تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 9 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):زكات عقل تحمّل نادانان است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835355363




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

حلالیت پدر ، شرط شهادت


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: حلالیت پدر ، شرط شهادت
شقایق
یكی از همسنگریهایم جوان 18 ساله‌ای بنام محمد بود، آرام و با خدا؛ نماز شبش ترك نمی‌شد چنان با سوز و گداز نماز می‌خواند و دعا می‌‌كرد كه اگر كسی اطرافش بود به گریه می‌افتاد و به زانو در می‌آمد. چهره‌ی غمگین و افسرده‌ای داشت خصوصاً شبهای عملیات این ویژگیها به اوج خودش می‌رسید و من كه همیشه او را زیر نظر داشتم مشتاق بودم تا دلیل این گوشه گیریها را بدانم ! چرا؟ در وجود بچه‌ها چه می‌دید كه در خود نمی‌دید؟ یكبار داخل سنگر بچه‌ها صحبت از چگونه آمدنشان به جبهه می‌كردند نوبت به محمد كه رسید تبسمی كرد آهی كشید گفت:  ـ من هم مثل بقیه ….. و بیشتر در خود فرو رفت احساس كردم محمد با آمدنش به جبهه مشكل داشته است پس تصمیم گرفتم خودم را بیشتر به او نزدیك كنم تا اگر بتوانم گرهی از مشكلات او باز كنم و یا اینكه حداقل با صحبت كردن با من كمی از بار اندوهش كم كند. یك شب كه مشغول واكس زدن پوتینهایش در بیرون سنگر بود رفتم كنارش نشستم تا به بهانه‌ی واكس زدن پوتینهایم با او سر صحبت را باز كنم و از قضا موفق شدم. او تعریف كرد بعد از شنیدن خبر شهادت دوستم حسین دیگر تحمل ماندن نداشتم و با پدرم راجع به آمدنم به جبهه صحبت كردم ولی دریغ كه سخن پدر چون پتكی بر سرم فرود آمد. ـ نه! اصلاً فكرش را هم نكن. دهانم خشك شد و چون زهر تلخ، بی آنكه چیزی بگویم برخاستم و به اتاقم رفتم و برای اولین بار به حال زارم چنان گریستم كه چشمه‌ی اشكم خشك شد. بعد از فكر زیاد تصمیم گرفتم برگه‌ی رضایت نامه‌ی جبهه را به عنوان برگه رفتن به اردو به پدرم بدهم و شب بعد نقشه‌ام را به اجرا درآوردم. پدر هم به دلیل نداشتن سواد آن را امضاء كرد. از اینكه سر پدر كلاه گذاشته بودم ناراحت شدم ولی افسوس كه چاره‌ای جز این نبود. تا اعزام شدن به جبهه 2 روز وقت داشتم. پس كارهایم را در این دو روز سرو سامان دادم. پنهانی ساكم را آماده ساختم و در این بین نامه‌ای برای پدر و مادرم نوشتم و از آنها حلالیت طلبیدم. شب آخری حسابی سر به سر مادرم و برادرم مهدی گذاشتم و هر سه كلی خندیدیم با آمدن پدرم، مادر به آشپزخانه رفت و مهدی به سراغ درس و مشقهایش و من هم نشستم پای تلویزیون تا خبری از جبهه و جنگ بگیرم. پدر گفت: «كانال را عوض كن.» من بی‌هیچ سخنی كانال را عوض كردم و اندیشیدم كه پدر فكر كرده با دیدن برنامه‌ها باز هوای جبهه به سرم می‌زند در حالیكه خبر نداشت آخرین شبی هست كه من در كنارشان هستم. موقع خوابیدن شب بخیر گفتم و برای آخرین بار به چهره‌ی همیشه مغموم پدر و چهره‌‌ی مهربان مادر نگریستمموقع نماز صبح بلند شدم وضو گرفتم و بعد از خواندن نماز آرام آرام شروع به پوشیدن لباسهایم كردم. نگاهی به مهدی كه غرق خواب بود كردم و بعد ساكم را برداشته و از اتاق خارج شدم برای آخرین بار نگاهی سرسری به خانه و حیاط انداختم و بعد راهی شدم. محمد از سخن باز ایستاد و نگاهی به چهره‌ی من انداخت و گفت: «خوب تو از كار من چه برداشتی می‌كنی؟» متفكر گفتم«یعنی چه؟» محمد گفت:«یعنی اینكه من الان نزدیك 8 ماه است آمده‌ام و مرتباً تلگراف به خانواده‌ام زده‌ام ولی فقط مادرم و برادرم هستند كه پاسخم را می‌دهند، یعنی پدرم مرا نبخشیده، حق داشته، نه ؟ نمی‌دانستم چه پاسخی به محمد بدهم، به زور لبخندی زدم و گفتم:«نمی‌دانم تو برای خودت دلایلی داشته‌ای و او هم متقابلاً دلایلی، باور كن نمی‌دانم چه بگویم؟ » خندید و آهی كشید.
شقایق
 دو روز بعد نامه‌ای به پدر محمد نوشتم و از او خواستم كه محمد را بخشیده و لطف كرده و نامه‌ای به محمد بنویسد. هیچگاه آن روز را فراموش نمی‌كنم. پتوی آویزان كنار رفت و مرد میانسالی اسم و فامیل محمد را صدا زد و یك آن حس كردم پدر محمد است. دو روز بعد محمد از شناسایی باز گشت و من در حالیكه سعی می‌كردم شادی و هیجان خود را پنهان كنم به او گفتم:« یكنفر توی سنگر با تو كار دارد بنده‌ی خدا 2 روز است كه معطل توست.» متحیر پرسید:«كیه؟» من گفتم:«نمی‌دانم خودش را اصلاً معرفی نمی‌كنه» با عجله به طرف سنگر رفت در حالیكه گرد و خاك لباسهایش را می‌تكاند، خودم را به او رساندم تا شاهد دیدار پدر و پسر باشم. لحظه‌ای هر دو متحیر به هم نگریستند و بعد بغضها بود كه شكسته شد و گریه‌های از روی شادی و آغوش گرفتنهای از روی دلتنگی. جمع خودمانی بود و شاد، پدر محمد رو به من كرد و گفت:«آخه آقا منصور! فكرش را بكن اگر جای من بودید از دست محمد ناراحت نمی‌شدید؟». با خنده پرسیدم:«چرا حاج آقا ؟» گفت:«آخه محمد وقتی رفت جبهه تا 3 روز ما خبر نداشتیم كجاست تا اینكه آقا تلگراف زد و گفت جبهه است!» محمد متحیر گفت:«اِ بابا كم لطفی نكن دیگه! نامه كه براتون نوشته بودم مگه نخوندینش؟» پدرش خندید و گفت:« ای ناقلا چون سواد ندارم » محمد گفت:« نه به امام حسین خودم براتون نامه نوشتم گذاشتمش توی.. …» و به فكر فرو رفت ولی یادش نیامد و گفت:«به خدا راست می‌گویم» پدرش خندید و گفت:«بهر حال پسر جان ما نامه‌ای ندیدیم وقتی برگشتیم تهران نشانم بده» و بعد گوش محمد را گرفت و تاباند، محمد با خنده گفت:« چشم آقا جون آخ دردم گرفت، زدیم زیر خنده.» قرار بر این شد بعد از عملیات با هم برگردند. شب عملیات محمد خیلی خوشحال بود سابق اینطوری نبود و این برای من كه همیشه او را زیر نظر داشتم عجیب بود وقتی برای آخرین بار پدرش را در آغوش گرفت زیر گوش پدر چیزی گفت كه باعث شد اشك از دیدگان پدرش جاری بشود بعداً پدرش گفت اَزش حلالیت طلبیده. در حقیقت این آخرین عملیاتی بود كه محمد رفت حالا معنای غمگین بودن سابقش و شاد بودن آن شبش را فهمیدم. چرا كه دیگر رضایت نامه‌ی پدرش را داشت و با خیال راحت به معبودش می‌پیوست. بعد‌ها در مراسمش نامه‌ی او را كه برادرش از لای یكی از كتب درسی محمد پیدا كرده بود بهم نشان دادند. «پدر و مادر عزیزم! امیدوارم مرا حلال كنید خصوصاً پدر مرا ببخشید كه در مورد اردو به شما دروغ گفتم و از حُسن نیت شما سوء استفاده كردم ولی باور كنید برایم بسیار سخت و دشوار است كه می‌بینم هم سن و سالانم و حتی كوچكترها در جبهه‌های جنگ به خاطر دفاع از آب و خاك و میهن نبرد می‌‌كنند و به شهادت می‌رسند و من راحت نشسته و فقط از تلویزیون نظاره‌گر آنها هستم. پدر و مادر عزیزم، من به جبهه می‌روم تا بتوانم دِین خود را هر چند كوچك به مردم و میهنم ادا كنم از شما عاجزانه طلب بخشش می‌كنم و امیدوارم كه هیچگاه دعا برای سربازان امام و مملكت را فراموش نكنید چرا كه ما به دعای شما بزرگواران بَسی محتاجیم.» منبع : خبر گزاری فارس





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 293]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن