكترش كه خسته بود و پاها را روي ميز كوچك جلوي ميز كوچك جلوي مبل گذاشته بود، گذاشت. امروز چند تا فرشته به دنيا آوردي؟ يك دو قلو، يك پسر و يك دختر. وقتي به دنيا آمدند دختره به آرامي حضور خودش را اعلام كرد. برعكس پسره با تمام وجودش جيغ مي‌زد. معاينه‌شون كردم و تحويل مادرشون دادم. هر دو مثل دو تا فرشته از سينه مادر شير خوردند. آنها شير مي‌خوردند و من به سرنوشت‌شون فكر مي‌كردم. تو دلم به پسره گفتم قول بده وقتي مرد شدي، جوانمرد هم باشي. از اون مردهايي كه علي گونه رفتار مي‌كنند. مادربزرگ گوشه چشمش را پاك كرد. نازنين كه با تمام وجود عروسكش را ماچ مي‌كرد گفت: ماماني به اندازه يه دنيا دوستت دارم. مادربزرگ روي مبل نشست. نازنين خود را در بغل مادربزرگ جا كرد و آماده شنيدن قصه‌هاي شبانه خود شد. مادر چشم‌ها را هم گذاشته و سر را به پشتي صندلي تكيه داده بود. امشب قرار است براي خودم قصه بگويم. براي خودت؟ آره نازنينم. خوب بگو. يكي بود و يكي نبود. غير از خدا هيچكس نبود. هر كي بنده خداست بگه يا خدا. نازنين آهي كشيد و خودشو بيشتر تو بغل مادربزرگ جا كرد و گفت يا خدا. يه مامان و بابايي بودن كه يك دختر توپولي مثل تو داشتند. ترگل و ورگل مثل دسته گل. عينهو يه تيكه ماه، همه به مامانش مي‌گفتند خانوم دكتر. به باباش هم مي‌گفتند آقاي مهندس. خانم دكتر صبح‌ها به بيمارستان مي‌رفت و عصرها هم به مطبش. همه محل احترامش را داشتند. هم از وقارش تعريف مي‌كردند هم از طبابتش. آقاي مهندس ظاهراً صبح تا شب تو شركت بود، اما معلوم نبود چكار مي‌كنه. يك پاش تو شركت بود و يك پاش توي اين كافي‌شاپ‌ها. خلاصه بدجوري سرش گرم بود، شب‌ها دير به خونه مي‌آمد، بعضي از شب‌ها هم اصلاً به خونه نمي‌آمد. خانم دكتر از اين بابت خيلي عصباني بود تا اين كه ماه به طور كامل از پشت ابر آمد بيرون و دست آقا مهندس رو شد. خانم دكتر يك گوله آتيش شد. افتاد تو آتيش چرخون. اونقدر چرخيد كه دود از كله‌اش بلند شد. جرقه‌هاشم دل مادربزرگ رو گل گل كرد. خانم دكتر چاره‌انديشي كرد تا آنجا كه تصميم گرفت خونه رو عوض كنه. خونه رو بذاره براي آقاي مهندس و براي خودش و توپولي و مادربزرگ يك خونه محكم محكم محكم كه ستون‌هاش تو شن و ماسه نباشند بخره. خونه‌اي كه ستون‌هاش از مهر و محبت و دوستي و وفاداري ساخته شده باشد. زن هراسان چشم‌ها را باز كرد و گفت: مادر؟! شوش. حواسم هست ناراحت نباش! داشتم براي خودم قصه مي‌گفتم. بچه با همان ب بسم‌الله خوابش برد. زن آه كشيد و فنجان چاي سرد شده را برداشت. كاش راي دادگاه به نفع من باشد. ان‌شاءالله در آن صورت همگي با هم مي‌رويم پيش شكوه و جلال. چي؟! درست شنيدي شكوه و جلال. حالا بلند شو بچه را بگذار تو تختش دستم بدجوري خواب رفته. منبع: http://www.louh.com/kootahمعرفي سايت مرتبط با اين مقاله تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 912]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن